به نام خدای هدایتگر.
سلام بچهها.
امیدوارم حالتون خوب باشه و در مسیر خوشبختی و ارزش آفرینی باشید.
خب.
بریم کمی درمورد تجربه کوهنوردی رفتن با مامانم صحبت کنیم…
ببینیم چه چیزی بر زبانمون جاری خواهد شد…
الهی به امید خودت…
همهچیز از یه پوستر شروع شد!
وقتی داشتم میرفتم سر کلاس (دانشگاه)، دیدم توی بُرد یه پوستر زدن که دعوت کردن به کوهنوردی!
خلاصه ما اون کوهنوردی رو با دوستان رفتیم اما!
یه چیز از اون کوهنوردی رفتن برام موند!
چی؟
وقتی اون روز از کوهنوردی برگشتم (تقریبا ۳ هفته پیش)، بابام بهم گفت که محمد میخواستم بگم با ماشین بری.
من درواقع با دوچرخه رفته بودم دانشگاه. از اونجا هم با مینیبوس رفته بودیم کوه.
با دوچرخه اون همه مسیر رو رفتن اونم ساعت ۵ صبح، تجربهی خیلی قشنگی بودش.
ولی خب دیگه دهنم صاف شد خخخ. هوا بهشدت سرد بود.
وقتی بابام گفت که میخواستم بگم با ماشین بری، گفتم باشه! هنوزم دیر نشده!
درمورد ماشینِ عزیز پدر جان این رو بگم که بابام اینققققققققققققدر روی ماشینش حساسه که روی بچههاش حساس نیست خخخ.
و خییییییییییلی کمالگراس!
میدونی…
درمورد این کمالگرایی، توی دوره «شغل متناسب من» حسابی صحبت کردیم…
دقیقا یه جلسه رو اختصاص دادیم به این موضوع کمالگرایی.
چیزی که به بچهها گفتم خیلی خوب بود.
حالا حال ندارم که اون موضوع رو بازش کنم… وقتی دوره اومد بیرون، حتما از اون جلسهش استفاده کنید…
بههرحال، این کمالگرایی پدر عزیز، باعث شده که اعتماد نکنه بهم!
با اینکه انصافی خیلی خوب میرونم…
ولی خب خیلی میترسه!
یعنی این بکگراند رو داشته باش که وقتی میگم ماشین رو داد بهم یعنی چی!
اوکی؟
آره…
راستی اینم بگم…
من خب بعد از چندبار تجربه رانندگی در کنار بابام، دیگه توبه کردم که در کنارش ماشین برونم!
چون بهشدددددت میترسه!
خلاصه دیگه توبه کردم که در کنارش ماشین برونم…
و وقتی اونروز گفتش که میخواستم بگم با ماشین بری، خب این باور در من شکل گرفت که پس ماشین رو میده ببرم!
گفتم باشه!
از هفته بعد، خودم میرم کوه!
خلاصه این شد که بالاخره راضی شد طرف صبح ماشین رو بده ببرم…
امروز هم که پنجشنبه هستش، با دوستاش رفته بود کوه. طرف صبح رفته بود.
و قرار شد من و مامانمم باهمدیگه بریم کوه.
دیشب که داشتم بلاگپست قبلی رو مینوشتم(+)، تا ساعت ۱۲:۳۰ شب بیدار بودم. و چون آهنگ هم گوش میدادم و همچنین با لپتاپ کار میکردم، خوابِ بسیاااااااااااااار بیکیفیتی رو تجربه کردم!
صبح ساعت ۶ از خواب پاشدم.
رفتم طبقه بالا و بعد از شستن دست و صورتم، مامانم رو بیدار کردم.
+ مامان. ماماااااااان. پاشو بابا ساعت شیشه! پاشو کتری رو بذار بجوشه.
– ها؟ آها باشه…
+ مامااااااااان. بابا پاشو دیگه عه…
دیدم از مادر عزیز هیچ آبی بر ما نمیجوشه، خودم رفتم آب رو گذاشتم بجوشه!
بعد رفتم طبقه پایین و به عشقم پیام دادم و کمی باهاش عشقبازی کردم (عبادت کردم…)
بعدش دوباره رفتم طبقه بالا و شکرگزاریم رو نوشتم.
مامانم وسایل رو جمع کرد و بهم گفت محمد برو ماشین رو روشن کن گرم بشه و بعد من بیام.
گفتم باشه.
من از سمت شمالی رفتم ماشین رو ردیف کردم و رفتم سمت جنوبی.
زنگ زدم که مامان بیا بریم…
خلاصه بعد از کلی الاف کردن من، بالاخره اومد!
خیییییلی دلم میخواست که بگم ماماااااااان!
بابا ایستگاه کردی؟ ده دقیقهس منتظرم بیای بیرونا!
ولی گفتم نه داداش. صبر رو تمرین کن.
چون بعد از مادرت، میخوای منتظر زنت بشی خخخ. خدایا نه… من رو با این امتحان نکن خخخ.
آقا اصلا این خانوما خیلی موجود عجیبین.
بابا خب زود در بیا بیرون دیگه!
انگار میخواد عروسی اینا بره…
خلاصه خداروشکر بدون غر زدن، راه افتادیم…
رفتیم و توی راه، رفتم دو تا بربریِ خوشمزه و گنگستر بخرم.
ماشین رو زدم کنار و گوشیم رو دادم مامانم نگه داره…
پیاده شدم و رفتم به سمت بربریچی!
پرسیدم نفر آخر کیه؟ (به ترکی: آخر کیمدی؟)
یه مَرده گفت منم…
بعد گفتم میتونیم بدون نوبت بخریم؟
بعد یکی دیگه با تعجب نگاه کرد!
و اون مَرده هم گفت چرا بدون نوبت؟
گفتم نه اونطور نمیگم.
منظورم اینه که مثلا کنجدی اینا بخوای دیگه نیاز نباشه صف وایستی.
اونم خندید گفت نه میدونم… شوخی کردم…
منم خندیدم و بعد گفت نه باید صف وایستیم…
خلاصه دو تا بربریِ مشتی خریدم و رفتم گذاشتم صندلی پشتِ ماشین.
بعدش مامانم گفت محمد. دیشب شکلات صبحانه خریدی، آوردی اونم؟
گفتم نه.
بعد گفت پس چی بخوریم؟
گفتم خب قرار شد از مغازه یه خامهای چیزی بخریم…
خلاصه رفتم از کمی جلوتر، دو تا خامهی شکلاتی خریدم.
واه واه. چقققققققققققققققدر خوشمزه بود… خیلی گنگسترن… خدایا شکرت بابت حساب پرپول.
یعنی خیلی جالبه ها… برای دو تا بربری و دو تا خامه شکلاتی، صد و خوردهای پول دادم…
و بعد گفتم اصلا چقدر خوبه که آدم دغدغه مالی نداشته باشه… خیلی خوبه… درود بر استقلال مالی…
هرچقدر آدم از لحاظ مالی، به استقلال بیشتری برسه، آرامشِ ذهنیِ بیشتری خواهد داشت…
اگه توی مسیر خودمون قرار بگیریم و روی شخصیتمون کار کنیم، این اتفاق میفته…
بههرحال، رفتیم به سمت کوه.
بعد رفتیم به سمت شهدای گمنام.
توی زنجان، منطقه گاوازنگ، بالای کوه، شهدای گمنام هستش.
با ماشین رفتیم اونجا.
بعدش کمی کوه رو چرخیدیم و بعد اومدیم همونجا روی سکو، صبحانه رو نوش جان کردیم…
واه واه…
چقدر تجربهی گنگستری بود…
واااااااااااقعا چسبید…
خدایا شکرت.
آره خلاصه بعد از نوش جان کردنِ صبحانه، راه افتادیم…
اومدیم سمت خونه.
مادر عزیز هم کلی کِیف کرده بود… خداروشکر…
تجربهی قشنگی بودش… مادر و پسری رفتیم کوه…
البته کوهنوردی که نبود. راه رفتن بود :))
ولی خب درکل خوب بود…
بهش میگم مامان قشنگ به روحیهات اهمیت بده.
اینطوری در بیا بیرون…
نمون خونه.
اونم میگه آره آره…
خلاصه تجربه قشنگی بودش…
بهش میگم مامان.
خب من چندسال بیشتر اینجا نیستم…
میخوام برم تهران اینا زندگی کنم…
آبجی هم که احتمالا بره شیراز زندگی کنه…
پس خودت با بابا بیا کوه…
اونم میگه آره آره باید بیام…
خلاصه اینطور…
الهی شکرت.
تجربهی قشنگی بودش…
رانندگی هم خیلی جذابه.
انشاءالله وقتی خودم ماشین بخرم، دیگه فقط مسافرت!
درکل، در آینده خیلی سفر خواهم رفت…
ولی خب عجله نمیکنم…
تکاملم رو طی میکنم…
آره اینطور…
درکل خدایا شکرت بابت زندگی…
الان هم که دارم این بلاگپست رو مینویسم، اومدیم خونهی داداشم و منو پونصد بار اینا صدا کردن ولی من توی گوشم هدفون گذاشتم و دارم آهنگ بیکلام گوش میدم و وانمود میکنم که بابا من نمیشنوم!! خخخ. خدایا شکرت.
خدایا شکرت بابت نعمتی به نام خانواده…
حالم خیلی خوبه…
زندگی بر وفق مرادمه…
انشاءالله که زندگی به وفق مرادتون باشه…
الهی شکرت.
همین.
اینم از تجربه کوهنوردی رفتن با مادر عزیزم.
اگه تونستین همچین چیزی رو تجربه کنین، حتما تجربه کنین…
حسش قشنگه…
همین.
من برم دیگه…
عاشقتونم…
خدایا شکرت.
بریم سپاسگزاری کنیم و تامام.
🐬سپاسگزاری از الله هدایتگر👇
- الهی شکرت بابت زندگی.
- الهی شکرت بابت مادر و پدر عزیز.
- الهی شکرت بابت کوه.
- الهی شکرت بابت هوای سالم و تمیز.
- الهی شکرت بابت نفسی که میاد و میره.
- الهی شکرت بابت قلبی که بیمنت میتپه…
- الهی شکرت بابت اتفاقات خوشگل و گنگستر.
- الهی شکرت بابت خانواده.
- الهی شکرت بابت سلامتی و امنیت و آرامش.
- الهی شکرت بابت هدایتهای نابت…
الهی شکرت. عاشقتم خداجونم. عاشقتم نازنینم…
الهی شکرت.
همین.
دیگه حرفی نیست…
البته که حرف که خیلی هست…
اینققققققققققدر ایدهی تولیدمحتوا دارم که واقعا وقت تولیدشونو ندارم…
صدامم کمی گرفته و کارم لنگ مونده…
کتاب صوتی شغل موردعلاقه رو باید ردیفش کنم…
الهی شکرت… شکرت بابت حضورمون در این دنیا… شهربازیای بیش نیست… الهی شکرت…
مرسی خداجون.
بریم دیگه.
اگه حرفی سخنی بود، با عشق میخونم.
فعلا خدانگهدارتون باشه عزیزای دلممم.




