خوشبختی یعنی داشتن خانواده…

خوشبختی یعنی داشتن خانواده

به نام خدای هدایتگر.

سلام بچه‌ها.

امیدوارم حال‌تون خوب باشه و در مسیر خوشبختی و ارزش‌آفرینی باشید.

خب توی این پست قراره درمورد موضوعات مختلفی باهم صحبت بکنیم…

بریم ببینیم که چه چیزی بر زبان‌مون جاری خواهد شد…

الهی به امید خودت…

خب.

امروز که دارم این پست رو می‌نویسم، چهارشنبه ۹ مهر ۱۴۰۴ هستش. (الان هم ساعت ۱۵:۲۳ هستش…)

میخوام از دیروز صبح شروع کنم به تعریف کردن تا آخر دیشب.

پس بریم…

خب دیروز که سه‌شنبه بود، من صبح ساعت ۸، کلاس داشتم توی دانشگاه.

(توی پرانتز: کلاس‌های دانشگاه من از شنبه تا سه‌شنبه هستش)

صبح ساعت پنج و نیم بود که از خواب بیدار شدم و کمی ورزش کردم و شکرگزاری نوشتم و ساعت شد ۷.

خب همیشه پدر گرامی، من رو به دانشگاه می‌رسوند.

ولی این هفته نبودش… درواقع از یک‌شنبه‌ی همین هفته خودم می‌رفتم دانشگاه.

چون بابام رفته بود جنگل. با دوستاش.

خوش به حالش :))

منم باید حتما یه روزی برم تجربه‌ش کنم…

آره.

خلاصه من این چند روزی که بابام نبود، خودم با دوچرخه می‌رفتم دانشگاه.

تقریبا در عرض نیم ساعت هم می‌رسم… البته که بسیار راهِ دوریه… از خونه تا دانشگاه…

و واااااااااااااقعا هم خیلی کِیف میده… الهی شکرت بابت دوچرخه! خیلی قشنگه واقعا. الهی شکرت…

آره.

خلاصه ساعت ۷ صبح بود که من رفتم لباس پوشیدم و آماده شدم که برم دانشگاه.

مامانمم خیلی اصرار می‌کرد که محمد بابا با انسپ برو! هوا سرده و…

منم می‌گفتم نه!! با دوچرخه خیلی کِیف میده…

خلاصه بطری آبِ دوچرخه‌مو هم پُر کردم و در رو باز کردم و رفتم بیرون.

وقتی در رو باز کردم، با این صحنه روبه‌رو شدم:

گوربه :))

خخخ.

خدایااااااااا.

چقدر جیگر بودش این پیشول خانوم :))

جان عزیزم. خدا حفظت کنه نازنینم. چقدر خوشگلی تو آخه… گربه‌های محله ندزدنت!!😂

خدایا شکرت… این دیوانگی رو از ما نگیر خخ.

به‌هرحال، بعد از عکس گرفتن از این خوشگل خانوم و چنتا بوس تقدیم کردن بهش، راه افتادم.

آقا به به… وااااااااااااااااای. خدایا شکرت بابت این زندگی!

حاجی من ایرپادم رو گذاشتم توی گوشم و یه آهنگِ بسیار قری انداختم.

آهنگ «شادوماد عروس اومد» بود. آخر این پست براتون قرار میدم…

آره.

خلاصه حرکت کردم…

و خب توی راه هم کلا آهنگ گوش می‌دادم…

الهی شکرت…

رفتم و رفتم و بعد از تقریبا ۴۰ دقیقه اینا رسیدم.

یعنی تقریبا ۷:۴۰ بود که رسیدم دانشگاه.

رفتم دوچرخه رو بستم به یه آهن و بعد ایرپادم رو از گوشم در آوردم و بعد گوشیم رو نگاه کردم ببینم که کدوم کلاسه.

و دیدم که شماره کلاس نوشته نشده :/

رفتم به مسئول آموزش گفتم و گفت توی گلستان، گزارش ۸۸ رو بزن.

زدم و دیدم نوشته کلاس ۲۰۴.

خلاصه رفتم اونجا و آروم آروم هم بچه‌ها اومدن…

کلاس فنون و بحث و مناظره بود.

استاد دقیقا ساعت ۸:۱۸ دقیقه اومد!

کلاس از ساعت ۸ شروع میشد.

یعنی اگه دو دقیقه دیرتر میومد، ما می‌خواستیم بریم.

و وقتی اومد، گفتیم عهههه. تا الان نیومده بودا😂 فقط دو دقیقه مونده بود خخخ.

میخواستیم براش غیبت بزنیم ولی خب… :))

خلاصه این استادِ خیلی مهربون و قشنگ اومد و یک به یک اسامی رو می‌خوند و می‌گفت خودتو معرفی کن که اهل کجا هستی و چیکار میکنی و این صحبت‌ها.

خیییییییلی هم لحجه‌ی خوبی داشت. کلا انگلیسی حرف میزد دیگه… اصلا درس‌مون هم باید انگلیسی پیش بره… هدف، همون تقویت سپیکینگه…

آره… میخواستم بهش بگم که استاد خیلی لحجه‌ی خوبی داری ولی گفتم که بچه‌ها میگن که حالا میخواست خودشیرینی کنه… ولی خب توی دلم خیلی تحسینش کردم و گفتم آفرین چقدر زیبا و روون صحبت میکنی… باریکلا… حلال السون :))

آره.

خلاصه تا ۹:۲۰ کلاس داشتیم و بعد این کلاس‌مون تموم شد.

کلاس بعدی‌مون ساعت ۱۰ بود. زبان شناسی یک. با یه استادی که جیک‌مون هم نمیتونه سر کلاس‌ش در بیاد :))

کلا کلاساش خیلی خشکه… اصلا جالب نیست…

آقا خلاصه تا ساعت ۱۱:۳۰ هم این کلاس رو داشتیم.

و منم دیگه شکمم اون آخرا داشت قار و قور می‌کرد!

یه سروصدایی راه انداخته بود که نگو😂

آخه طرف صبح، صبحانه‌ی آنچنانی نخوردم!

هم میل نداشتم و هم وقت!

کلا ۳ تا بیسکویتِ کوپاجو خوردم با شیر کاکو (کاکائو…)

آره.

و بعد از کلاس زبان شناسی، رفتم حیاط پشتی.

رفتم نشستم کمی آموزش دیدم.

البته توی کلاس اولی، یعنی کلاس فنون بحث و مناظره هم داشتم آموزش می‌دیدیم.

اصلا اینقدر عاشق یادگیری هستم که نمیتونم دست‌خالی و الاف و بیکار بشینم…

بااااااااااید آموزش ببینم… وااااااااای. آموزش زندگییییییییییییم رو دگرگون کرده! نمیتونم ولش کنم… اعتیاد زیادی به یادگیری دارم.

چرا؟ چون می‌ترسم یه بهشتی باشه که من به‌خاطر اینکه روی خودم کار نکردم، نتونم اونو تجربه کنم!

به خاطر همین، همییییییییییییییشه یاد میگیرم! ویدیوهای مختلف ایرانی و خارجی رو دنبال میکنم و دوست دارم چیزای مختلف رو یاد بگیرم.

درود بر یادگیری که زندگی رو کن‌فیکون میکنه!

الهی شکرت.

آره.

و خب از این به بعد هم قراره در این کلاس فنون بحث و مناظره، کلا آموزش ببینم. حالا هر از گاهی هم صحبت میکنم که فعالیت کرده باشم…

آره.

کلا هر ترم یه چنتا درس هست که میتونی یه‌جورایی گوش ندی بهش…

ترم پیش هم من همین کارو می‌کردم. البته خودتون میدونید که این کارو کنید یا نکنید ها… چشم‌بسته الگوبرداری نکنید…

آره.

خلاصه در حیاط پشتی دانشگاه، رفتم توی یه آلاچیق‌طوری نشستم و آموزش دیدم.

ساعت ۱۲ شد.

دیدم وااااااااای. خیییییییلی گشنمه!

گفتم داداش پاشو بریم ناهار.

خب سه‌شنبه‌ها، ناهار دانشگاه‌مون اکثرا ماهی میشه. البته تغییر هم میکنه ها… ولی اکثرا سه‌شنبه‌ها ماهی میشه.

گفتم خب بریم ماهی رو بزنیم بر بدن…

آقا وقتی رفتم سلف، دیدم که اِ. ماهی نیست!

بعد که نزدیک‌تر شدم، یه لحظه هم خوشحال شدم هم سرم گیج رفت!

گفتم واااااااااااااااااااای. عاشششششششششقتم خدایاااااااااا.

ناهار میدونی چیه؟

واای خدااا.

ناهار همون چیزی که داداش براش می‌میره!

ناهار فسنجونه!

به به وااای.

خدایا شکرت بابت این غذاهای بهشتی… واقعا بهشتی…

آقا اینقدر من خوشحال بودم و گشنه، که سریع رفتم غذا رو برداشتم!

داشتم که می‌رفتم، خانومی که آشپز بود، بهم گفت که پسرم انگشت نزدی!

بعد منم خندیدم گفتم ببخشید خانوم… اینقدر گشنمه که یادم رفت کلا…

اونم لباشو لوله کرد و گفت جان عزیزم. اشکالی نداره… نوش جان.

خخخ. می‌بینی مامانا حسِ مامان‌بودن‌شون می‌گیره و وقتی میخوان چیزی بگن لباشونو لوله میکنن و میگن؟😂

اونم همینطور کرد. خخخ. خدایا شکرت واقعا.

آره.

خلاصه انگشت نازنینم رو زدم و رفتم سر میز نشستم.

اینقدر خوشحال بودما!

میدونی.

سریال یوزارسیف یادته؟ وقتی برادرهای یوسف اومده بودن پیش یوسف برای ناهار/شام.

دیدی با چه ولعی می‌خوردن؟😂

منم دقیقا همونطور بودم.

چون هم وااااااااقعا گشنم بود و هم عااااشق این غذا بودم و هستم.

خلاصه هیچی دیگه.

این غذای بهشتی رو نوووووش جاااان کردم و بعد رفتم دستشویی که وضو بگیرم برم نماز.

خب طبق معمول، چون کفش پام بود، دیگه مسح پا نکشیدم.

ببین. خب این یه بحث شخصیه دیگه… حالا احتمال ۹۹ درصد باهام مخالفی که چرا مسح پا نکشیدی؟ اصلا نمازت قبول نیست و این حرفا.

ولی خب نظرت اصلا مهم نیست برام. واقعیتش دیگه…

من کاری که فکر میکنم درسته رو انجامش میدم… فارغ از اینکه بقیه چه فکری میکنن…

و وقتی که داشتم وضو می‌گرفتم، می‌دیدم کسایی رو که وضو می‌گرفتن و کفشاشونو در میاوردن.

با خودم اینطور می‌گفتما.

می‌گفتم خدایا عاشقتم من. خداییش چقدر خدای من آسون گیره.

ولی خدای اون شخص رو ببین!

میگه حتما باید مسح پا بکشی!! وگرنه قبول نیست!!

ولی خدای من میگه اصلا مهم نیست این چیزا.

اصلا وضو نگیر!

مهم نیست!

مهم کانکشنه. تمااام.

عاشقتم عشقم. تو چقدر خدای گنگستری واقعا.

بی‌حاشیه و بی‌ریا. راحت و ساده. شیرین و ترتمیز. عاشقتم جیگرجان.

الحق که تووووو لایق پرستشی! نه اون خدایی که میگه وای اونجای دستت خشکه! آب نرسید بهش! پس قبول نیست!

آقا تُف به این خدای سخت‌گیر!!! به مولا راس میگم. لعنت به خدای سختگیر! و درود به خدای آسون‌گیر!

خوشحالم که باورهام رو عوض کردم. خیلی خوبه واقعا… الهی شکرت.

حتما خداتونو ری‌دیزاین کنید… خیلی خوبه…

ببین. بذار یه جمله‌ی مهم بگم درمورد این بحث. فقط توضیح نمیدم. دیگه خودت برو دنبالش…

ببین.

خدا رو هرجوری ببینی، همون‌جور میشه برات! پس جوری ببینش که دوست داری اونطور باشه…

خیلی جمله‌ی سنگینیه ها. حتما فکر کن بهش…

بگذریم…

خلاصه وضو گرفتم و رفتم نمازخونه.

نمازم رو خوندم و بعد دوباره کمی آموزش دیدم.

در حد ۱۰ دقیقه.

بعد دیدم وای خیلی خوابم میاد.

گفتم بذار اینجا دراز بکشم یه نیم ساعت اینا بخوابم.

دراز کشیدم ولی خب بالش نداشتم!

آخرش، کیفم رو گذاشتم زیر سرم!

بعد گفتم واه واه. چققققققققدر سفته! سرم شکست!!

همونجا بود که بالش قشنگم رو یاد کردم و گفتم ای بالش قشنگم. قربونت بشم من. خداروشکر بابت وجودت که من شبا راحت سرم رو روت میذارم و خیلی باکیفیت میتونم بخوابم.

خدایا شکرت بابت بالش!!

عجب نعمتیه به‌مولا…

ای خداااا… این شکرگزاری داره با من چیکار میکنه؟ به‌خدا دارم دیگه دیوانه میشم از بس که به داشته‌هام فکر میکنم!!

چقدر تک به تک‌شون مهمن! حتی همون بالش! حتی شلنگ دستشویی! حتی دمپایی! واااای…

خدایا شکرت بابت سپاسگزار بودن…

خلاصه یکم که کیفم رو زیر سرم گذاشتم، دیدم نه بابا این مثل سنگه! اصلا نمیتونم بخوابم.

خلاصه کیفم رو هُل دادم اون‌طرف و دستم رو گذاشتم زیر سرم.

خب خیلی اذیت بودم دیگه… ولی خب دیگه خوابم برد.

بعد از ۴۰ دقیقه، با صدای بچه‌ها بلند شدم!

بازم این بچه‌های الاف اومدن!

خخخ. میان نمازخونه کالاف میزنن! (مثلا معلمن خخخ)

بابا خدا بگم چیکارتون نکنه یه‌ذره آروم دیگه. طرف با اون صدای کلفتش، چنان نعره میزنه که برگات میریزه😂

خخخ. خدایا شکرت. برادر عزیزم. وقتی می‌بینی کسی خوابیده، یه‌ذره (بیشتر نه هاااا) رعایت کن. مرسی.

خلاصه از خواب بیدار شدم و ساعت رو دیدم که شده ۱۴.

میدونی…

خب ما فقط یه کلاس داشتیم اونم ساعت ۱۸ بود! مدیریت آموزشگاهی… یه درسِ فوقِ چرت!!

و خب چندبار به ذهنم اومد که آقا ولش کن کلاس رو. پاشو بریم خونه!

البته ساعت ۱۶ تا ۱۷:۳۰ هم کلاس انقلاب اسلامی داشتیم که چون استادمون رفته بود مشهد، دیگه نمیخواست برگزار بشه.

خودش هفته پیش گفت که هفته بعد من نیستم… خدارووووشکر استااااد. ایشالا همیشه در سفر باشی😂😂

خدایا شکرت.

آره خلاصه می‌گفتم که بابا داداش بیا بریم. ها؟ بریم به نظرت؟ اون کلاس هم نمیریم دیگه…

بعد گفتم نه داداش. بذار غیبت‌هامون بمونه آخر ترم. از الان تموم‌شون نکنیم!

گفتم باشه.

آقا خلاصه ساعت ۱۴ شده بود…

پاشدم رفتم دستشویی و یه آبی به دست و صورتم زدم و یه وضوطوری گرفتم و یه دستی به موهای نازنینم کشیدم و رفتم حیاط.

رفتم توی همون آلاچیق‌طور نشستم و گفتم خب حاجی چیکار کنیم ما الان؟ تا ۶ عصر بیکاریم! الان هم که ساعت ۲ هست!

گفتم خب بیا بازم آموزش ببینیم!

گفتم باشه. بیار آقا… بیار اون منقل رو خخخ. آموزش برای من حکم منقل رو داره… الهی شکرت…

خلاصه اومدم یه آموزش ۴۰ دقیقه‌ای دیدم.

بعد گفتم چیکار کنم؟

ساعت ۱۵ اینا بود.

گفتم نظرت چیه زبان بخونیم؟

گفتم باشه.

پاشدم رفتم پارکی که طرف دانشگاه‌مون هست.

یه صندلی توی سایه پیدا کردم و نشستم کمی با خودم صحبت کردم. داشتم درمورد معلمی صحبت می‌کردم…

من یعنی دائم درحال صحبت کردن با خودمم… اینقدر کِیف میده ها…

بعد از اینکه یه یک ربعی با خودم صحبت کردم، پاشدم رفتم پیاده‌روی.

ایرپاد رو هم گذاشتم گوشم و یکی از درس‌های انگلیسیِ قدرتِ ای‌جی‌هوگ رو پلی کردم.

اصلا هم حوصلۀ زبان رو نداشتم!

ولی گفتم دیگه باید گوش بدیم…

هوا هم به شدددددت گرم بود!

رفتم کمی پیاده‌روی کردم. درواقع از طرف بالا رفتم به سمت دانشگاه…

یعنی انگار دور زدم…

خب کنار دانشگاه ما، کانون سهروری هستش.

وقتی از اونجا داشتم رد میشدم که برم دانشگاه‌مون، با خودم گفتم داداش نظرت چیه بریم اینجا رو یه چرخی بزنیم؟

اولش دودل شدم. گفتم نمیدونم…

بعد، یاد یکی از حرفای خودم افتادم که گفته بودم وقتی بین دوراهی قرار گرفتی، مسیری رو برو که میدونی چیزای بیشتری رو قراره تجربه کنی!

گفتم خب یه راه اینه که من همینطور برم دانشگاه‌مون.

یه راه هم اینه که برم اینجا رو بگردم.

خب توی کدوم حالت من چیزای بیشتری رو تجربه میکنم؟

گفتم خب اگه بریم اینجا رو بچرخیم…

گفتم حله. برو بریم…

رفتم سهروردی رو هم یه چرخی زدم و بعد رفتم یه سایه پیدا کردم و روی صندلی‌ای که گذاشته بودن نشستم.

بعد رفتم تلگرام و کانال رسالت‌اینجا رو آوردم.

همینطور داشتم توی کانال می‌چرخیدم که پُستِ حس و حال هشت روز زندگی تنهایی و مستقلی رو دیدم بنرشو.

از روی لینک زدم و رفتم سایت.

خب قبلا گوش کرده بودم به این فایل.

از وسط‌ها کمی گوش کردم… که بحث ترس رو مطرح کرده بودم…

آره. بعد از چند دقیقه، دیگه گفتم کافیه آقا. پاشیم بریم…

بعد، اونجا هم چندین گربه بودش.

وقتی من داشتم میرفتم، دیدم یه دختر که فکر میکنم ابتدایی اینا بود، داشتم از اونجا (از کنار گربه‌ها) رد میشد که بره داخل کانون.

آقا اصلا خخخ معلوم بود که از گربه‌ها می‌ترسید!

منم وقتی اینو فهمیدم، رفتم به گربه‌ها میو میو کردم که بیان سمت من و این دخترِ راحت بره داخل.

آقا خخخ دختره هی چشمش به این گربه‌ها بود که یه دفعه نرن سمتش.

یه‌ذره که دور شد، چنااااااااااااان فرار کردا😂😂

خخخ. خیلی صحنه‌ی قشنگی بود.

خدایا شکرت.

آره.

خلاصه از اون کانون سهروردی درومدم و رفتم به دانشگاه‌مون. (خدایا شکرت بابت دانشگاه نازنینم)

ساعت شده بود ۱۶:۳۰ اینا.

کلاس‌مون ساعت ۱۸ بود. وااای خدا. چرا زمان نمی‌گذشت؟

رفتم حیاط پشتیِ دانشگاه یه صندلی پیدا کردم و نشستم.

بازم یه‌ذره با خودم صحبت کردم… بعد گفتم بذار کمی مدیتیشن کنیم…

کمی هم مدیتیشن کردم… اصلا آقا خیلی حس خوبی بود…

پرنده‌ها هم میومدن توی اون زمین چمن فوتبال و آب می‌خوردن… اصلا خیلی صحنه‌ی روحانی‌ای بودش…

صدای قار قار کلاغ و اون صحنه واقعا عالی بود.

خلاصه اینطوری وقت گذروندم تا شد ۱۷:۵۰

گفتم خب برم کلاس.

رفتم و دیدم اِ همه اومدن و استاد داره تدریس میکنه!!

آقا مگه کلاس ساعت ۱۸ نبود؟؟

نگو از ۱۷:۴۵ شروع کردن…

وقتی رسیدم و دیدم که تمام صندلی‌های پشت، گرفته شدن، گفتم عههه. باید جلو بشینم و دیگه نمیتونم آموزش ببینم…

یه صندلی عقب بودش که وقتی خواستم برم اونجا، استادمون گفت همون سر جاتون بشینید! نظم کلاس رو بهم نزنید! خلاصه گفتم چی بگم آخه…

خلاصه نشستم جلو!

آخه می‌خواستم برم عقب بشینم که راحت با گوشیم کار کنم…

گفتم دیگه عیبی نداره…

همون جلو نشستم. و بعد دیدم بابا حاجی این چی داره میگه؟ این چرت و پرتا چیه؟

یه لحظه برگشتم به عقبِ کلاس نگاه کردم و دیدم همه سرشون توی گوشی‌شونه…

و دیگه داشت حوصله‌ام سر میرفت… و موقعیت هم جوری نبود که بشه راحت گوشی در آورد…

گفتم ببین. به‌خدا من نمیتونم همینطوری بیکار بشینم و به این صحبت‌های مسخره گوش بدم. به‌خدا احساس گناه میگیرم! باید یه کار مفیدی انجام بدم!!

گفتم خب من نمیتونم گوشی‌مو دستم بگیرم. گفتم خب میذارم روی پام!

به به. مسئله حل شد :))

گوشی‌مو در آوردم و پامو انداختم روی اون یکی پام و گوشی‌مو گذاشتم روی پام.

و آموزش رو آوردم. دراقع متنی بودش.

خلاصه سرم رو بالا نگه داشته بودم ولی چشمام پایین رو نگاه می‌کرد خخخ.

و بعد دیدم که استاد هم حالا انگار منو نمی‌بینه… گفتم خدایا شکرت. با اینکه جلو نشستم، ولی استاد انگار منو نمی‌بینه! اصلا بهم نگاه نمی‌کرد! منم دیگه راحت آموزش رو می‌خوندم…

کلاس‌مون از ساعت ۱۷:۴۵ تا ۱۹:۳۰ بود!

دیگه آخر آخراش دیگه همه رد داده بودن.

سه‌شنبه هم بود و خیلی امیخواستن برن شهر خودشون…

کلا سه‌شنبه‌ها اون کلاس آخری خیلی یه‌جوری میشه… دوست داری زود تموم بشه و بری خونه‌تون… دوران مدرسه هم همینطور بود… یادش بخیر…

آره…

خلاصه استاد هم هییییییییییییی حرف میزد!

و بعد من یادم افتاد که عه! داداااااااااااااش!

آقا کیف‌مون توی نمازخونه مونده ها!

یادت باشه رفتنی بریم برش داریم…

گفتم باشه.

بعد از تقریبا ۱۰ دقیقه، دیدم گوشیم زنگ زد.

کیه؟

آبجی (۱) خخخ.

امان از دست این نام‌گذاری‌ها😂

از استاد اجازه گرفتم و رفتم بیرون.

خلاصه سلام علیک کردیم و بعد بهم گفت که محمد. اومدنی از سر کوچه از اون کیک‌هایی که شکل قلب هستن بگیر.

گفتم برای چی؟

گفت داداش اینا قراره بیان خونه‌مون و امروز هم سالگرد ازدواج‌شونه…

گفتم باشه…

در اون هنگام که داشتم باهاش حرف میزدم، رفتم از نمازخونه کیفم رو بردارم…

وقتی می‌خواستم از نمازخونه بیام بیرون، صحبتام با آبجیم تموم شد که آخرش تاکید کرد محمد یادت نره هاااا.

خلاصه از نمازخونه رفتم به سمت کلاس‌مون.

دوستام هم با تعجب نگاه می‌کردن که آقا این بدون کیف رفت بیرون و بعد با کیف برگشت خخخ.

خلاصه این استاد عزیییییییز هم تموم نمی‌کرد. ای خداااا.

یعنی خیلی جالبه. من به چشمای دوستام که نگاه می‌کردم، چشماشون اینو می‌گفت: استااااد. تموم کن لامصب!!

ولی استاد هم اصلا تموم نمی‌کرد!

بعد اینطور گفتا. خب یه نفر یه جمع‌ بندی کنه صحبت‌های امروزمون رو…

بعد من سریع با هیجان گفتم استاد یعنی بعد از جمع بندی، کلاس دیگه تموم میشه؟😍😂

بعد بچه‌ها خندیدن و استاد هم گفت آره کم کم دیگه تموم می‌کنیم… (خیلی زحمت کشیدی! دو ساعت مخ‌مونو خوردی خخخ)

خلاصه چند نفر جمع‌ بندی کردن و بعد بالاخره تموم شد. حالا حضور غیاب مونده بود.

گفت من لیست رو یادم رفته بیارم… اسماتونو توی این کاغذ بنویسید.

خلاصه اسمامونو نوشتیم و خداحافظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظ.

رفتیم بیرون.

رفتم به سمتی که دوچرخه‌مو پارک کرده بودم…

وقتی نزدیکش شدم، شروع کردم به صحبت کردن باهاش.

سلام عشششققققم.

خوبی؟

جان. سلطانِ منی دیگه…

بریم عشقم… بذار این قفل رو باز کنم…

خلاصه کلی قربون صدقۀ دوچرخه‌ام رفتم و خیییلی هم احساس خوبی داشتم بابت دوچرخه نازنینم و بعد رفتم بیرون از دانشگاه.

بالای همون پارکی که طرف دانشگاه‌مون هست، یه نونوایی هست که خیلی خفنه.

نون‌های فانتزی می‌پزن.

رفتم یه پیتزا خریدم و یه پیراشکی.

آقا جاتون خالی!

چققققققققققققققققدر پیتزاش خوشمزه بود!

خیلی واقعا قشنگ بود. الهی شکرت. ماشالا همیشه هم شلوغه! کلی مشتری‌های باکیفیت داره…

آقا خلاصه توی راه، اون پیتزا وپیراشکی رو نوش جان کردم و بعد از نیم ساعت اینا هم رسیدم به منطقه‌مون.

حالا یادم بود که باید از اون کیک‌های قلبی‌شکل بخرم…

بعد گفتم بابا اونا که مسخرس.

بیا بریم کیک تولد بخریم!

گفتم باشه.

رفتم از یه شیرینی فروشی کیک بخرم.

رفتم انتخاب کردم و بعد زنِ گفت که روش چیزی بنویسم؟

گفتم آره بنویسید سال‌روز ازدواج‌تون مبارک!

بعد گفت سال‌روز یا سالگرد؟

گفتم نمیدونم… هرکدوم که درسته رو بنویسید…

بعد زیر لبم گفتم که بابا ما که از این چیزا سر در نمیاریم…

خلاصه کیک رو آورد و بعد آبجیم هم بهم پیام داده بود که محمد، شمع هم نداریم. یدونه قرمز رنگشو بخر. (حالا من برام سوال شده بود که چرا حالا قرمز؟ صورتی یعنی نمیشه؟؟)

خلاصه رفتم یه شمع هم پیدا کردم از توی اون قفسه‌ها و گفتم اینم زحمت بکشید.

فکر کنم شد ۳۲۴ تومن. آره یه همچین قیمتی شد.

بعد به اون خانومِ گفتم که خانوم من با دوچرخه اومدم. میشه توی نایلون بندازید؟

اونم گفت نایلون؟ نه جا نمیشه… وایسا…

رفتم از اون انباری یه نایلون گنده آورد و کیک رو گذاشت توی نایلون و یه گره‌ی یزیدی‌شکل زد بهش خخخ.

بهش گفتم اینطور که شما گره زدین، عمرا دیگه باز بشه😂

اونم خندید و خلاصه یه بادی به قبقبش انداخت که بعععععلهههههههه.

خلاصه کیک رو برداشتم و سوار دوچرخه شدم و رفتم به سمت خانه!

رفتم در رو باز کردم و بعد سلطان رو گذاشتم سر جاش و بعد رفتم خونه.

مامان و آبجیم توی اتاق بودن.

منم سریع کیک رو گذاشتم توی آشپزخونه که نبینن!

بعد مامانم اومد بیرون و گفت محمد کیک خریدی؟ گفتم نه چه کیکی؟

بعد رفت آشپزخونه و دید و خلاصه خیلی خوشحال شد!

بعد به آبجیم هم گفت که محمد کیک تولد خریده!

خیلی سورپرایز شدن!

الهی شکرت.

چون انتظار نداشتن که من کیک تولد بخرم.

فکر می‌کردن من میخوام از اون کیک‌های کوچولو که توی سوپرمارکت می‌فروشن بخرم.

ولی خب گفتم نه! بذار خوشحالیِ بیشتری بخرم!

میدونی…

توی راه که با کیک داشتم می‌رفتم خونه، بلند بلند می‌گفتم که خدایا شکرت بابت خانواده!

خدایا شکرت بابت خانواده!

عجب نعمتیه واقعا!

چون من طعم بی‌خانواده‌بودن رو چشیده بودم…

توی اون هشت روزی که خانواده‌ام رفته بودن شیراز و من تنها بودم، بارها و بارها به این نعمت فکر کردم.

(پست مرتبط: حس و حال هشت روز زندگی تنهایی و مستقلی)

مخصوصا توی اون هشت روز، یه بار که رفته بودم بیرون، وقتی برگشتم خونه، دیدم که عهههه…

خونه کلا تاریکه! هییییییییییییچ کس خونه نبود!

و خب من تابه‌حال این رو تجربه نکرده بودم!

هر وقت که از بیرون میومدم خونه، خب چون شب بود، چراغ‌های خونه روشن بود! و به‌قولی زندگی در جریان بود!

ولی خب اون روز که رفته بودم بیرون و وقتی برگشتم خونه، خیلی یه‌جوری شدم…

و خیلی سپاسگزاری کردم بابت اینکه خانواده دارم!

به‌خدا بچه‌ها خانواده خیلی نعمت بزرگیه که ماها داریم…

خدایا شکرت واقعا…

آره اینطور…

دیروز هم خب خیلی خوشحال بودم که خانواده دارم و دارم میرم خونه! وااای. خانواده داریم ما!! ای خدااا. وااای…

چقدر خوبه که مادر دارم… چقدر خوبه که داداشم ازدواج کرده و قراره با خانومش بیاد خونه‌مون!

خدایا شکرت که آبجیم نامزده!

ای خدا… چقدر خانواده قشنگه…

خلاصه رسیدم خونه و سورپرایز شدن و اینا…

بعد رفتم یه وضویی گرفتم که برم نماز بخونم…

از توی حیاط، لباس‌هایی که دیروز صبحش شسته بودم رو جمع کردم.

بردم انداختم روی مبل‌ها و بعد شروع کردم به تا کردن.

بعد، حین تا کردن لباس‌های نازنینم، آبجیم خیلی خوشحال بود.

می‌گفت محمد ببین. وقتی اومدن میخوایم چراغ‌ها رو خاموش کنیم و سورپرایزشون کنیم! باشه؟

مامان!

وقتی اومدن، اینا رو می‌پاشی. (نمیدونم چی بودن… اکلیلی‌طور بود…)

خلاصه دغدغه داشت که داداش و زن‌داداشم رو خوشحال کنه.

بعد، داشت دنبال آهنگ می‌گشت.

بهم می‌گفت که محمد این آهنگ خوبه؟

منم می‌گفتم آره…

و من هنگام تا کردن لباس‌هام، رفتم به فکر…

یاد اون هشت روز تنهایی افتادم که هیییچ کس خونه نبود و خونه سوت و کور بود!

و وقتی دیشب داشتم صدای آبجیم و مامانم رو می‌شنیدم و اینکه خونه‌مون خیلی سروصدا بودش و خلاصه خوشحال بودن و اینا، خییییییییییییلی حالم خوب شدش و بااااز گفتم خدایااااا. شکرت بابت خانواده…

داداش الان اشکش درومده… دورت بگردم من نازنینم…

میدونی…

خیلی خوشحال بودم که خونه‌مون زندس! نه مثل اون شبا که هیییچ کس نبود و سوت و کور بود!

و میدونی… به این هم فکر می‌کردم… می‌گفتم ببین… چه بخوای چه نخوای، این خونه همیشه اینطور نخواهد بود…

این پدر و مادر تا یه زمانی اینجا هستن… بعد دیگه عمرشون تموم خواهد شد و از دنیا خواهند رفت…

دیگه از یه زمان به بعد، این خونه کسی زندگی نخواهد کرد…

همه میخوان برن…

و چقدر حس بدیه که ببینی خونه‌ای که یه زمانی سروصدا بود و صدای اعضای خانواده‌ات میومد، دیگه کسی نیست…

ای خدا… اشکام واقعا نمیذارن ببینم چی می‌نویسم…

خیلی اصلا حس عجیبی بود…

اون فکرا خیلی جالب بودن… و خیلی تلخ. و خیلی هم شیرین!

چون می‌گفتم دیگه کاری نمیشه کرد!

طبیعتِ این دنیا همینه…

پس باید لذت ببریم از داشتن خانواده‌…

باید سپاسگزارِ خانواده‌مون باشیم…

آقا بذار برم صورتم رو بشورم… اشکام دارن صورتم رو می‌سوزونن…

وایسا الان میام…

خب.

الهی شکرت…

واقعا موقع نوشتن، اشکم بدجور درومد…

خلاصه بذار رد بشیم از این تیکه…

آره خلاصه زمانی که داشتم لباس‌هام رو تا می‌کردم، این افکار اومدن به ذهنم…

بعد ازشون گذر کردم و به این فکر کردم.

داشتم به این فکر می‌کردم که خدایا شکرت بابت خواهری که داریم!

نگاه کن!

من اصلا مثل اون نیستم که بگم وااااای بیاین سورپرایزشون کنیم و اینا.

انصافا چقدر کانون خانواده رو گرم کرده!

خداییش ببین!!

چقدر ذوق و شوق داره و…

بعد اونجا نتونستم توی خودم نگه دارم و به مامانم گفتم.

گفتم مامان واقعا دختر مایه خیر و برکت خانواده‌س!

الان آبجی رو ببین!

حالا فرض کن که ما کلا هیچ خواهری نداشتیم و فقط پسر بودیم.

به نظرت اینطور می‌خواستیم باشیم؟ فعععععک نکنم…

اصلا توی ذات پسر، این چیزا نیست…

این توی ذات دخترِ که لطافت داره…

آره خلاصه اینطور.

بعد به مامانم میگم مامان آه من چرا میگم من حداقل ۳ تا دختر خواهم داشت؟ بخاطر همین چیزا دیگه.

جان… عزیزای دل بابا.

واقعا خانواده خیلی خوبه.

من خودم خیلی دوست دارم که تشکیل خانواده بدم!

سال‌هاست که دوست دارم این کار رو…

ولی خب فعلا شخص مناسب رو خدا سر راهم قرار نداده…

وگرنه بارها گفتم که اگه شخص مناسب رو خدا سر راهم قرار بده، صد در صد سریع تشکیل خانواده میدم!

من اصصصلا خوشم نمیاد از رل زدن و این داستانا.

با اینکه خیلی عالی بلدم به‌اصطلاح دخترا رو به تور بندازم… بلدم چطوری به تور میفتن…

و اگه بخوام، به جان مادرم قسم میتونم با صد تا دختر، رل بزنم!

ولی نمیخوام!

چون من دنبال دوستی‌های زودگذر نیستم!

اصلا وقت این کارها رو هم ندارم!

فقط من ازدواج رو دوست دارم!

که بهترین کاره…

وگرنه چرخیدن با صدنفر، آخر و عاقبت نداره…

میخوام رک بگم… نهایتش صد تا تن رو تجربه کردی… همین… دیگه چیز دیگه‌ای به دست نیاوردی…

و خب شهوترانی هم که ته نداره…

به‌خاطر ایناس که من فقط ازدواج رو قبول دارم!

آره خلاصه اینطور…

خیلی خوبه این تشکیل خانواده!

ان‌شاءالله خدا شخص مناسب رو سر راه تک‌ تک‌ مون قرار بده…

خدایا از عشق ما خودت مراقبت کن… ایشالا حال دلش خوب باشه…

به وقتش هم ما رو بهم برسون. مرسی ازت :))

الهی شکرت بابت این زندگی…

خیلی خوبه…

آره. خلاصه اینطور.

یه چیز هم به دخترا بگم… به خواهرهای نازنینم…

ببینید شما به‌خاطر روحیه‌ای که دارید، خیلی زود تحت تاثیر قرار می‌گیرید…

مثلا تا یکی بهتون بگه عاشقتم، شما سریع از خود بی خود می‌شید…

حالا حواس‌تون باشه که از این نقطه ضعف‌تون سواستفاده نکنن!

اینقدر به خودت محبت کن که دیگه تا یه نفرِ غریبه از این چیزا بهت گفت، دیگه سرت گیج نره…

ببخشید اینطور میگم… حالا زشته این مدل گفتن… ولی واقعیته…

اگه سرت گیج بره، چون توی خودت نیستی، طرف هم بلا میارت سرت…

گرفتی؟ آفرین… حواست خیلی باشه…

البته پسر و دختر هم نداره ها…

ولی خب معمولا پسرا میرن مخ دخترا رو میزننن… برعکس که نمیشه!

تو تابه‌حال دیدی یه دختر دنبال یه پسر راه بیفته و بهش بگه شماره بدم پاره کنی؟😂😂

خب ندیدیم دیگه…

بخاطر اینه که حالا شما دخترا باید بیشتر مراقب باشید…

آره اینطور…

خلاصه حواس‌تون باشه خواهرهای عزیزم…

بریم ادامه‌ی داستان…

خلاصه بعد از فکر کردن به اون افکار، لباسامو بردم گذاشتم توی دِراورم و بعد رفتم طبقه پایین و نمازمو خوندم.

آبجیم هم گفت محمد نمیای اینجا باشی؟

گفتم نماز نخوندم.

گفت خب بخون و بعد بیا…

گفتم حالا ببینیم چی میشه…

خلاصه رفتم نمازمو خوندم و وقتی نمازم داشت تموم میشد، مامانم صدا کرد که محمد بیا بالا. الان داداش اینا میان…

خلاصه منم گفتم باشه…

نمازم تموم شد و بعد رفتم بالا…

بعد از چند دقیقه، دیدیم زنگو زدن خخخ.

آبجیم بهم گفت محمد! چراغا رو خاموش کن!

خلاصه توی یه هول و ولایی بودیم و آبجیم هم هول شده بود.

کیک رو گرفته بود دستش و بعد سریع با فندک اون شمع رو روشن کرد و درو باز کردیم و اومدن خونه.

تا درو باز کردن، من خخخ یه داد زدم و بعد آبجیم پرید جلو و خلاصه آهنگ رو هم پلی کرد…

آقا چقدر خوشحال شدن واقعا…

خدایا شکرت… عجب احساساتی خلق شد واقعا…

آره دیگه اینطور.

و بعد چراغ‌ها رو روشن کردیم :))

بعد مامانم گفت محمد نرو پایین. الان میخوایم شام بخوریم…

گفتم نه میل ندارم.

گفت ها چی خوردی؟

گفتم توی راه پیتزا خریدم با پیراشکی…

گفت پس همون گرفتتت…

گفتم آره…

و بعد داداشم گفت که محمد نمیای شام؟ گفتم نه میل ندارم و خلاصه رفتم پایین.

و لپ‌تاپِ نازنینم رو روشن کردم و یه ۳۵ دقیقه‌ای متن کتاب شغل موردعلاقه رو تایپ کردم. (قراره متن کتاب رو تایپ کنم و بذارم روی سایت)

و بعد دیگه داشتم بی‌هوش می‌شدم…

رفتم بالا، کیک رو نوش جان کردیم و یه چایی هم از روش. و بعد رفتم دندونامو شستم و خداحافظی کردم و رفتم خوابیدم.

این شد از دیروزِ من :))

خدایا شکرت واقعا.

شکرت بابت این فضا که میتونم اینا رو داکیومنت کنم…

الهی شکرت بابت وبسایت‌های قشنگ‌مون…

الهی شکرت.

آره دیگه اینطور…

خلاصه خانواده خیلی چیز خوبیه…

حتما قدرشو بدونیم و خودمون هم برنامه داشته باشیم که تشکیل بدیم…

الهی شکرت…

خدایا مادر بچه‌هام رو زود برسون😂

دیگه دارم پیر میشم خخخ.

الهی شکرت. عاشقتم عشقم… خودت در زمان مناسب، آدم مناسبِ ما رو سر راه‌مون قرار بده… عاشقتم…

الهی شکرت.

بریم سپاسگزاری کنیم و تامام.

🐬سپاسگزاری از الله هدایتگر👇

  1. الهی شکرت بابت نعمتی به نام زندگی!
  2. الهی شکرت بابت نعمتی به نام خانواده!!
  3. الهی شکرت بابت اینکه میشه با پول، خوشحالی خرید…
  4. الهی شکرت بابت انگشت‌های سالم.
  5. الهی شکرت بابت سپاسگزار بودن…
  6. الهی شکرت بابت هدایتگر بودنت…
  7. الهی شکرت بابت امکانات.
  8. الهی شکرت بابت چراغ!
  9. الهی شکرت بابت دختر که مایه برکت خانواده‌س… البته پسر هم همینطوره…
  10. الهی شکرت بابت همه‌چیز.

عاشقتم خداجون.

نمیدونم چی بگم.

دیگه خودت میدونی که مستت شدم نازنینم.

قربونت بشم من ای خدای هدایتگر و حمایتگر!

عاشقتم!

تا نفس‌مون میاد، باهات عاشقی خواهیم کرد… به لطف خودت…

الهی شکرت.

الهی شکرت.

الهی شکرت.

خب.

اینم از این بلاگ‌پست.

امیدوارم که لذت برده باشید و لحظات قشنگی رو در کنار هم تجربه کرده باشیم… خودم که خیلی کِیف کردم…

الهی شکرت.

اگه حرفی سخنی بود، باعشق میخونم.

فعلا خدانگهدار عزیزای دلِ داداش.

مراقب وجود نازنین‌تون باشید.

خداحافظ.

پ.ن: اون آهنگ «شادوماد عروس اومد» رو هم به عنوان حسن ختام برید گوش بدید و یه قری بدید و خلاصه کِیف کنید…

> آهنگ شادوماد عروس اومد.

> آهنگ مدلی از بهنام بانی (موقع ادیت متن هم داشتم اینو گوش میدادم… قشنگه…)

پ.ن: ۴۸۰۰ کلمه تایپ کردیما!

پست‌های دیگر

نظرات

2 پاسخ

  1. سلام واقعا خیلی خوب بود همه حس هایی که گفته بودیو قشنگ حس کردم خیلی خوبو با جزئیات بود
    داشتم درس میخوندم یهویی به خودم اومدم دیدیم اومدم تو سایتت ولی پشیمون نیستم برای وقتی که گذاشتم ارزششو داشت که تجربه هاتو گوش بدم خدایا شکرت بابت همچین افرادی خدایا مارو با آدمای خوبت آشنا کن و خوبامونو خوبتر و بدمانونم خوب کن
    فقط بهمون بگو که چه آموزش هایی میبینی؟

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *