بهنام خدای هدایتگر.
سلام و درود خدمت دوستان عزیزم.
خیلی خوش اومدین به یه پُست جدید از وبسایت MrAminEs.ir .
خب.
بریم کتاب خاطرات سفیر | نیلوفر شادمهری رو باهم بررسی کنیم.
میخوام نظرم رو درمورد این کتاب بهتون بگم.
درمورد یهسری از بخشهای کتاب هم باهم صحبت میکنیم…
خب.
الهی به امید خودت…
اول بذار بگم که من چطوری با این کتاب، آشنا شدم.
رفته بودم کتابخونهی محل و داشتم میان کتابها پرسه میزدم.
بعد، بهصورت هدایتی، این کتاب رو دیدم.
برام آشنا بود!
گفتم ببین حاجی ما قبلا انگار اسم این کتاب رو شنیدیم…
بذار برداریم بخونیم…
خلاصه برداشتمش و چندصفحهای رو توی کتابخونه خوندم.
بعد بردم خونه…
این نحوهی آشنایم با این کتاب بود.
خب.
حالا بریم کمی از کتاب براتون بگم.
توی پُشت کتاب نوشته:
و من شدم «ایران»! من باید پاسخگوی همۀ نقاط قوت و ضعف ایران میبودم. انگار من مسئول همۀ شرایط و وقایع بودم. چارهای نبود و البته از این ناچاری ناراضی هم نبودم. من ناخواسته واسطۀ انتقال بخشی از اطلاعات شده بودم و این فرصتی بود تا آن طور که باید و شاید وظیفهام را انجام دهم. تصمیم گرفته شده بود! من سفیر ایران بودم و حافظ منافع کشورم و مردمش.
خب.
ایشون، یعنی خانوم نیلوفر شادمهری، رشته طراحی صنعتی میخونده توی ایران که موفق میشه بورس دورۀ دکترا در رشته طراحی صنعتی بگیره.
که کشور فرانسه رو انتخاب میکنه و میره شهر پاریس.
حالا ایشون، محجبه بوده (و هنوزم احتمالا هست…) و با همون استایل، میره خارج.
خب اونجا کلی داستان داشته.
مثلا مَردا میومدن باهاش دست میدادن و ایشون باید توی چندثانیه، به طرف میگفت که دینِ من به من اجازه این کارو نمیده و…
یا درمورد حجابش سوال میپرسیدن و کلا یه پدیده عجیب بود توی اونجا خخ.
این از معرفی کتاب.
حالا ۳۱ تا خاطره نوشته و گفته در آینده اگه فرصت بشه، ادامهشو مینویسه!
میگفت که قبلا این خاطرات رو توی وبلاگی بهنام «سفیر» منتشر میکرده و بعد ادامه نمیده…
آره اینطور.
خب بذار حسم رو درمورد این کتاب بگم.
میدونی…
بهصورت کلی جالب بود… خاطراتش جالب بود…
اما میدونی چی برای من خیییییییییییییییلی بولد بود؟
اینکه طرف هیییییییییییییییییییییی بحث میکرد با این و اون!!
و این خییییییلی رو مخم بود!
که بابا تو چرا اینقدر بحث میکنی با آدما؟
چرا میخوای همه بیان توی راهی که تو فکر میکنی درسته؟
آقااا.
اوکی. بیا حرفتو بزن ولی دیگه چرا بحث میکنی؟
چرا میخوای قانع کنی آدما رو؟
یهبار بگو، قانع نشد، ولش کن.
خودتو چرا مسئول تغییر آدما میدونی؟
یعنی میدونی…
داشتم به این فکر میکردم…
میگفتم بابا تو موفق شدی بورس دکترا بگیری و بری خارج. بهجای اینکه بیای از اون دوران لذت ببری، اومدی فقط با این و اون بحث کردی!!!
که نه! اسلام اینو میگه! کشور من اینطوریه! اون اونطوریه!
میدونی. از یه جهت، بنده خدا بیتقصیر بود.
چون اونا انگار ایشون رو نماینده ایران میدونستن و هررررررررررچی سوال داشتن ازش میپرسیدن!
ولی خب بهصورت کلی، این بحث کردنش خیلی زیاد بود، این «قانع کردن بقیه»…
آره. خلاصه اینطور.
ولی نمیدونم چرا. دیگه بهم اثبات شد که کتابهای مذهبی نخونم!
واقعا رو مخن!
بگذریم…
بریم درمورد یهسری از بخشهای کتاب صحبت کنیم…
( توی پرانتز: من شماره صفحات رو میگم ولی ممکنه در آینده که کتاب رو توسعه میده، شماره این صفحات عوض بشه… )
بخش ۱ (صفحه ۲۰):
«با خودم گفتم: ای بابا! این دخترا همهشون، به جز مغی، مسلمونان و اینقدر پوششون زنندهست؟»
میدونی…
بهنظرم ما آدما نمیتونیم با چیزی که قبول نداریم کنار بیایم!
از یه جهت طبیعی هست!
ولی از یه جهت دیگه، اصصصلا طبیعی نیست!
مثلا این شخص، نمیتونه بپذیره که آقا یه همچین پوششهایی هم هستا !
فارغ از اینکه کدوم نوع پوشش درسته. ما با اون کاری نداریم!
میگیم آقا شما چرا نمیتونی تفاوت رو بپذیری؟!
بابا این جهان، با همین تفاوتهاست که جذابه!
مثلا فرض کن همه ماشینها، پراید بودن! 😐
باور کن چشمامون خسته میشد و اصلا دیوانه میشدیم!!
ولی این تنوع هستش که بازی رو جذاب کرده!
تنوع دین، مذهب، فرهنگ، پوشش، زبان و…
منم قبلا اینطور بودم… نمیتونستم با چیزایی که قبول نداشتم، کنار بیام!
هی خودخوری میکردم که چرا فلانی پوششش اونطوریه؟! اون چه وضعیه! اونو ببین اونو ببین! چقدر توی تهیه شلوارش، صرفهجویی شده!! و…
ولی از یه جایی به بعد، پذیرفتم. یعنی کنار اومدم.
گفتم آقا اینطوری هم هست.
بله بعضیا هستن که با چادر میان بیرون.
بعضیا با مانتو.
بعضیا با شورت!
بعضیا با چیزای مختلف.
یا مثلا توی قضیه خدا و دین و اینا، پذیرفتم که بعضیا بیخدا هستن!
اوکی. من به خدا ایمان دارم ولی اون نداره. خیلی هم عالی.
حالا میدونی.
مثلا توی اینجور موضوعات، اگه طرف دوست داشته باشه درمورد خدا اینا بدونه، خب من درحد سواد و توان، بهش میگم. (این خیلی مهمه که طرف بخواد! دوست داشته باشه بدونه!)
ولی دیگه نمیرم با چوب بالا سرش وایستم که چییی؟ بی خدایی تو؟ مگه دست خودته؟ نه! من اومدم امر به معروف کنم!! (تو خیلی…) تو بااااید با خدا بشی!! من مسئولم! من وظیفمه که تو رو هدایت کنم به راه راست!!!
اصلا از این مسخره بازیا ندارم و قبول هم ندارم که خودتو … کنی تا طرف ایمان بیاره به اون چیزی که تو میگی درسته!
مهم نیست! هرکس مسیری که فکر میکنه درسته رو بره.
قرار نیست که همه توی یه مسیر باشن!
باز همین، باعث جذابیت دنیا میشه که هرکس توی یه فازیه…
خلاصه اینطور…
بخش ۲ (صفحه ۸۶):
«همیشه معتقد بودهم نباید برای حرف مردم اهمیت قائل شد!»
این جملهش خیلی خوب بود.
میدونی چرا نباید اهمیت قائل شد؟
چون اگه بخوای اهمیت قائل بشی، میشی عروسک خیمهشببازی!
و واقعا بد به حال کسی که داره زندگیشو با حرف مردم جلو میبره!!
بخش ۳ (صفحه ۱۱۱):
«از خدا میخواستم همهمون کارگرای خوبی برای خدا باشیم. اون تنها کسیه که دستمزد خدمتکاراش رو خیلی بیشتر از اونچه حقشونه بهشون میده.»
این جملهشم خیلی قشنگ بود.
البته کارگر چرا؟
کارمند…
قدرت کلمات رو دست کم نگیریم…
کارمند خدا… قشنگه… خدایا شکرت که من کارمندتم :))
بخش ۴ (صفحه ۱۳۶):
«تشنگی با غذا رفع نمیشه، هرچقدر هم تنوع غذا بالا باشه.»
میدونی…
دارم به این فکر میکنم…
اینکه ما بدونیم مشکل دقیقا از کجاست و بریم همون قسمت رو حل کنیم، یه هنره واقعا!
مثلا کسی که تنهاییشو میخواد مثلا با پارتیبازی حل کنه!
عزیز، شما باید با خودِ درونت به صلح برسی!! پارتی مارتی، این مشکل رو حل نمیکنه…
بخش ۵ (صفحه ۱۶۱):
«همۀ زندگی درسه! حیف که بعضی از درسا رو آدم دیر یاد میگیره»
خیلی جملهش قشنگه. واقعا کل زندگی، درسه!
میدونی…
توی زندگی همهمون، یهسری درسها هست که ما باید اونا رو بهاصطلاح پاس کنیم!
باید اون درسها رو بگیریم! اگه نگیریم، اینقدر تکرار میشه، اینقدر این جهان، کتک میزنه بهمون تا ما اون درس رو بگیریم و رد شیم بریم مرحله بالاتر!
امیدوارم توی اولین اشاره، درسهامونو بگیریم و لفتش ندیم…
بخش ۶ (صفحه ۱۶۲):
«حضار کارشون دست زدنه … این تویی که باید بدونی زندگیت رو داری وقف اثبات چی میکنی.»
ببین. وقتی این جمله رو خوندم، واقعا مو به تنم سیخ شد!!
میدونی چرا؟
چون از یه منظر دیگه بهش نگاه کردم.
گفتم ببین.
میشه این جمله رو اینطوری هم گفت:
«آدما کارشون لایک کردنه … این تویی که باید بدونی زندگیت رو داری وقف انتشار چی میکنی.»
واااااااااااای. عجب جملهایه بهخدا!
واقعا همینه.
شما نگاه بکن.
هررررررررررررر محتوایی که توی شبکههای اجتماعی داره تولید میشه، یه چنتا یا چندصدتا لایک میخوره…
ولی! این مهمه که ما بدونیم داریم «چی» منتشر میکنیم!
خیلیا دارن محتواهای بیخودی منتشر میکنن! و درواقع زندگیشونو وقف اون محتواها کردن…
ببین. خیلی جملهی عمیقی بودا…
مثلا طرف داره از صبح تا شب درمورد تصادفات پیام میفرسته به این گروه و اون گروه…
درواقع این شخص، زندگیشو وقف این چیزا کرده!
هی داره از این جنس ورودی میده به خودش… و افتاده توی چرخه باطل!!!
واااااااای از اون جملهای که گفتم…
آدما کارشون لایک کردنه… این تویی که باید بدونی زندگیت رو داری وقف انتشار چی میکنی!
الهی شکرت…
بریم بعدی…
بخش ۷ (صفحه ۱۷۶):
«مُد یعنی چی؟ یکی تعیین کنه که تو چطور بپوشی و تو هم همونطور که ایشون تشخیص میده بپوشی! حالا کی گفته که اون بهتر از تو تشخیص میده که تو باید چی بپوشی؟»
بچهها. اگه خواستید این کتاب رو بخونید، حتما بخش “کنفرانس مُد” رو با دقت بخونید… (صفحه ۱۷۳)
میدونی… یادم افتاد که کجا درمورد این کتاب، شنیده بودم!
همین بخشش بود…
میخوام خلاصهشو بگم.
ببین.
یه خانومِ میره یه کنفرانس میده درمورد مُد. و میگه اینا لباسهایی هستن که تیم ما طراحی کرده و الان اینا مُدن! (لباسها پاره پوره بودن…)
و آخر کنفرانس، این نیلوفر خانوم میره با طرف صحبت میکنه.
این بخش رو از روی کتاب بخونیم:
_ عذر میخوام؛ یه سوال خصوصی!
_ بله، بپرس.
_ این لباسایی که تیم شما طراحی کرده به نظرتون قابل قبوله؟
_ چرا که نه؟ مردم این مدلا رو دوست دارن، چون مد رو دوست دارن. به ذهن تیم من رسیده که این هم مدلیه که میشه پوشید.
_ لباسای فعلی شما به من میگه که اتفاقا زیبایی رو توی همون تیپ کلاسیک میدونید. درواقع، نگاهی که پشت انتخاب پوشش فعلی شماست صد و هشتاد درجه با اونچه پشت طراحی این لباساست تفاوت داره. شما خودتون هم تابستون همین لباسا رو میپوشید؟
ابروهاش رو بالا اندخت و خندید و همونطور که به سمت در ورودی سالن میرفت گفت: نه… نه… من یه مدیرم. شان من نیست! اینا برایم من نیست؛ برای مردمه.
خب.
این از این بخش.
این جملهش که گفت من مدیرم و اینا رو من قبلا یه جایی خونده بودم… بهخاطر همین جذب این کتاب شدم…
آره اینطور…
درمورد مد هم، ببین من خودم از اونایی هستم که هیچوقت تابع مُد روز نبودم!
و واقعا با جمله این شخص موافقم!
اصلا چرا باید کسِ دیگه برای من تعیین تکلیف کنه که من چی بپوشم؟ قوهی تشخیص خودم فعاله!
خلاصه اینگونه :))
بخش ۸ (صفحه ۲۰۳):
«وقتی خدا اراده کنه اتفاقی بیفته کسی جلودارش نیست»
اینم خیلی دوست داشتم!
یه باور توحیدی هستش…
بسازیمش…
همین. دتس ایت…
امیدوارم که این پست براتون مفید بوده باشه.
همین است…
دیگه حرفی نیست…
الهی شکرت…
ددلاین این کتاب هم فرداست! و آآآآآخرین وقته دیگه!!
فردا ببرم تحویلش بدم…
الهی شکرت.
بریم سپاسگزاری کنیم و تامام.
✨سپاسگزاری از الله هدایتگر👇
- الهی شکرت بابت خوندن این کتاب (بهمولا دیگه عمرا کتابای مذهبی بخونم!!)
- الهی شکرت بابت غذا.
- الهی شکرت بابت خوابِ آروم و باکیفیت.
- الهی شکرت بابت این وبسایت.
- الهی شکرت بابت انگشتهای سالم.
- الهی شکرت بابت بینا بودن… از هر دو جنبه…
- الهی شکرت بابت اینترنت.
- الهی شکرت بابت گوشی و لپتاپ.
- الهی شکرت بابت سواد خوندن و نوشتن.
- الهی شکرت بابت پول!
الهی شکرت.
خدایا مرسی. عاشقتم.
بریم دیگه.
بچهها اگه این کتاب رو خوندین قبلا یا در آینده خوندینش، بیاین نظرتونو درموردش بگید… البته من پیشنهاد میکنم نخونید! برای من که جالب نبود!
الهی شکرت.
فعلا خدانگهدار.