صحبت درمورد دوران مجردی و چالش‌هاش…

محمدامین اسکندری

به نام خدای هدایتگر.

سلام بچه‌ها.

امیدوارم حال‌تون خوب باشه و در مسیر خوشبختی و ارزش آفرینی باشید.

خب.

خدایا شکرت.

آقا بریم کمی باهم صحبت کنیم…

بریم ببینیم چه چیزی بر زبان‌مون جاری خواهد شد…

الهی به امید خودت…

خب بذار اول درمورد امروزم صحبت کنم و بعد درمورد مجردی و چالش‌هاش هم صحبت می‌کنیم…

خداجونم… نازنینم خودت جاری کن… عاشقتم…

خب خب خب…

الان که دارم این پست رو می‌نویسم، روز ۵شنبه ساعت ۲۲:۲۶ هستش.

بذار از صبح شروع کنیم…

خب صبح ساعت ۸ اینا بود که از خواب بیدار شدم و بعد کمی ورزش کردم و بعدش رفتم دوش گرفتم و بعد کمی صبحانه نوش جان کردم و بعد رفتم سر کار!

خدایا شکرت… درود بر اینترنت… درود بر این سبک زندگی… واقعا…

تقریبا ساعت ده و نیم صبح بود که اومدم لپ‌تاپ نازنینم رو روشن کردم و اومدم سراغ ادیت کتاب صوتی شغل مورد علاقه اثر آلن دوباتن.

یعنی این هدفن رو که می‌ذارم، بعد از یه تایمی دیگه گوشام از جاش کنده میشن!!

حاجی… از بیرون صدای آهنگ میاد… انگار عروسیه…

بیا بریم ببینیم چه خبره…

می‌شنوی؟:

خدایا شکرت.

خب.

آره داشتم می‌گفتم…

خلاصه نشستم تا دوازده ادیت کردم…

بابا اینقققققققققققققققدر داستان داره ها…

یعنی فرض کن…

فایلی که مثلا یک ساعت و چهل دقیقه شده، بعد از ادیت میشه ۵۰ دقیقه!

ولی درکل کار جذابیه…

آره…

بعدش رفتم کمی استراحت کردم…

رفتم حیاط.

اینجا خیلی جالبه ها ببین…

رفتم حیاط و بعدش دیدم کلی برگ ریخته زمین…

گفتم بذار این تیکه رو جارو کنم… خیلی کِیف میده…

اون تیکه رو جارو کردم و بعدش گفتم خب آقا بذار این‌طرفم جاروش کنم دیگه…

خلاصه اینطور اینطور، کل حیاط رو جارو کردم خخخ.

بعد یه درس مهم برام مرور شد…

که آقا کافیه فقط استارت کارو بزنی… بعدش دیگه پیش میره…

آره… خلاصه اینطور…

بعد دوچرخه‌هام رو هم بردم گذاشتم زیرزمین.

بابا لامصب اون دوچرخه قدیمیم رو که داشتم می‌بردم پایین، نمیدونم چی بود که کف دستم رو برید!

حالا خیلی خون نیومد ولی درد میکنه… خدایا شکرت بابت درد…

جان قربونت بشم دست قشنگم… خدایا شکرت بابت دست‌های سالم… عجب نعمت‌هایی داریم به‌مولا…

خلاصه بعد از اینکه حیاط رو جارو کردم و بعد دوچرخه‌هام رو بردم گذاشتم زیرزمین، رفتم دوباره سر ادیت.

از دوازده و نیم تا یک و نیم ادیت کردم…

بعدش دیگه برنامه رو بستم و لپ‌تاپ رو گذاشتم روی حالت sleep و رفتم…

رفتم وضو گرفتم و اومدم نمازم رو خوندم و بعدش گفتم حاجی بیا یه‌ذره بخوابیم…

خلاصه نیم ساعت هم روحم پرواز کردم و بعد دوباره برگشت خداروشکر :))

رفتم دیدم که هیچکس خونه نیست…

مامان و بابام رفته بودن بیرون… که بعدا فهمیدم رفته بودن مسجد… نمیدونم چه کسی برگشته بود پیش خدا…

دیدم ماهی‌تابه روی زمینه…

رفتم خیارشور آوردم از توی دبه و بعد نشستم اون ناهارِ گنگستر رو نووووش جااااان کردم. خدایا شکرت…

خدایا شکرت بابت شکم سالم!

و بعد رفتم لپ‌تاپ رو روشن کردم و بعدش یه محتوا توی وبسایت رسالت‌اینجا دات کام منتشر کردم…

خدایا شکرت بابت این وبسایت…

بعدش قند رو روشن کردم و رفتم یوتیوب.

رفتم یه آموزش هوش مصنوعی دیدم از استاد عزیزم… عزیز دلم… دورت بگردم استاد… چقدر آموزشات گنگسترن… به‌مولا…

حالا چون من موقع آموزش دیدن، هی پاز میکنم و صحبت میکنم درمورد چیزایی که گفته میشه، دیگه نتونستم آموزش رو تموم کنم.

یک ساعت بود.

تقریبا ۲۰ دقیقه دیدم و بعد دیگه گفتم داداش پاشو بریم بیرون!

خب… میدونی…

من واااااقعا توی بیرون رفتن، خییییییییییییییلی ضعیفم!

یعنی ببین… قبلا که سنم کمتر بود، تقریبا قبل از ۱۶ سالگی، قشنگ روزی ۷-۸ ساعت با دوستام می‌رفتم بیرون.

الان سال‌هاست که هیچ دوست صمیمی جز خودم و خدا ندارم.

و وااااقعا به زووووووووووور می‌رم بیرون!

حالا امروزم که رفتم، دیگه تقریبا مجبور بودم!

چرا؟

چون لباس نداشتم!

البته داشتما ولی دیگه اوکی نبودن…

با اینکه پول خریدشو هم داشتم ولی تنبلیم میشد برم بیرون…

خلاصه بعد از مدت‌ها، امروز وقت کردم پاشم برم بیرون…

ساعت پنج و نیم عصر بود که آماده شدم و رفتم بیرون.

آقا دو ساعت وایستاده بودم تا ماشین بیفته…

پنج شنبه هم بود (هست) و خب پنج شنبه‌ها هم کلا ماشین نمیفته اطراف ما…

میدونی…

داشتم به این فکر میکردم…

میگفتم داداش مشهد که رفته بودیم دیدی چقدر گنگستر بود؟

بابا کلییییییییییییییییییییییییی ماشین و اتوبوس و BRT بودش!

اصلا وای…

درود بر شهر بزرگ…

واقعا خیلی خوبه…

من که خیلی دوست دارم شهر بزرگ رو…

شهر کوچیک، واقعا مسخرس…

خلاصه یه‌ذره حالم یه‌جوری شد که بابا آخه این چه شهریه؟!

خیلی کوچیکه…

من دوست دارم شهر شلوغ باشه! سروصدا! خخخ.

یعنی ببین. وقتی از مشهد برگشته بودم شهرمون، توی اسنپ که بودم و داشتم می‌رفتم سمت خونه، باور کن افسردگی گرفته بودم…

می‌گفتم بابا شهر ما چرا پس اینطوریه؟ ها؟ چیه این آخه…

خلاصه بعد از کمی فکر و خیال درمورد این چیزا، به خودم گفتم میدونی داداش… راه بهشت، از جهنم می‌گذرد…

تا وقتی درد رو تجربه نکنی، قدر سلامتی رو نمیدونی…

تا وقتی ناخواسته رو تجربه نکنی، به سمت خواسته نمیتونی بری! چون نمیدونی چی میخوای!

نچ نچ… عجب جمله‌ای گفتی خداجونم… عاشقتم عشقم…

آره خلاصه گفتم آقا اوکیه… بالاخره به وقتش مهاجرت میکنم به شهر بزرگ‌تر.

احتمالا تهران برم… مشهد دوزِ مذهبیش خیلی زیاده… نمیتونم تحمل کنم…

شیراز هم که گرمه! حاجی بچه منطقه کوهستانی میتونه واقعا توی شیراز دووم بیاره؟ فععععک نکنم خخخ. خدایا شکرت.

حالا ببینیم که خدا کی و به کجا هدایت‌مون خواهد کرد…

به‌هرحال…

دیدم یه اتوبوس اومد…

نگه داشت و رفتم سوار شدم…

بعد رفتم دقییییییقا روی صندلی اول نشستم!

اصلا عاشق این ویو هستم…

و چقدر حاجی اتوبوس روندن سخته!

خیلی چالش داره ها…

حالا ما که تماشاچی بودیم، خسته شدیم… ببین دیگه راننده چی میکشه…

خلاصه رفتم به مقصد رسیدم. رفته بودم مرکز شهر.

بذار داستان رو کامل بگم و بعد درمورد مجردی حسابی صحبت کنیم…

خلاصه چندین مغازه بزرگ رفتم که برای خودم یه بافت بخرم ولی خب مشکل داشتن!

یقه‌شون خیییییییییلی کوچیک بود! میگم بابا حاجی میخوای مگه بُکُشی ما رو؟ این چه یقه‌ایه آخه… انگار طنابِ دارِ خخخ…

مثلا مُدِ اینا… آی تو ملاج‌تون به‌مولا… ببین چی درست کردن…

خلاصه یه‌ذره ناامید شدم… گفتم خدایا… نازنینم خودت منو به سمت یه لباس خوب، هدایت کن…

خلاصه رفتم یه مغازه بزرگ، و یه بلوز آستین کوتاه خریدم! (برای زمستون!!! خخخ)

من کلا توی خونه، آستین کوتاه می‌پوشم. تابستون و زمستون هم نداره! همیشه برای من تابستونه… از مزایای طبع گرم بودن… خیلی با صرفه‌س خخخ. یه تیشرت رو کل سال میتونی بپوشی!😂

خدایا شکرت…

آقا خلاصه رفتم از یه مغازه، اون لباس خوشگل رو خریدم.

همونی که توی تامنیل این پست، دارم نشونش میدم…

آره…

خلاصه بعد از خریدن لباس، برگشتم به سمت بالا… درواقع رفتم از سبزه میدان خریدم…

رفتم به سمت چهارراه سعدی…

بعد رفتم یه پیتزای گنگستر خریدم و رفتم خونه…

خدای من… چقدر حس خوبی بود… دستام پُرِ پُر بود…

ان‌شاءالله که همیشه همینطور باشیم… واقعا… خدایا شکرت…

درود بر ثروت…

خلاصه اومدم تاکسی گرفتم و اومدم خونه…

مامان بابام اینا قرار بود برن باغِ عمم اینا…

خب من کلا زیاد این‌جور جاها نمیرم…

از اینجور محیط‌ها خوشم نمیاد… محیط‌هایی که توش کلام شیطان جاریه… غیبت، قضاوت، تمسخر و مقایسه و…

نه خدا خیرت بده… خیلی گرونه… تشکر…

آبجیمم که رفته شیراز… رفتن مبل اینا بخرن… چند ماه دیگه ان‌شاءالله اگه کسی نَمیره(😂)، میخوایم عروسی بگیریم.

خلاصه داداش الان چند ساعتی تنهاس… البته نه… بابا تنها نیستیم که ما… ببین… من هستم، جیران هست و محمدامین جانم…

عاشقتونم…

حله دیگه… مگه کس دیگه‌ای هم باید باشه؟ نه بابا… همینا رو عشقه…

الیس الله بکافه عبده؟

خدا برای بنده‌‌ش کافی نیست؟

قبلا فکر می‌کردم که نه کافی نیست… ولی هرچقدر که زمان می‌گذره، بیشتر می‌فهمم که وااااقعا کافیه… و ناکافی‌های دیگه رو خودش ردیف میکنه… عجب گنگستری خداجونم… عاشقتم نازنینم…

خلاصه وقتی رسیدم خونه، لباس‌هامو نشون دادم به مامان بابام…

طبق معمول، قیمتش رو حدس زدن!

ولی گفتم دیگه من توبه کردم که به شما قیمت بگم!

بابا آقا من قبلا رفتم یه شلوارک خریدم و اومدم بهشون نشون دادم و وقتی قیمت رو گفتم، کلی مسخرم کردن ها بنده‌ی خدا گرووووون خریدی!!!

بعد میگم حاجی گرون یعنی چی؟ دیگه قیمتش اینه دیگه…

خلاصه گفتم ببین… به‌مولا بی‌ناموسم اگه از این به بعد، بهتون قیمت بگم…

خلاصه امروز هم گفتن که خب بگو ببینیم چند خریدی… منم توی دلم می‌گفتم آره الان میگم… منتظر باشید…

خلاصه اونا حدساشونو زدن و منم رفتم نمازمو خوندم و وقتی اومدم بالا، دیدم رفتن باغ.

اومدم لپ‌تاپ رو وصل کردم به تلویزیون و چنتا آهنگ گنگستر انداختم… خدایا شکرت بابت اینترنت… عجیب نعمتیه به‌مولا…

آره اینطور…

خب آقا…

حالا بریم درمورد مجردی صحبت کنیم…

میدونی…

خیلی وقته که دارم تلاش میکنم که از این دوران مجردیم، لذت ببرم…

ولی خب یه سری چالش‌ها و داستان‌ها هم داره دیگه…

اولین چالشی که هست، چالش ازدواج و رابطه عاطفی و این چیزا هست…

میدونی…

میخوام اینجا رو کمی رُک بگم… بچه مچه بره بیرون… خخخ. خدایا شکرت…

میدونی…

تا قبل از سن ۱۷-۱۸ سالگی، شاید تنها دلیلی که وجود داشته باشه برای ازدواج و کلا رابطه عاطفی، فقط مسائل جنسیه…

طبیعی هم هست… چیز عجیبی نیست… بالاخره غریزه‌س دیگه… کاریش نمیشه کرد…

ولی وقتی دوران بلوغ و نوجوانی اینا می‌گذره، آروم آروم می‌بینی که نه تنها نیاز جنسی هست، بلکه نیاز به رابطه عاطفی هم هست!

یعنی میدونی… نیاز داری که یه همدمی داشته باشی…

الان من واااااقعا این دومی رو خیلی نیاز دارم…

متاسفانه هم نمیشه بریم کرایه کنیم😂😂 خخخ.

البته میشه ها… ولی خب اهلِ این کارا نیستیم…

حالا گفتم کرایه کنیم، به دخترای عزیز بر نخوره… شوخی میکنم.. آره عزیز…

آقا بگذریم…

آره خلاصه حس و حال جالبیه…

نمیدونم شما که داری این پست رو میخونی، دقیقا توی کدوم مرحله هستی… شاید اصلا متاهل باشی… نمیدونم…

ولی خب کسایی که توی این دوران هستن، قشششششنگ می‌فهمن که من چی میگم…

میدونی…

خیلی جالبه ها… ببین…

بالاخره میدونی… ما از اون آدما نیستیم که بخوایم ساعتی رل بزنیم با کسی… امروز با این سکستینگ کنیم و پس‌فردا با اون یکی و…

ما دنبال تشکیل خانواده هستیم…

و خیییییییییلی احساس عجیب و غریبیه…

مخصوصا زمانی که میری بیرون…

دخترای مختلفی رو می‌بینی… با عقاید و پوشش‌ها و رفتارهای متفاوت…

و یه سوالی که خییییییییییلی بزززززززززرگ توی ذهنت هست، اینه که واقعا همسر آینده من کیه؟

یعنی کی قراره باهم آشنا بشیم؟ کجا؟ به چه شکل؟ چجوری؟ ها؟

خیلی حس‌ش عجبیه… نمیدونم تجربه‌ش کردی یا نه…

حالا میدونی… حالا کاری ندارم پسر هستی یا دختر…

حالا من چون خودم پسرم، با این جنسیت دارم توضیح میدم…

بالاخره دخترا هم یه همچین فکرایی دارن دیگه…

که کدوم بابالنگ‌درازی میخواد بیاد بشه همسر من؟😂😂

خخ. داداش تو روحت… عاشقتم… خدایا شکرت…

آره…

حالا میدونی من خودم چیکار میکنم؟

ببین من سعی میکنم که ذهنم رو کنترل کنم!

ببین… خیلی سخته واقعا… توی نوشتن، خیلی راحته…

ولی در عمل، وااااااااااااااقعا سخته!

مثلا کسایی رو می‌بینی که دست‌تودست هم دارن میرن.

و اونجا شما با تماااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام وجودت میگی خدایا منمممممممم میخوااااام! وااااااااای…

و هیچ کاری جز فشار خوردن نمیتونی انجام بدی😂

خدایا خودت ما رو از این مخمصه نجات بده خخخ. خدایا شکرت…

هر کی میخواد از این مخصمه نجات پیدا کنه، عدد ۱۱ رو به شماره ۲۳۲۵۷۲۴۳ پیامک کنه😂😂

داداش به‌مولا تو روحت… آقا کم بخندون… خدایا شکرت…

خدایا شکرت که میتونیم بخندیم…

آره خلاصه اینطور…

و میدونی…

واقعیتش، حالا اگه مباحث اعتقادی رو کنار بذاریم، به‌راحتی میشه با هرکسی وارد رابطه عاطفی شد…

حداقل من خودم راحت میتونم این کارو کنم… چون خجالت نمیکشم به‌صورت کلی… میتونم راحت شماره بدم و دوست بشم…

ولی میدونی…

آخه به دردم نمیخوره!

که امروز با این دیوس باشم و فردا با اون یکی!

بابا مگه من الافم؟

آقا ما کار و زندگی داریم… الاف که نیستیم…

به‌خاطر همین، دنبال دوستی و این مسخره‌بازیا هم نیستیم…

اصلا من اعتقادی ندارم به این چیزا…

که آقا همینطوری از راه نرسیده، با یکی وارد رابطه بشی… خب که چی؟

میخوای بیشتر آشنا بشین تا ببینن به درد هم میخورین یا نه؟

خودتون میدونید… ولی روش جالبی نیست… روش‌های بهتری هم هست…

میدونی… هم‌فاز بودن خیییییییییییییلی مهمه…

مثلا ببین… من اگه بخوام خودم رو بگم، آقا من اصصصلا نمیتونم با کسی زندگی کنم که طرف اردکه!

میشینه از صبح تا شب غیبت و قضاوت میکنه!

اصصصصلا نمیتونم تحمل کنم اینجور آدم رو…

خب واقعیتش کبوتر با کبوتر، باز با بازه دیگه… میدونی…

آره خلاصه اینطور…

حالا میدونی…

راهکار چیه؟

راهکار اینه که صبور باشی… جدی میگم… ببین سخته ها… سخته…

نیازهات چپ و راست بالا زدن و داری فقط فشار میخوری… صبر کردن توی این شرایط، وااااقعا سخته… اصلا یه هنره…

ولی باید ذهن‌مون رو کنترل کنیم…

حالا چجوری؟

اینطوری…

ببین.

اول باید به این ایمان بیاریم که آقا کبوتر با کبوتر، باز با باز رو خدا رعایت میکنه…

اینطور نیست که کسی که با صد نفر در رابطه بوده، بیاد با شمایی که وارد اینجور مسیرها نشدی زندگی کنه…

اصلا نمیشه…

قوانین الهی رو نمیشه دور زد… مهم نیست چقدر گردنت کلفته… مهم نیست چقدر تیزی… مهم اینه که این قانونِ بدون تغییر خداونده!

این از این.

مورد بعدی هم اینه تمرین کنیم از دوران مجردی‌مون لذت ببریم…

میدونی… تمرین کردنیه…

یه دکمه نیست که بزنی و تمام.

نه.

باید سعی کن رابطه‌ی خوبی با خودت و خدات بسازی.

اینا رو باید تمرین کنی.

باید تمرین کنیم که از بودن با خودمون لذت ببریم…

خیلی جالبه ها… ببین من وقتی میخواستم تنهایی برم مشهد، داداشم اصصصصصصلا باورش نمیشد!

می‌گفت مگه اصلا میشه آدم تنهایی بره مسافرت؟ مگه خوش میگذره؟

آره می‌گذره… ولی شرطش اینه که با خودت در صلح باشی… با خودت رفیق باشی…

آقا من دیگه تجربه کردم دیگه… به‌خدا میگم اینقدر کِیف کردم از اون مسافرت که نگو…

تنهای تنها هم رفته بودم… البته نه… عشقمم بود دیگه… چرا میگم تنها… عاشقتم نازنینم… الهی شکرت بابت وجودت، عزیز دلم…

دارم دو پهلو صحبت میکنما خخخ. منظورم خداس بابا… نترس خخخ.

پس کاری که باید بکنیم، اینه که از بودن با خودمون و خدا، لذت ببریم…

ببین… بازم دارم میگم… اینا رو باید تمرین کنیما… درسته حرفای خوشگلی هستن، ولی خب تا عمل نکنیم، جزوی از شخصیت‌مون نمیشن…

آره…

درکل تمرین کنیم که از بودن با خودم و خدا، لذت ببریم…

قشنگ توی مسیر عشق و علاقه‌ات حرکت کن و بهتر و بهتر شو…

پیشرفت کن…

خودتو به آرزوها و رویاهات برسون…

شخصیت‌تو ارتقا بده…

و در بهترین زمان، آدم مناسب وارد زندگیت میشه…

و چقدر خوبه اینطوری… چون وقتت رو با لاسیدن هدر ندادی…

عمرتو، جوونی‌تو به *** ندادی… قشششششششششششنگ تااااا تونستییی پیشرفت کردی…

به وقتش هم خیلی عالی، عشق و عاشقی رو تجربه میکنی…

ولی میدونی… حس جالبیه واقعا…

مخصوصا من آبجیم رو می‌بینم که نامزد هست، بیشتر اینا رو درک میکنم…

مثلا می‌بینم که درگیر خریدن جهیزیه هستن… دغدغه دارن که خونه بخرن و اینا.

خیلی جالبه واقعا…

خدایا شکرت…

امیدوارم که با هم این چیزا رو تجربه کنیم… خیلی قشنگه… حتی در کلام… چه برسه به عمل…

البته امان از روزی که بی‌پول باشی… به همه این حرفا لعنت می‌فرستی… که بابا چیه مسخره بازیا…

کاش می‌شستم سرجام… اومدیم خودمون رو به *** دادیم…

آره… کسی که به وقتش، به فکر این روزهاش نبوده، طبیعیه که این چیزا رو تجربه کنه…

به‌خاطر ایناست که میگم دوستی و رل زدن و اینا مسخرس…

چون ازت بزرگ‌ترین سرمایه‌تو میگیره!

آره اینطور…

میدونی…

مثلا می‌بینی رفتن طلا بخرن…

ای خدا ای خدا…

برسون لامصب😂 دیگه آمپر سوخت خخخخ.

خیلی دوست دارم اینطوری با عزیز دلم بریم براش طلا و جواهر بخریم…

ای خدا…

چقدر این زندگی شیرینه واقعا… خدایا شکرت بابت این شهربازی…

مرسی که به ما هم بلیت دادی… عجب حرفی واقعا… مرسی که به ما هم بلیت دادی…

خلاصه اینطور دیگه…

میدونی…

واقعا زندگی ساختن خیلی جذابه…

خب اولش خودت تنهایی این کارو میکنی، و بعد همسر نازنینت هم میاد کمکت!

واقعا ها… الله اکبر…

الان مثلا من دارم کسب و کار می‌سازم برای خودم…

خب بالاخره چند سال بعد، نازنینم هم میخواد بیاد و بالاخره خیر این کار، به اوشون و زندگی‌مون هم میخواد برسه دیگه…

به‌خاطر ایناست که میگم باید لذت ببریم از دوران مجردی‌مون و تااااااااااااااا میتونیم پیشرفت کنیم…

الان رو نبین که مجرد هستی…

یه چشم بهم بزنی، می‌بینی یکی داره گریه میکنه و بهت میگه بابا بابا… بهم اون اسباب بازی رو بخر!

زمان اینطوری میگذره…

و امان از روزی که شرمنده خانواده‌ات بشی… خیلی سخته واقعا…

با اینکه تجربه‌ش نکردم، ولی فکر کردن بهش هم ترسناکه واقعا…

میدونی… یه‌بار توی نمازخونه دانشگاه، یه پسرِ که ۲۲-۲۳ سالشه و متاهله، داشت یه چیزی تعریف میکرد که باور کن من کم مونده بودم گریه کنم…

اصلا میدونی… باید بفهمی دیگه… خیلی اصلا حرفش یه‌جوری بود…

می‌گفت من و خانومم رفته بودیم بیرون و بستنی فروشی دیدیم و دل‌مون بستنی خواست و من خیلی دوست داشتم که براش بستنی بخرم ولی پول نداشتم… خیلی ناراحت شدم از اینکه نتونستم براش بستنی بخرم…

نچ نچ… وای… وقتی اینو گفت، من تمام وجودم سوخت! حالا ببین اون تجربه کرده دیگه چی کشیده…

خدایا هیچ مردی رو شرمنده خانواده‌اش نکن… خیییییییلی سخته واقعا…

میدونی…

شاید این چیزی که اون پسرِ تعریف کرد و من الان به شما گفتم رو یه دختر بخونه، شاید وااااقعا نفهمه یعنی چی.

کاااملا هم طبیعی هستا!

چون ذاااات پسر اینطوریه که دوست داره تکیه‌گاه باشه!

و وقتی احساس عجز کنه، ناااابود میشه!

به‌خاطر اینه که میگن آقا شوهرتون رو خراب نکنید. نگید تو بلد نیستی و…

اینطوری نگو دیوس! داری با خفه‌کن می‌کُشیش! بفهم!

خلاصه اینطور…

به خاطر ایناس که میگم باید روی خودمون کار کنیم، در مسیرمون قرار بگیریم و حرکت کنیم…

که وقتی خواستیم وارد عشق و عاشقی بشیم، دیگه پول برامون معنایی نداشته باشه…

بگیم نازنینم هررررچی میخوای من برات تهیه میکنم… تو فقققط بخواه…

خب حالا دیگه پرو هم نشو دیگه :/ ببین یه‌ذره بهت رو دادما…

خخخ… خدایا شکرت…

الهی شکرت بابت نعمتی به نام زندگی…

هی هی هی…

آره خلاصه اینطور.

پس راهکارها چی شدن؟

یک اینکه باور داشته باش که خدا در بهترین زمان، آدم مناسب رو سر راهت قرار میده.

و دو اینکه تاااااا میتونی پیشرفت کن. و از بودن با خودت و خدا لذت ببر.

همینا رو اگه ردیف کنیم، دیگه حلن…

آره اینطور.

این از اولین چالش!

دومین چالش هم که سردرگمی شغلی هستش!

خب خداروشکر من این مسئله رو حل کردم توی زندگیم… خدایا شکرت…

ولی خب اینم یه چالش خیییییلی خیییلی مهمیه!

ببین… باید وقت بذاریم دیگه… کار دیگه‌ای نمیتونیم انجام بدیم…

هیچ دکمه‌ای نیست که بزنیم و از این منجلاب بیایم بیرون!

تنها راه اینه که آموزش ببینیم و وقت بذاریم…

و وااااقعا هم خیلی موضوع مهمیه ها!

حالا الان دیگه حال ندارم بگم چرا مهمه… اگه کمی فکر کنی، متوجه میشی چرا مهمه…

برای این موضوع سردرگمی و شغل و اینا هم ایمان داشته باش که مسیرت رو پیدا خواهی کرد.

فقط ناامید نشو.

و بیا آموزش ببین!

یلخی بری جلو، خیلی طول میکشه!

آموزش ببین…

ای خدا… چی بگم واقعا… آموزش که زندگی من رو کن‌فیکون کرده…

الان ببین…

توی وبسایت رسالت‌اینجا دات کام، کلی محتوای خوب تولید کردیم درمورد بحث شغل مورد علاقه.

به‌مولا گنجن! به جان مادرم قسم…

نمیدونم چقدر قدرشونو میدونی… ولی اگه قدرشونو نمیدونی، من همینجا بهت این قول رو میدم که روزی خواهد آمد که عین چشمات اون محتواها رو دوست خواهی داشت… حالا ببین اینطور میشه یا نه…

نمیخوام تعریف کنم، بالاخره در هر صورت، تغییری در واقعیت رخ نخواهد داد ولی واقعا این صحبت‌ها خیلی خیلی باکیفیت هستن!

میدونی…

باید بری این بازار رو یه دوری بزنیم تا بعد متوجه بشی چی میگم…

که به وقتش هم دوراتو میزنی و میای استفاده میکنی…

آره…

خلاصه اینطور…

استفاده کن عزیز. هیچ پولی نیاز نیست بدی.

برو وبسایت رسالت‌اینجا دات کام و مطالبی که با بهترین کیفیت آماده شدن رو نووووووش جاااان کن.

آره خلاصه اینطور…

و خب چالش‌های خیلی زیادی هم هست…

اینایی که گفتیم، اون اصل‌ها بودن…

بحث درس و دانشگاه هم هست…

که درکل میتونه زیرمجموعه همون بحث شغل باشه…

خلاصه اینطور…

امیدوارم که این صحبت‌ها مفید بوده باشن…

اگه چالش‌های دیگه‌ای رو می‌شناسید، حتما بنویسید در قسمت کامنت‌ها تا باهم درموردشون صحبت کنیم…

آره اینطور…

درکل از چالش‌هایی که دارید برام بنویسید…

دوست دارم بدونم چه دغدغه‌هایی دارید…

همین.

عاشقتونم.

ساعت ۱۲:۱۵دقیقه شب شدش!

وای سرم داره گیج میره…

یعنی سرمو بذارم روی بالش، دیگه رفته‌ام…

خدایا شکرت بابت خواب… عجب نعمتیه واقعا…

بریم دیگه…

عاشقتونم.

اگه حرفی سخنی بود، با عشق می‌خونم. اون سوالی هم که پرسیدم رو هم جواب بدید اگه زحمتی نیست :))

عاشقتونم.

بریم سپاسگزاری کنیم و تامام.

🐬سپاسگزاری از الله هدایتگر👇

  1. الهی شکرت بابت نعمتی به نام زندگی.
  2. الهی شکرت بابت پول!
  3. الهی شکرت بابت کار کردن روی شخصیت.
  4. الهی شکرت بابت این دنیای رنگارنگ.
  5. الهی شکرت بابت سقفی که بالاسرمونه.
  6. الهی شکرت بابت سلامتی.
  7. الهی شکرت بابت امنیت.
  8. الهی شکرت بابت احساس خوب.
  9. الهی شکرت بابت دغدغه!
  10. الهی شکرت بابت مسیر خوشبختی و ارزش آفرینی…

الهی شکرت.

عاشقتم عشقم…

خودت ما رو هدایت کن…

وای سرم داره گیج میره… عاشقتم…

خدایا شکرت بابت خواب…

بریم دیگه… دارم بی‌هوش میشم…

خدایا شکرت.

فعلا خدانگهدار عزیزای دلم.

پست‌های دیگر

نظرات

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *