✅ویس👇
بهنام خدای هدایتگر و حمایتگر!
سلام و درود به خدمت دوستای قشنگم.
خیلی خوش اومدین به پُست جدید از وبسایت MrAminEs.ir .
خب. آقا بریم که کمی باهم صحبت کنیم…
الهی به امید خودت.
الهی به امید خودت.
الهی. به امید خودت!
چند روز پیش بود که دیدم کنار سالن ورزشیِ دانشگاهمون، یه پوستر زدن که یه همایشطوری هست توی دانشگاه زنجان که قراره درمورد ۱۳ شهید باشه و اینا…
بعد، باخودم گفتم حاجی بریم بهنظرت؟
بعد گفتم اممم… والا موضوعش رو که اصلا دوست ندارم. ولی خب بذار بریم. یه تجربه میشه…
دانشگاه زنجان رو هم کامل نگشتهام! چون خخخ انگار یه شهرستانه برای خودش!!
گفتم بذار میریم دانشگاه رو هم میچرخیم و هم میبینیم…
آقا شد امروز. یعنی دوشنبه ۱۵ اُردیبهشت ۱۴۰۴.
صبح ساعت ۷:۳۰ رفتم دانشگاه.
یه درسِ خیلی چرت داشتیم. خخخ حاجی اسم درس رو هم نمیدونم!!
مذهبیه دیگه… نمیدونم…
خلاصه استادمون داشت حرف میزد، منم داشتم با گوشیم کار میکردم…
یه چنتا هم ایده تولیدمحتوا گرفتم…
آقا کلاس ساعت ۹:۳۰ تموم شد.
رفتم پارکِ اطراف دانشگاه.
خیلی پارکِ قشنگیه… کلی اونجا محتوا ضبط کردهام برای کانال تلگرام رسالتاینجا.
آره.
قبل از اینکه برم، رفتم از بوفهی دانشگاه یه کیک و شیرکاکو(کاکائو) خریدم و توی راه خوردم…
اینققققدر هم خوشمزه بودا… اصلا خیلی ترکیب سمیای هست این شیرکاکو با کیک…
آره.
بعد رفتم پارک.
اونجا یه چنتا ویدیومسیج دادم و درمورد یه موضوعی صحبت کردم(+)
انگشترمم اونجا از دستم افتاد زمین و دوساعت داشتم دنبالش میگشتم!!
الکی الکی داشت گُم میشد!
ولی خب خدا پیداش کرد…
آقا بعدش ساعت شد ۱۰ .
گفتم بریم برای کلاس بعدیمون.
کلاس ریدینگ داشتیم…
این استادِ ریدینگمون خیلی بهاصطلاح ایزیگویینگ (easy-going) (آسونگیر) هستش…
آره. خلاصه حضور غیاب کرد اولِ کلاس و بعد من دستشویی داشتم!
گفتم استاد میشه یکم برم بیرون؟
اینطور گفتا: برو اصلا نیا. برو بخواب. راااحتت…
گفتم مرررسی. خخخ. منم از خدا خواسته…
هیچی دیگه. رفتم دستبهآب و بعدش رفتم حیاطِ دانشگاه و روی یکی از صندلیها نشستم و شروع کردم بلندبلند با خودم صحبت کردم…
داشتم درمورد کارهایی که باید انجام بدم برای رسالتاینجا صحبت میکردم…
بعدش، دوباره الهام شد بهم…
خلاصه دوباره ویدیومسیج دادم و صحبت کردم…
بعد، رفتم سر کلاس.
ساعت ۱۰:۳۰ کلاس بودم، بعد استاد گفت میتونی نیای، منم از ۱۰:۳۰ رفتم تا ۱۱:۳۰ !!
خخخ. ساعت ۱۱:۳۰ اینا بود که رفتم سر کلاس.
یه نیمساعت اینا هم درس خوندیم و بعد تماااام.
کلاسهای امروزمون کلا تموم شد.
بعد، کمی پیادهروی کردم و بعد رفتم سلف.
ناهار مرغ بود و کوکو.
من مرغ رو زده بودم!
به اون کسی که اونجا وایمیسته تا کسی خلاف نکنه، گفتم داداش من مرغ نمیخوام. لطفا بگو بهم کوکو بدن.
اونم گفت باشه. به آشپز گفت ولی اون گفت نه! نمیشه و…
من سریع اونجا گفتم: خداجون. چی میگه این؟ سریع قلبشو دستکاری کن ببینم… زیاد داره حرف میزنه…
خلاصه این پسرِ گفت بده آقا بده و… و بعد طرف داد!!
آره بابا. رو حرف خدا حرفی نباشه!!
اوکیه؟
آفرین…
خلاصه کوکو سیبزمینی رو زدم بر بدن و بعد گوشیمو نگاه کردم دیدم بابام یک ربع پیش زنگ زده.
اونجا اینقدر شلوغ بود که من نشنیده بودم!
زنگ زدم بهش، میگه محمد من الان جلوی دانشگاهم. بیا دم در.
(توی پرانتز: به پدر گرامی گفته بودم که فردا ساعت یک اینا میخوام برم دانشگاه زنجان. بهم گفت اگه اون اطراف بودم، میام خودم میبرمت میدان استقلال. بعد، از اونجا با اتوبوسهای دانشگاه برو دانشگاه…)
آره. توی میدان استقلال زنجان، اتوبوسهای دانشگاه زنجان میان وایمیستن و کسایی که میخوان دانشگاه زنجان برن رو رایگان میبرن… دمشون گرم واقعا…
آره.
خلاصه گفتم باشه الان میام.
آقا رفتم بیرون، سوار ماشین شدم و رفتیم میدان استقلال.
بعدش پیاده شدم و با پدر خداحافظی کردم و رفتم کنار ایستگاه اتوبوس.
اونجا دوتا ایستگاه بود. من رفته بودم توی دومی…
بعد دیدم یه اتوبوسی اونجا وایستاده…
رفتم گفتم آقا این اتوبوسهای دانشگاه زنجان کِیا میان؟
گفت هر ۱۰ دقیقه میان… فقط باید بری ایستگاه اولی…
گفتم باشه ممنون. خلاصه رفتم توی ایستگاه اول…
بعد، اونجا که نشسته بودم، دیدم یه مَرده که بین ۳۰ الی ۴۰ سال میشد، اومد کنارم و باهم سلامعلیک کردیم و صحبت کردیم.
ازش پرسیدم که دانشگاه میخواد بره؟ گفت آره.
خلاصه باهم بیشتر آشنا شدیم. گفتم منم دانشگاه میرم. ولی دانشجوی دانشگاه زنجان نیستم!
توی فرهنگیان میخونم. بعد اونم گفت رشتهی نمیدونم چیچی پزشکی میخونم(فکر کنم گفت پیراپزشکی). نمیدونم گفت پیرا پزشکی یا یه همچین چیزی.
آره. رشتهی عجیبی بود…
خلاصه اتوبوس اومد و باهم رفتیم سوار شدیم.
آهان. وایسا وایسا. اصلِ کاری رو یادم رفت بگم.
قبل از اینکه این مَرده بیاد، من یه فکری زد به سرم!
خدا بهخیر کنه بهمولا!! بازم الهااااام. خدایا عاشقتم…
میدونی. وقتی روی نیمکتِ ایستگاه نشسته بودم، این فکر اومد به ذهنم که حاج محمدامین.
نظرت چیه بریم توی یکی از کلاسهای دانشگاه زنجان صحبت کنیم؟
بعد، اون لحظه گفتم والا… اممم… نمیدونم… برم چی بگم؟؟ اصلا شاید اجازه ندن! و کلییییی فکر دیگه!
(توی پرانتز: اون همایشطوری که درمورد شهدا بود، ساعت ۱۵ شروع میشد. من ۱۳ رفته بودم ایستگاه اتوبوس. و هدفمم این بود که توی این ۲ ساعت، برم دانشگاه رو بچرخم و آهنگ گوش بدم…)
آره. خلاصه گفتم والا نمیدونم چی بگم…
بعد، یه حسی بهم گفت آقا بیا بریم!
یه لحظه این اومد به ذهنم. گفتم ببین. محمدامین. من که میدونم… تو الان کمی ترسیدی… و حق هم داری! ترسناکه خداییش! بری درِ یه کلاس رو بزنی و از استاد بخوای که اجازه بده تو حرف بزنی. و کلی فکر که حالا شاید اجازه نده و ترس از صحبت کردن و…
گفتم ببین!
داداش گلم. یادته همون جمله رو دیگه؟
یه زمانی بیوگرافیت بود…
اینکه:
God placed the best things in life on the other side of fear.
ترجمه: خدا بهترین چیزا رو اونطرف ترس قرار داده…
آره. گفتم واقعا همینه.
خب بسم الله. الان دقییییقا زمانیِ که شما باید بری توی دلِ این ترسِت!
باید اینجا این ترستو پاااارش کنی!!
گفتم اممم… بابا بهخدا سخته!!
بعد، گفتم آقا من میرم! مهم نیست.
حالا هدفمم اینه که فقط برم در بزنم و اجازه بگیرم که صحبت کنم. بعدش هرررچی بشه مهم نیست!
اجازه بده نده… اصصصصلا مهم نیست…
من فقط میخوام برم توی دلِ این ترسم…
دوست ندارم که با ترسهام زندگی کنم!
بااااید تک تک ترساتو بگیری … بکنی…
ببخشید دیگه بیتربیتانه گفتم…
حالا… بگذریم…
گفتم آقا حله. میرم.
دیگه دانشگاه-زنجان-گردی کنسل!
باید بریم صحبت کنیم!
بعد، گفتم خداجون. باشه اصلا میرم. فقط من چی بگم اونجا؟
محتوایی ندارم!
و اولین بارمم هست و نمیدونم اصلا چی بگم!
بهم گفت عشقم. گفتم جاااان. بگو عزیزم.
گفت برو از chat gpt بپرس!
گفتم باشه. اطاعت میشود قربان!
رفتم به این برادر گفتم که میخوام برم توی یکی از کلاسهای دانشگاه صحبت کنم درمورد مسیر شغلی و اینا. فقط بهم محتوا بده برای ۱۰ دقیقه صحبت کنم.
اونم اومد قشنگ یه چیزایی گفت…
بعد، بهش گفتم کدوم دانشکده برم؟
چنتا گفت و بعد من دانشکده علوم انسانی رو انتخاب کردم.
قبلا توی این دانشکده، کنکور داده بودم…
یادش بخیر…
نه نه. یادش نخیر… اصلا خوب نبود…
آره…
خلاصه گفتم باشه.
بعد از این مکالمات بود که اون مَرده اومد…
آره. خلاصه گفتم دیگه. این تیکهشو گفتم. با طرف دوست شدم و بعد اتوبوس اومد و رفتیم سوار شدیم.
وقتی رسیدیم به دانشکده کشاورزی، طرف بهم گفت که میخوای بریم کلاسمون؟
گفتم امم والا… نمیدونم… باشه بریم…
خلاصه باهم پیاده شدیم و رفتیم سمت دانشکده کشاورزیِ دانشگاه زنجان.
بهش گفتم آقا سرویس بهداشتی کجاست؟
گفت بیا اینجاست…
بهم نشون داد و بعد گفت من اینجا وایمیستم باهم بریم کلاس.
گفتم باشه. الان میام…
واقعا استرس داشتم… چون قرار بود کار بزرگی بکنم!
رفتم خلاصه دستشویی کردم… قلاب به روتون…
بعد با طرف رفتیم سمت کلاسشون!
در زدیم و وارد شدیم.
کمم بودن. تقریبا ۱۰-۱۵ نفر اینا…
آروم به طرف گفتم آقا استادتون کدومه؟
گفت اونی که کنار نشسته…
من که نفهمیدم کدوم بود…
حالا این وسط یه شخصی هم داشت ارائه میداد…
بعد، بارون هم داشت میومد. بارون شَدید شد.
بعد دیدم یه خانومِ بلند شد و گفت بچهها بیاید بارون رو ببینید…
فهمیدم که خودِ استاده!
خلاصه ماهم پاشدیم بارون رو دیدیم!
خخخ. میدونی. استاد شروع کرد به عکس گرفتن از بارون که آروم آروم بارون بند اومد😂
گفتیم استاد دیگه بارون شما رو دید، ترسید…
خخخ.
آره. بعد من گفتم آقا ما بریم.
چون اینا تا ۱۵:۳۰ کلاس داشتن!
من گفتم بابا تا اون موقع نمیتونم بمونم!
واه واه. آقا درسشون هم اینقققدر سخت و مزخرف برای من بودا !!
بهخدا چندین بار سپاسگزاری کردم از خدا بابت رشتهام…
آره. به طرف گفتم آقا من میخوام برم.
اونم گفت بمون کلاس تموم بشه. بحث تازه میخواد جذاب بشه…
گفتم نه دیرم میشه. باید برم.
گفت باشه.
خلاصه از استاد خداحافظی کردم و رفتم بیرون.
این آقا هم خیلی مودب بود. پشت سر من اومد که من رو راهی کنه…
خلاصه اومد دم در بعد ازش تشکر کردم و بعد خداحافظی کردیم و من رفتیم اون دانشکده رو کمی چرخیدم.
بعد، یه ایده اومد به ذهنم.
از دست این ایدهها بهمولا…
خدایا شکرت…
گفتم بذار برم از اون خانومِ که توی دفتر نشسته بپرسم ببینم اگه بخوایم اینجا یه همایشی چیزی برگزار کنیم، شرایطش اینا چطوریه؟
رفتم و طرف خیییییییلی خوش اخلاق بود.
واقعا خیلی…
بعد بهم گفت ببین. شما باید بری ساختمان مرکزی!
اونجا طبقهی همکف، واحد امور فرهنگی!
گفت برو اونجا. اونا میدونن.
گفتم باشه خیلی ممنون.
رفتم ساختمون رو پیدا کردم. همونی که توی تامنیل این پُست قرار دادم…
رفتم خلاصه کلی آدرس پرسیدم و در نهایت گفتم ولش کن.
البته پیش یه نفر رفتم و اون گفت که باید اجاره کنی و اینا.
من انتظار داشتم که مثلا رایگان بدن. چون گفتم برای دانشجوهای همینجا میخوام برگزار کنم.
گفتم فرقی نداره. بالاخره باید سالن رو اجاره کنی، پول بنر و اینا…
گفتم باشه…
حالا باید برم با اون مسئولِ مرتبط صحبت کنم…
خلاصه یکم که اینور اونور رفتم، بعدش گفتم خب حالا کافیه برای امروز.
بذار بریم بیرون…
بریم سراغ اصلِ کارییییی!
آهاااان.
بریم برای اینکه ترسمون رو جرواجر کنیم!
بعله!
از ساختمان مرکزی رفتم بیرون.
دیدم یه خانومِ چادریِ خوش-قد-و-رعنا داره میاد…
رفتم گفتم خانوم دانشکده علوم انسانی کجاست؟
گفت ببین. اینجا رو مستقیم برو پایین. بعد بپیچ به چپ و….
گفتم باشه. تشکر کردم و راهیِ دانشکده علوم انسانی شدم!
توی راه بازم بلندبلند با خودم صحبت کردم…
میگفتم ماشالا محمدامین!
باریکلا!
شما داری میری توی دل ترسات!
آقا… واقعا زندگیِ پُر از ترس اصلا به اندازه یه دسته سبزی هم ارزش نداره!
باریکلا. میریم که ترسمون بریزه…
خلاصه رفتم و بعد از چندین بار آدرس پرسیدن، بالاخره دانشکده رو پیدا کردم.
یادش بخیر… دقیقا یک سال پیش اومده بودم کنکور زبان بدم توی همین دانشکده…
خلاصه رفتم داخل و رفتم طبقه بالا.
بعد، توی سالن قدم زدم.
درِ یهسری از کلاسها باز بود…
میگفتم آره میتونیم بیایم این کلاس. یا این. یا این…
بعد، گفتم آقا بازم استرس گرفتم و دستشوییم گرفت!
بذار برم دبلیوسی و بعدش بریم…
خلاصه رفتم و بعدش اومدم بیرون.
رکوردر گوشی رو زدم و چت جیپیتی رو هم آوردم…
رفتم دوباره اولِ سالن.
یه چنتا دختر اونجا وایستاده بودن…
دوباره برگشتم…
واااای. آقااا..
الان میخوام برم در بزنم و اجازه بگیرم…
یا ابلفضل…
بسم الله الرحمن الرحیم!!
خدایا خودت کمکم کن…
رفتم در زدم و دیگه شما توی ویسی که اولِ پُست قرار دادم شنیدید…
یه آخوندِ بودش…
گفتم میشه چند دقیقه صحبت کنم با دانشجوها؟
یهذره لبولوچهشو کج کرد و گفت نه الان نمیشه و…
گفت باشه.
توی سالن چنتا ناسزا گفتم بهش…
والا… آخه فلون فلون مگه درسِ تو چیه که میگی الان نمیشه و…
همین مباحث مزخرف مذهبی رو میدی به خوردِ این بندهخداها… والا…
خلاصه گفتم ولش کن. لعنت بر شیطان…
بعد، تقریبا ناامید شده بودم…
آخه لامصب توی اولِ کار هم “نه” شنیدم!!
واقعا آدم باید چققققدر پوستکلفت باشه توی زندگی و مسیر شغلی…
بعد، دیدم یه کلاسی تهِ سالن هست. و اصلا جاش خیلی ضایع بود.
انگار مثلا جایِ انباری و اینا بود.
بعد، از پنجرهی کلاس، نگاه کردم و دیدم که انگار درسشون خیلی مهم نیست.
آخه میدونی.
یهسری از کلاسها رو که میدیدم، دانشجوها داشتن یهچیزی مینوشتن…
باخودم گفتم ببین اینا درسشون مهمه… اینا رو ولش کن…
بعد این کلاس رو دیدم که دانشجوهاش پلاس بودن خخخ.
رفتم در زدم و دیگه شما شنیدید توی ویسِ اول پُست…
طرف که من الان تموم میکنم بعد شما بیا.
اون اولش من فکر کردم که طرف مثلا داره مسخره میکنه… که مثلا آره شما بیا جای من و…
بعد دیدم که داره جدی میگه. میگه بذار من تموم کنم، بعد شما بیا…
گفتم باشه.
و بعدش که بوووووم!
رفتم داخل و صحبت کردم.
آقا میدونی.
یهسریاشون میخندیدن!
نمیدونم به چی میخندیدن…
تقریبا ۱۰ نفر اینا بودیم…
همهشون هم دختر بودن…
جالبه. هیچ پسری هم نبود…
کلا فکر کنم ۲ تا پسر داشت کلاسشون که اونجا همون اول، با استاد رفتن…
خلاصه آره. یهسریاشون بهم میخندیدن…
میدونی. من یه کاری هم کردم!
اینکه انگشترم رو از انگشتِ دوم دست راستم انداختم به انگشتِ دومِ دستِ چپم!!
یعنی انگشتِ حلقه نامزدی!
حالا خخخ این دلیل داره.
دلیلشم اینه که میخوام یهسری از قالبها روی توی ذهنم و زندگیم بشکونم.
مثلا توی اون انگشت، انگشت حلقه میندازن.
خب. کی گفته؟ ها؟ کی گفته؟ من میخوام بازی رو بهم بزنم!
خلاصه این کارو زیاد انجام میدم…
و اونجا هم انجام دادم.
و بعد میدونین. دیگه شما میدونید که داداشتون چقدر جذابه!
خب دخترا اگه میدونستن من مجردم، درجا میدزدیدنم!😂😂
آره خلاصه اینطور :))
الهی شکرت. الهی شکرت. الهی شکرت. شکرت واقعا…
آره خلاصه رفتم صحبت کردم و آخرش هم وقتی تموم شد، از کلاس رفتم بیرون. بعد، یه دخترِ صدام کرد گفت آقااا.
منم خخخ حواسم نبود گفتم جااان. خخخ. خیلی محکم گفتم😂 آخه فکر کردم سوال داره گفتم سریع برگردم پاسخ بدم…
خخخ. بعد رفتم داخل کلاس، بهم شیرینی آورد گفت بفرمایید!
خلاصه هیچی دیگه. گفتم آی وار اولسون!!
یعنی همیشه پایدار باشی و یهجورایی میشه دمت گرم!
آره. شیرینیش هم خییییییییلی خوشمزه بود.
اتفاقا یه شیرینیِ کپیِ همون، روز شنبه خوردیم…
روز معلم بودش و برای استادمون یه حلقه خریدیم با شیرینی…
آره اینطور.
واه واه آقا انگشتام درد کردا اینقدر تایپ کردم!
خلاصه اونجا صحبت کردم و خیییییییلی به خودم افتخار کردم!
که عمممممل کردم!!
ننشستم فقط توهم بزنم!!
گفتم آقا من الان ببخشید آقا محمدامین. من الان خودمو خیس کردم… ولی میرم. بیناموسم اگه نرم!!
خلاصه رفتم!
الهی شکرت.
حالا میدونی.
خداییشا. الان باور کن اصلا خیلی اعتماد به نفسم زیادتررر شدش!
باور کن میتونم الان کوه رو هم جابهجا کنم!
میدونی.
این خیلی مهمه که ترسهامونو شناسایی کنیم و بریم توی دلشون!
بیا بنویس که چه ترسهایی داری!
بعد، یه برنامه داشته باش که بری سراغشون!
بری که … بکنیشون… آره همون… دیگه من نمیگم… خودت بگیر…
آره. الهی شکرت.
حالا میدونی. اینم هست.
الان مثلا من اگه بخوام برای بار دوم برم، خیییییییییییییییییییییییییییییلی راحت میرم!
چون دیگه دستم اومد داستان چیه.
مثلا ببین. توی این موضوع. نهایتش اینه که استاد میگه نه!
همین. نهایتش همینه. که خب اوکی. ۱۰ تاشون میگن نه. بالاخره ۲ تاشون اوکی میدن دیگه…
آره اینطور…
حالا میخوام از این به بعد، دوشنبهها از دانشگاه خودمون در بیام و برم دانشگاه زنجان.
آره.
آقا اینم ایدهی خوبیه.
میدونی.
حالا رفتنشو که میخوام برم. ولی هر دفعه که رفتم، میرم توی یکی از کلاسها صحبت میکنم!
تا این ترس، جسدش هم نابود بشه!!!
ببیییین! آقای ترس! بهمولا پارهای!!
دیگه میشناسی محمدامین رو دیگه…
آفرین… پس خودتو آماده کن…
باریکلا…
آره الهی شکرت.
حالا خخخ داره کم کم دارک میشه😂
آخه بهمولا شما نمیدونی چقدر “توی دل ترسها رفتن” مهمه!!
باور کن اصلا خییییییییلی مهمه!
آقا برید توی دل ترساتون!
آه من رفتم. با اینکه میترسیدم… با اینکه بعضیا بهم خندیدن… با اینکه وسط صحبتها، چندنفر پاشدن رفتن… ولی من وایستادم و عااااشقانه تدریس کردم!
آفرین محمدامین. باریکلا.
شما قششششنگ داری ایمانت رو در عمممممل نشون میدی!
آهااااان. اینههههه!
بشینی فقط توهم بزنی که نمیشه!
باید یاعلی بگی و حرکت کنی…
باریکلا… عاشقتم… مرسی خداجونم. همش خودت بودی…
خلاصه این از این داستان.
پس آره. دوشنبهها از دانشگاه در میام میرم دانشگاه زنجان و بعد میرم توی یکی از کلاسها صحبت میکنم و بعدش میرم دانشگاه رو میگردم…
آره.
خب.
این از این.
بعد از اینکه از اون کلاس درومدم و رفتم بیرون، رفتم سالن همایش القدیرِ دانشگاه زنجان.
ساعت ۱۵:۳۰ اینا بودش اون موقع.
رفتم و یه صندلی پیدا کردم و نشستم.

آقاا. برنامه خیییییییلی مزخرف بود…
اصلا دوزِ مذهبیش بالا بود…
خوشم نیومد…
حالا یه اجرا داشتن و بعد خخخ یه آخوندِ هم اومده بود روی صندلی وایستاده بود و داشت داد و بیداد میکرد…
توی ذهنم این پلی میشد: بابا آخوندک بیا پایین ببینما😂
خخخ. والا…
آره.
و بعد رفتم یه هدیه گرفتم. از دم در…
یه بستهای بود که وقتی رسیدم خونه بازش کردم، توش یه دفترچه بود با یه خودکار و یک نمک!
یدونه هم نشانک داشت برای کتابخونی…
آره.
این نشانکش خیلی بهکار میاد…
خلاصه اینطور.
بعد رفتم یه نسکافه هم زدم بر بدن و بعد رفتم بیرون.
داشتم میرفتم و بعد یه مَردِ بود با یه خانومِ که داشتن باهم راه میرفتن…
ازشون پرسیدم که آقا اتوبوسهای میدان استقلال کجا وایمیستن؟
گفت ببین. همین مسیر رو مستقیم برو. کنار خوابگاه خواهران وایمیسته…
گفتم باشه ممنون.
رفتم جلو و بعد برای اینکه مطمئن بشم، دیدم یه دخترِ داره راه میره…
یهذره سرعت رو زیاد کردم و بهش رسیدم… بهش سلام دادم ولی هیچ پاسخی دریافت نشد!
گفتم یاالله!
دیدم بازم هیچی!
ای بابا. فهمیدم که توی گوشش ایرپاد گذاشته…
یهذره هم رفتم جلوتر ازش و دستم رو تکون دادم.
بعد ایرپادش رو در آورد و گفتم اتوبوس کجا وایمیسته؟ گفت ببین. اونجا.
گفتم باشه مرسی.
بعد چندمتر که رفتم جلوتر، به اون کسی که داشت باهاش حرف میزد به تُرکی گفت آره طرف آدرس پرسید و اینا…
خلاصه رفتم کنار خوابگاه دخترا وایستادم و بعد اتوبوس اومد!
خیییییییلی هم شلوغ بود!
سوار شدم و همون جلو وایستادم.
آقاااا.
این اتوبوس چقدر بهاصطلاح صفالیه!!
یعنی خیلی با صفاست…
اصلا خیلی خوبه… شاید در آینده یه RV خریدم…
اصلا خیلی جذابه این اتوبوس روندن…
خیلی جالبه واقعا…
خلاصه من جلو وایستاده بودم و داشتم از اون صحنه لذت میبردم!
آره و بعد رسیدم و پیاده شدم…
از اونجا تا خونه هم پیاده اومدم…
تقریبا ۱۰۰۰-۱۵۰۰ قدم میشد…
توی راه هم ایرپاد گذاشته بودم و داشتم به روحم غذای خوشمزه میدادم!!
الهی شکرت بابت گوشهای سالم…
آره.
همین.
خلاصه خیلی روز خوبی بود.
واقعا به خودم افتخار میکنم که رفتم توی دل ترسم!
اصلا خیلی احساسم عالیه الان.
الهی شکرت. همش لطف توست…
الهی شکرت…
عاشقانه دوست دارم تدریس کنم توی زمینه مسیر شغلی و رشد فردی!
من عااااشقم! عاااشق! من عاشق معلمی هستم!
خدایا. هزاران بار شکرت بابت این شغلِ الهی…
بهخدا عاشقشم… مرسی ازت.
مرسی که هدایتم کردی و میکنی…
عاشقتم عشقم…
ما به تو اعتماد داریم … In God We Trust
الهی شکرت.
همین.
بریم سپاسگزاری کنیم و تامام.
🦜سپاسگزاری از الله هدایتگر و حمایتگر👇
- الهی شکرت بابت نعمتی بهنام زندگی!
- الهی شکرت بابت حنجرهی سالم.
- الهی شکرت بابت رفتن به دل ترسم…
- الهی شکرت بابت پاهای نازنین.
- الهی شکرت بابت چشمهای بینا.
- الهی شکرت بابت شخصیت سپاسگزار.
- الهی شکرت بابت اینکه همیییشه هدایت و حمایت میکنی! از کسی که حررررکت میکنه!!
- الهی شکرت بابت خانواده!
- الهی شکرت بابت حساب پُرپول.
- الهی شکرت بابت این انگشتهای نازنین.
الهی شکرت.
خدایا شکرت واقعا.
امروز خیلی ترکوندم واقعا.
خیلی احساس قدرت میکنم!
واقعا چقدر آدم وقتی توی دل ترساش میره، جسورتر میشه!
الهی شکرت.
خدایا من رو لحظهای به حال خودم رها نکن!
خدایا این الهامات و ایدهها قطع نکن که توی این شهربازی گُم میشم…
الهی شکرت. شکرت بابت این خدای گنگستر…
الهی شکرت.
همین.
عاشقتونم بچهها.
پُرقدرت برید توی دل ترساتون…
دیگه میدونید باید چیکارشون کنید… آفرین… دیگه نگم…
الهی شکرت.
از تجربیات خودتون بنویسید… کجاها رفتید توی دل ترساتون؟
حتما بنویسید. برای صدها نفر الهامبخش خواهد بود کامنت شما…
الهی شکرت. فعلا خدانگهدار.
الهی شکرت. عاشقتم بهمولا…