رابطه قشنگ من با دامادمون…

محمدامین اسکندری

به نام خدای هدایتگر.

سلام بچه‌ها.

امیدوارم حال‌تون خوب باشه و در مسیر خوشبختی و ارزش آفرینی باشید.

خب.

بریم کمی باهم صحبت کنیم…

چند روزیه که مطلبی منتشر نکردم توی این وبسایت :))

الهی شکرت…

خب بریم باهم گپ بزنیم…

میخوام درمورد دامادمون بنویسم…

خب…

همون‌طور که قبلا بهتون گفتم، داماد ما شیرازیه…

و آبجی و دامادمون، تقریبا ۳ هفته پیش بود که رفتن شیراز برای اینکه مبل اینا بخرن.

درواقع چند ماه بعد ان‌شاءالله اگه کسی نَمیره، میخوان عروسی بگیرن.

خخخ حاجی ۳ هفتههههههه رفته بودن فققققط مبل انتخاب کنن!

یا ابلففففففففضل!

خلاصه بعد از سه هفته موفق شدن مبل رو بخرن…

و بعد پاشدن اومدن زنجان.

الان چند روزیه که اینجان.

درمورد دامادمون اگه بخوام بگم، خب واقعیتش رابطه‌ای که من با دامادمون دارم، وااااقعا خیلی صمیمیه!

و جالبه که هم‌سن داداشمم هست.

فکر میکنم یک ماه از داداشم بزرگ‌تر باشه.

و واقعا من دامادمون رو به شکل یه داداش بزرگ می‌بینم.

حتی داشتم به این فکر می‌کردم که آقا اصلا من با دامادمون، ارتباط خیلی بهتری دارم به نسبت به ارتباطم با داداش خودم!

دلیلشم اینه که من و دامادمون خییییلی باهم هم‌فاز هستیم.

هر دوتامون کسب و کار داریم و خلاصه کارآفرین هستیم.

و خیییلی بهم ایده میدیم.

واقعا میدونی…

فارغ از چیزای دیگه، وقتی دو نفر یا چند نفر باهم هم‌فاز هستن، به معنای واقعی بهشت رو تجربه میکنن!

خیلی خیلی لذت‌بخشه که با آدمای هم‌فازت بچرخی…

آره…

و شبا هم ما باهم میخوابیم خخ.

حالا میدونی چیه؟

آقا یکی دو روز پیش بود که وقتی صبح از خواب بیدار شدم، رفتم دست و صورتم رو شستم و بعد اومدم پایین. (طبقه پایین)

و بعد دامادمون بهم اینطور گفت.

محمد.

دیشب چرا داشتی می‌خندیدی؟

بعد من گفتم می‌خندیدم؟ نه من نمی‌خندیدم.

گفت چرا بابا با دستت به من زدی و یه دفعه پاشدی نشستی و بعد خندیدی و بعدش دوباره خوابیدی.

خخخخ.

بعد گفت آقا یعنی من زَهره‌ترک شدم! دهنم سرویس شد!

منم فقط می‌خندیدم!

بهم میگه محمد تو خیلی مثبتی. توی خواب هم می‌خندی. یه‌ذره قبل از خواب، شکرگزاری کن تا هیجانت بیاد پایین.

میگم داداش این هیجان ما نمیاد پایین خخخ. چسبیده به سقف خخ. خدایا شکرت.

خلاصه حسابی ترسیده بود!

بعله! فکر کردی داماد شدن خیلی راحته؟! باید این مراحل رو در کنار برادر عروس بگذرونی! :))

آره دیگه.

خلاصه اینطور.

درکل خوشحالم از اینکه این پسر، شده دامادمون.

واقعا هم به درد همدیگه می‌خوریم.

میدونی…

دیروز یا پریروز بود که داشتیم باهم درمورد ازدواج صحبت می‌کردیم!

میدونی… داماد ما یه تیکه کلام داره.

بعضی وقتا میاد به من میگه ممد اگه اسم زن رو بیاری، من میدونم و تو!

و اینو با شوخی میگه!

بعد ازش پرسیدم که حالا چرا اینطور میگی و اینا که گفت وقتی از دست آبجیت عصبانی میشم، اینطور میگم!

بعد شروع کردیم به صحبت کردن درمورد ازدواج…

یه‌سری نکات خوب رو درمورد ازدواج بهم گفت…

میدونی…

راستش… خب خیلی از اون حرفا رو خودم با بهترین کیفیت، بلد بودم.

ولی یه نکته گفت که خییییییییییییلی بهم کمک کرد.

میدونی…

بهش گفتم ببین واقعا من میخوام ازدواج کنم و تشکیل خانواده بدم… ولی پیش نمیاد!

بعد اینطور گفتا…

باید خودت رقم بزنی!

آقا اینو که گفت، من گفتم وااای راس میگی…

گفت ببین تا زمانی که نشستی توی خونه که اتفاقی نمیفته…

دانشگاه‌تون هم که نرکده‌س… گفتم آره متاسفانه…

گفت برو جاهایی که میدونی اون دختر موردعلاقه‌ات اونجاها می‌چرخه…

خلاصه چنتا از این نکات رو گفت و من گفتم حاجی دمت گرم…

مخصوصا اون نکته که گفتی خودت باید رقم بزنی رو واقعا دوست داشتم… چون واقعا همینطوره…

خدا هدایتت میکنه ولی تووووووو باید رقم بزنی!

خلاصه خیلی کِیف کردم از این نکته‌ای که گفت…

بعد میدونی…

گفتم آقا این به من حال داد، بذار منم بهش حال بدم…

خب ایشون مثل من، معلمه… البته آزاد…

بهش گفتم یه چیز خیییییییییلی خفن بلدم. میخوای بهت بگم؟

گفتش بگو… خلاصه گفتم و اونم خییییییییییییلی حال کرد!

حتی اومد صدامو ضبط کرد و توی کانال خصوصیش فرستاد!

بعد گفتم هنوز تموم شده! وایسا که بازم میخوام بهت حال بدم…

آقا اومدم یه چیز خفن از هوش مصنوعی رو بهش گفتم… اونم خیلی گنگستر بود…

بهش ایده دادم که بره دنبالش… اونم یادداشت کرد که بره ببینه چیه داستان…

بعد اومد بغلم کرد و گفت ایول ممد!

بعد توی دلم گفتم بالاخره بده بستونه دیگه…

تو به من کمک کردی، منم به تو کمک کردم!

آره اینطور…

آقا اصلا آدم هم‌فاز خیلی خوبه…

ان‌شاءالله خدا به وقتش، یه دختر خانومِ هم‌فاز با خودم رو سر راهم قرار بده و حسابی کن‌فیکون کنیم…

از خدا درخواست کردم که ازدواجم رو ردیف کنه…

چون دیگه مجردی برای من چیز خاصی نداره…

دیگه هرررررچقدر می‌تونستم، پیشرفت کردم…

و چالش‌هاش رو پشت سر گذاشتم…

چالش‌های مختلف…

حالا از نازنینم درخواست کردم که عزیزم یه دختر خانوم جیگرطلا بذار سر راهم تا با سرعت 2x به سمت تو حرکت کنیم!

میخوام وارد چالش‌های جدید بشم…

دیگه بسه مجردی…

خخخ.

ننهههه. من زن میخواااااام خخخ. خدایا شکرت… عاشقتم عشقم…

آقا از فردا داداش میخواد بره شکار. شکار پلنگ! خخخ.

خدایا شکرت… شکرت نازنینم…

آره…

بابا بسه دیگه مجردی…

تا کی میخوایم فشار بخوریم ها؟ :))

بسه دیگه…

نننههههههه. خخخ.

آره خلاصه اینطور…

حالا یه چیز جالب هم بگم درمورد ازدواج…

جالبه ها…

هرررکس، یه نظری میده درمورد سن ازدواج…

مثلا دامادمون بهم میگه محمد دیگه تا قبل از ۲۶، کار رو جمع کن!

بهش میگم چرا؟ مثلا ۳۵ چه مشکلی داره؟

میگه ببین…

تا وقتی که سنت کمه، ذوق و شوق داری و این باعث میشه که حرکت کنی!

وقتی سنت بیاد بالا، دیگه خیلی حال و حوصله خیلی از چیزا رو نداری.

تازه انرژی جنسیت هم دیگه کمتر شده…

بهتره زیر ۲۶ دیگه ازدواج کنی…

حالا یه‌سری‌های دیگه هم میگن نه اصلا زیر ۲۶ اشتباهه و اونا هم دلایل خاص خودشون رو دارن.

من نظرم چیه؟

من میگم هروقت که خودت احساس میکنی اوکی هستی اقدام کن.

واقعیتش من الان توی این سنی که هستم، خودم رو کاملا اوکی می‌بینم که بخوام وارد بازی متاهلی بشم.

چون در قد و قواره‌اش هستم!

آقا واقعیتش اینه که خیلیا براشون زوده! با اینکه که مثلا می‌بینی طرف ۳۸ سالشه!

ولی واقعا ماااال این بازیا نیست… خیلی بچه‌س… صرفا سنِ بالایی داره… وگرنه عقل و شعور و عُرضه یه بچه سیزده سالِ رو هم نداره…

دیدیم دیگه…

آره خلاصه منم درکل اهمیت نمیدم به نظر بقیه…

که ببینم بقیه میگن کی ازدواج کنم…

نه آقا این موضوع کاملا شخصیه و هرکس باید ببینه اصلا میتونه وارد این بازیا بشه یا نه… اگه آره، کی وقتشه؟

بعد در زمان خودش، اقدام کنه…

خلاصه اینطور…

خدایا شکرت…

ولی درکل خیلی زندگی قشنگه… واقعا…

میدونی…

خیلی برنامه‌های قشنگی برای زندگیم دارم…

ما یه معلمی داشتیم توی سال دوازدهم… نچ نچ… این یه جمله‌ای گفت که خیلی گنگستر بود!

اینطور گفتا: اوشاخلار! اوزوزه نخشه چکین!

یعنی: بچه‌ها. برای خودتون نقشه بکشید!

ببین… خیلی حرفش گنگستره ها…

اصلا خودشم خیلی خفن بود… واقعا داش مشتی بود… تقریبا ۵۰ سالش اینا بود…

خیلی هم روحیه‌ی لاتی داشت… من خیلی باهاش حال می‌کردم… گنگستر بود…

حالا الان نمیدونم کجاست ولی امیدوارم هرجا که هست، خوشبخت باشه و ارزش آفرین…

خلاصه این حرفش یادم مونده بعد از چندین سال…

و سعی کرده‌ام واقعا در عمل به این حرف، عمل کنم…

خیلی برنامه‌های قشنگی دارم برای زندگیم…

میدونی…

واقعا میگما… هیچ چیزی جذاب‌تر از این نیست که تکلیفت با خودت و زندگیت روشن باشه!

به‌خدا…

اینقدر حس خوبیه ها…

چون من سردرگمی رو هم تجربه کردم، واقعا می‌فهمم که چقدر جذابه این تکلیف‌روشن‌بودن….

حسابی برای زندگیم برنامه دارم و دارم پرقدرت حرکت میکنم…

امروز کتاب شغل موردعلاقه، نسخه صوتیش رو تموم کردم!

جالبه…

۱۵ ساعت فایل‌های خام شدن و بعد از ادیت، شدن ۷ ساعت!

گوشامم خیلی درد کرد… چون مجبور بودم هدفون بذارم…

خدایا شکرت بابت هدفونِ نازنینم… مرسی عزیزم… خیلی بهم کمک کردی… خدایا شکرت…

آره…

بعد اومدم کتاب «چه کسی پنیر مرا جابجا کرد؟» رو صوتیش کردم و تموم کردم…

خلاصه دارم در مسیر خودم، حرکت میکنم…

و هیچ‌چیزی قشنگ‌تر از این نیست که دغدغۀ رشد و حرکت داشته باشی… واقعا نعمتیه که من خودم چندسال پیش، وقتی سردرگم بودن، نداشتم!

خدایا شکرت که از باتلاق سردرگمی درومدم…

آره…

خلاصه تمرکزت باید فقط روی خوشبخت کردن خودت باشه…

اصلا هدف اصلی همینه…

هدف اینه که من خودم رو خوشبخت کنم. همین.

خیلی برنامه‌ها دارم…

مخصوصا یه‌سری برنامه‌ها برای زمانیه که متاهل شدم…

ایشالا با نازنینم میخوایم یه‌سری کارهای جالب انجام بدیم…

حالا فعلا درمورد اون کارها چیزی نمیگم…

حالا باید خدا سر راهم قرار بده نازنینم رو و بعد باهم صحبت کنیم…

ایشالا دیگه… ایشالا… خدایا شکرت.

خیلی مسیری که درش هستم رو دوست دارم…

مسیر کارآفرینی واقعا مسیر جذابیه…

مسیریه که خیلی مومن میشی… مومن واقعی… نه مومنی که فقط خم و راست میشه!

خدایا شکرت که من رو هدایت کردی و همیشه هدایت میکنی…

الهی شکرت بابت این داماد هم‌فاز…

همین :))

بریم دیگه…

خدایا شکرت.

بریم سپاسگزاری کنیم و تامام.

🐬سپاسگزاری از الله هدایتگر👇

  1. خدایا شکرت بابت داماد قشنگ‌مون.
  2. خدایا شکرت بابت عروس‌مون.
  3. خدایا شکرت بابت خانواده!
  4. الهی شکرت بابت وبسایت‌های نازنینم.
  5. الهی شکرت بابت آدمای هم‌فاز.
  6. الهی شکرت بابت انگشت‌های سالم.
  7. الهی شکرت بابت مسیر مقدس کارآفرینی.
  8. الهی شکرت بابت اینترنت پرسرعت.
  9. الهی شکرت بابت حساب پرپول.
  10. الهی شکرت بابت هدایت‌هات.

خدایا شکرت.

عاشقتم نازنینم… قربونت بشم من ای خدااااای هدایتگرم…

خدایا شکرت… شکرت که به ما اجازه دادی که بیایم این شهربازی رو تجربه کنیم…

تجربه قشنگیه… خدایا شکرت…

خدایا خودت ما رو به راه راست هدایت کن… یا حداقل راه راست رو به سمت ما کج کن! :)) خخخ. شکرت نازنینم…

بریم دیگه…

فعلا خدانگهدارتون عزیزای دلم…

پست‌های دیگر

نظرات

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *