لذت تشکیل خانواده + ویس

ماشین عیاردار :))
> دانلود فایل

پ.ن: آهنگ رو من اضافه نکردم… همونجا پخش می‌شد…


به‌نام خدای هدایتگر و حمایتگر.

سلام و درود خدمت همه‌ی دوستای قشنگم.

خیلی خوش اومدین به این پُست.

خب.

بریم که درمورد امروزم براتون تعریف کنم.

خب.

الان که دارم این پُست رو می‌نویسم، ساعت ۰۴ : ۲۳ هستش.

من امروز بعد از سال‌ها، تقریبا ۸ ساعت بیرون رفته بودم.

خب بریم که بگم از صبح تا الان چیکارها کردم…

آقا من قرار بود که برم یه حساب بانکی باز کنم.

هفته پیش ۴شنبه رفتم ولی خب نگو که به‌خاطر سردی هوا، بانک‌ها بسته بودن…

هیچی دیگه.

گفتم بمونه هفته بعد. یعنی این هفته.

وایستادم که دانشگاهم تموم بشه و بعد برم.

دانشگاهم از شنبه تا ۳شنبه هستش.

امروز که ۴شنبه بود (هنوز هم هست)، صبح تصمیم گرفتم که برم این حساب رو باز کنم.

می‌خواستم بیام روی وبسایت رسالت‌اینجا دات کام کار کنم ولی خب گفتم بذار بیایم این کارهامونو انجام بدیم…

آره.

خلاصه ساعت ۱۰ صبح اینا بود که آماده شدم برم برای باز کردن حساب بانکی.

بابام گفت محمد برو بانک مهرایران…

نمی‌خواستم اونجا حساب باز کنم. چون دقیقا به این دلیل که اگه حسابت کار می‌کرد، بهت وام می‌دادن (و میدن).

من وام مام اینا خوشم نمیاد…

حالا…

ولی خب دیگه گفتم حداقل وام رو هم اگه بدن، میگیرم میدم به پدر گرامی.

گفتم باشه…

بابام گفت بیا من برسونمت. گفتم نه میخوام پیاده برم…

خلاصه یه مسیر تقریبا طولانی‌ای رو رفتم و خلاصه رسیدم به بانک مهرایران.

رفتم داخل و نوبت گرفتم.

خخخ ۵۰ نفر توی صف بودن!!

اونجا یه “راهنمای مشتری” بودش.

یه شخصی بود که مردم بی‌نوبت می‌رفتن راهنمایی می‌گرفتن ازش.

من رفتم گفتم که آقا من میخوام حساب باز کنم.

گفت برو برنامه کیوبانک رو نصب کن و اونجا حساب باز کن.

اگه خواستی میتونیم کارتتو اینجا بدیم، یا میتونی سفارش بدی بیاد…

گفتم نه همینجا میخوام بگیرم…

خلاصه رفتم برنامه رو نصب کردم و رفتم حساب باز کردم.

اون قسمت احراز هویتش یه‌ذره داستان داشت.

باید از خودم ویدیو می‌گرفتم و یه جمله‌ای رو می‌گفتم.

اونجا هم خیلی شلوغ بود.

منم خلاصه رکورد ویدیو رو زدم و یه جمله چرت که باید می‌گفتم رو گفتم.

عکسمم آپلود کردم و بعد رفت برای بررسی.

بعد از ۵دقیقه اینا تایید شد 🙂

گفتم بابا ساغوووول. (ساغول یعنی مثلا دمت گرم، ایولا و…)

انتظار نداشتم که خیلی زود، تایید بشه…

خلاصه اینطور.

رفتم به طرف گفتم که آقا حساب باز کردم.

گفتش منتظر باش که نوبتت برسه و بعد…

خلاصه رفتم نشستم یه‌ذره ورودی خوب دادم به خودم.

داشتم یه کامنتی رو می‌خوندم.

نیشمم تا بنا گوشم باز بود خخخ :))

خیلی حالم خوب بودش…

الهی شکرت…

عاشقتم…

آره.

خلاصه حساب رو باز کردم و نوبتمم شد و رفتم گفتم که آقا من حساب باز کردم فقط کارت مونده.

شناسنامه اینا رو گرفت و یه کارت خوشگل داد.

یه مقدار هم پول دادم که بزنه به حساب…

آره.

خلاصه خیلی خوب بود. طرف خیلی آدم خوبی بود.

اینطور میگه ها: آه مهندس اینم از کارت شما.

می‌خواستم بگم حاجی مهندس چیه. بگو معلم!

معلم نگو، بگو عاااااااااشق!

الهی شکرت…

الهی شکرت…

الهی شکرت…

آره.

خلاصه کارت جدید و جیگر رو بردم ATM و رمزشو هم عوض کردم.

آره. و بعد دیدم که گلاب به روتون، جیییییییییشم داره می‌ریزه!

گفتم خدایا الان کجا من برم؟

داشتم می‌رفتم پایین که دیدم یه بیمارستان هستش.

گفتم ببین اینجا میشه ها.

از سربازِ دم‌در پرسیدم که داداش سرویس بهداشتی کجاست؟

گفت برو اونجاست…

خلاصه تشکر کردم و وقتی وارد اورژانس شدم، همون اول بودش.

رفتم خلاصه کارهامو انجام دادم و بعد رفتم بیرون.

موقع رفتن، باز هم از اون سرباز تشکر کردم.

بچه‌ی خوبِ خدا بودش… خدایا ان‌شاءالله اون سربازِ همیشه خوشبخت و ارزش‌آفرین باشه…

آره. و بعد رفتم خییییییلی پایین.

توی راه، یه دستفروش رو دیدم که شلوار می‌فروخت. با شورت مورت اینا…

نگاه کردم و خوشم اومد.

گفتم آقا چنده؟

گفت فلان قدر.

(جلوتر میگم که چرا مبلغ رو نمیگم…)

گفتم میخوامش. فقط به تنم میشه به‌نظرت؟

گفت آره بابا میشه…

خلاصه گفتم باشه.

باتخفیف چند میشه؟

۱۰ تومن درومد :))

هیچی دیگه. یه شلوار خوشگل خریدم و رفتم سبزه میدان.

از میدان انقلاب رفتم.

میدان انقلاب میدونی کجاست؟

همونجا که توی تلویزیون نشون میده ها. موقع عزاداری و این داستانا…

زنجان، میدان انقلاب…

آره.

خلاصه سبزه میدان هم از سمتِ راستِ میدانِ انقلاب میره…

رفتم سبزه میدان و یه “نمیدونم چی بود” خریدم. خخخ. خوردنی بود.

نمیدونم… آهان… فهمیدم…

چیز بود. اِردک بود. ولی خب قیافش به اِردک نمی‌خورد!

چاق و چله بود!!

والا ما نازک‌شو دیده بودیم…

خلاصه یه اِردک خریدم و رفتم اون‌طرف روی صندلی نشستم و نووووووش جااااااان کردم.

جای شمام خالی :))

آره.

و بعد پاشدم رفتم…

قرار بود که یه شماره همراه اول هم بخرم.

برای اینکه توی رسالت‌اینجا استفاده کنم… توی بحث‌های پشتیبانی و اینا…

خلاصه قرار بود که از سمت خودمون بخرم… توی راه، یه دفعه دیدم که عههه. حاجی.

اینجا انگار سیم‌کارت همراه اول می‌فروشنا.

نمیدونم نمایندگیش بود چی بود…

کلا برای همراه اول بود…

رفتم و یه سیم‌کارت خریدم.

۲۵۰ تومن شد.

فکر نمی‌کردم اینقدر باشه.

می‌گفتم خخخ نهایتش ۵۰ تومن.

بابا اون روز توی گوگل یه سیم‌کارتی رو دیدم… واه واه.

مبلغش خیلی گنگستر بود!

خخخ.

حدس بزن چند!

شماره رند بودش…

قابل نداره. ۲.۵ میلیارد تومن!

برگام ریخت وقتی دیدم.

و گفتم خدایا شکررررررررررررررت!

چقدر ما آدمای ثروتمندی توی خودِ همین ایران داریم!

بالاخره این مبلغ گذاشتن، معلومه به فروش میره دیگه…

آره…

خلاصه سیم‌کارت رو خریدم و اومدم خونه.

تا الان هم که دارم بلاگ‌پست می‌نویسم، فعلا سیم‌کارت رو ننداختم گوشیم…

حالا بمونه دیگه فردا اینا…

آره.

خلاصه تا ساعت ۲ ظهر اینا بیرون بودم.

از ۱۰ تا ۲.

کلی پیاده‌روی کردم.

پیاده‌روی یا زیاده‌روی؟ خخخ.

خدایا شکرت. عاشقتم به‌مولا…

آره.

اومدم خونه.

و شلوار رو پوشیدم و دیدم عه عه. حاجی این چیه.

چرا اینقدر تنگه؟

و بعد مامانم گفت که محمد تو قبلا از این شلوارها داشتی دیگه…

می‌گفتی اذیتت میکنه و…

بعد گفتم آره…

خلاصه انگار حواسم نبود به این موضوع.

که من نمیتونم از این شلوارهای نخی بپوشم…

کلا اذیتم میکنه…

و گفتم که باید عصر برم عوضش کنم.

و گفتم باباااااااااا.

دیگه پاهام نمیان!

خیلی راه رفتم امروز.

ولی خب گفتم دیگه باید برم…

آره.

و بعد خب طبق معمول، ازم قیمت پرسیدن.

محمد. چند خریدی شلوار رو؟

منم اصصصصصصلا جواب نمیدم…

دوباره.

محمد. چند خریدی؟

سکوووووت.

دوباره.

محمد. چند خریدی؟

گفتم عمرا! به‌مولا قسم خوردم که دیگه قیمت نگم!

بی‌ناموسم اگه خط قرمزم رو رد کنم!

حالا چرا؟

به این دلیل که قبلا که برای خودم اینطوری چیزمیز خریده بودم، ازم قیمت پرسیدن و من وقتی گفتم، گفتن که: عههههه. باااااااااابااااااا گروووووووووون خریدی!

هعییییی. قدر پولاتو نمیدونی دیگه…

و هزاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااار تا حرف.

و وقتی که برای چندمین بار این اتفاق افتاد، این سرزنشه، گفتم ببییییییییییین. به جان مادرم قسم. احمقم اگه یک بار دیگه من قیمت به شما بگم!

بابا مگه قیمت چقدر میخواد فرق کنه؟

این چیز رو اینجا مثلا میده ۲۰۰. اون ور نهایتش میده ۳۰۰. دیگه بترکونه!

بابا خب به جهنم!

۱۰۰ تومن پولی نیست که آخه…

حالا… کسی که ذهنش فقیر باشه، ۱۰۰۰ تومنم هزارتومنه!

خلاصه… این شد که دیگه من قیمت نمیگم.

خخخ. مامانم میگه محمد تروخدا قیمت بگو. کنجکاوم که بدونم چند خریدی.

منم میگم مامان منم اتفاقا به‌خاطر همین نمیگم بهت که یاد بگیری این کنجکاوی‌تو همه‌جا نداشته باشی…

باید تمرین کنی. تمرین کن. آفرین…

آدم که قرار نیست برای همه‌چیز، کنجکاو باشه…

آره. خلاصه نگفتم. موندن توی کف‌ش😂😂

بابا آدم باید تووووبه کنه دیگه…

خلاصه…

اینطور.

و موقع برگشتنی هم، برای خودم یه‌ذره خوراکی خریدم.

این لامصب چیپس و ماست‌موسیر ترکیب گنگستر منه :))

هروقت استخر اینا میرم، یه‌سر میرم سراغ این سم :)))

آره.

الهی شکرت. شکرت بابت نعمت‌های خوب و خوشمزت. مرسی. عاشقتم…

آره.

خلاصه عصر شد.

ساعت ۱۶:۳۰ اینا بود.

کم کم آماده شدم که برم شلوار رو پس بدم.

میدونی. قبلش یه‌ذره یه‌جور شدم…

گفتم بابا حاجی دیگه این پاها نمیان واقعا!

حالا دوباره به‌خاطر یه شلوار باید اییییییییین همه راه رو برم…

خلاصه گفتم عیب نداره. میریم باز می‌چرخیدم.

ایرپادمم وقتی رسیدم خونه، زدم شارژ شد که عصر، توی راه بتونم “غذای روح” گوش بدم.

آره.

خلاصه عصر ساعت ۴ونیم اینا بود که آماده شدم برم شلوار رو پس بدم.

رفتم سعدی وسط.

همون میشه طرفای میدان انقلاب… عزاداری و اینا…

آره.

بعد، خب دقیق نمی‌دونستم که از کدوم دستفروش خریدم…

و هرچقدر که می‌رفتم پایین، پیدا نمی‌کردم.

با خودم گفتم ای هووو. طرفم نیست…

هوا هم سرد بود واقعا.

زنجان هواش سرده واقعا…

ولی خب خییییییییلی آدم بود بیرون.

نسبت به طرف صبح، شلوغ‌تر بود…

مردم ریختن بیرون برای خرید عید… الهی شکرت. الهی شکرت. الهی شکرت…

آره.

و می‌خواستم دیگه بیخیال بشم و برگردم.

گفتم بذار تا آخرِ اینجا بریم ببینیم هست یا نه.

رفتم خیییلی پایین و دیدم عهههه. حاجی خودشه. بیا. پیداش کردیم.

رفتم گفتم آقا من ظهری از شما این شلوار رو خریدم ولی خب کوچیکه برام.

و بعد، میخوام که پارچه‌ای باشه…

بعد یه مدل شلوار رو نشون داد که من یادم نیست ظهر از اون مدل بود یا نه…

و گفتم وااااااااااااای. خودشه آقا. خودشه. من دقیقا از همینا میخوام.

خلاصه گفتم همینو برمیدارم.

و قیمتش ۲۰تومن کمتر از قبلی بود.

و نمیدونم که چیشد، گفتم نمیخوام ۲۰تومن رو. هدیه من به تو.

خخ. ای جان. ای خدا. وقتی گفتم ۲۰تومن رو بهت هدیه دادم، نمیخوام، طرف یه لبخند خیییلی خوشگلی زد. به‌اصطلاح نیشش تا بنا گوشش باز شد.

توی دلم گفتم بابا تو توی این سرما وایستادی بالاخره دستفروشی میکنی… آه بیا. اینم هدیه من به تو…

خیلی حس خوبی بود.

خدایا شکرت که تونستم یه حس خوب بکارم توی دلش…

این، کاریه که من توش تقریبا استاد شدم…

حالا…

آقا میدونی چیشد بعدش.

خب من شلوار رو عوض کردم و رفتم سمت بلوار آزادی.

میدونی. قبل از اینکه برم بیرون، طرف ظهر، با خودم گفتم که حاجی جان. نظرت چیه عصر، بریم نمایشگاه ماشین، ماشین ببینیم؟

گفتم بدک نیست. بریم.

وقتی نماز ظهرم تموم شد، اومدم از چت جی پی تی پرسیدم و گفتم که میخوام برم نمایشگاه ماشین. چیا رو باید بپرسم؟

یه‌سری ایده‌ها داد… که حالا به کارمم نیومدن… ولی خب خوب بودش…

آره.

حالا یه پیام بازرگانی بریم… حاجی من دستشویی دارم. بذار برم، الان میام.

الهی شکرت بابت پاهای سالم…

.

.

.

یاالله. خب. الهی شکرت بابت آلت تناسلی. چه نعمتیه به‌مولا…

الهی شکرت.

خدایا شکرت. عاشقتم به‌مولا…

خب.

کجا بودیم؟ بذار ببینم…

آره.

خلاصه ظهر تصمیم گرفتم که طرف عصر که میرم بیرون، برم نمایشگاه ماشین…

آقا وقتی شلوار رو عوض کردم، برگشتم سمت بالا که برم بلوار آزادی.

این برنامه “قدم شمار” رو هم فعال کرده بودم که ببینم چقدر راه میرم.

و ایرپادمم گذاشته بودم توی گوشم و داشتم به روحم، غذا می‌دادم…

خیلی داشتم کِیف می‌کردم…

آره.

خلاصه بازم یه‌ مسیر طولانی رو راه رفتم.

سمت بلوار آزادی توی زنجان، نمایشگاه‌های خیلی لوکس هستش.

البته متوسط هم بودا. ولی خب خفن هم بود…

رفتم و توی راه، چندتا نمایشگاه ماشینِ خفن دیدم.

وقتی داشتم می‌رفتم، یه نمایشگاهی رو دیدم که تماااام ماشیناش خفن و گنگستر بود.

و اصلا جای شیکی بود.

اصلا از پرسنلش اینا معلوم بود…

جالبه… همه‌شون هم خانوم بودن… ماشالا… ماشالا… چقدر هم اطلاعاتشون خوب بود… حالا جلوتر میگم…

آره.

رفتم، که یه‌دور ببینم چه نمایشگاه‌هایی هست.

رفتم و تقریبا به بلوار رسیدم.

و برگشتم دوباره.

یه نمایشگاهی رو دیدم که کلی ماشین داشت.

بعد، از کنارش رد شدم و چندمتر رفتم جلوتر.

بعد. خب یه ترسی توی وجودم بود. با خودم گفتم حاجی نظرت چیه بریم داخل؟

گفتم اممم. والا چی بگم. آخه ماشینا خیلی خفنن…

گفتم آقا بریم… ایرپاد رو از توی گوشم درآوردم و آهنگ رو هم قطع کردم و رفتم داخل.

یاالله…

اونا اون ته نشسته بودن…

رفتم و خخخ مَرده یه‌ذره با تعجب بهم نگاه می‌کرد.

فکر کنم برگاش ریخته بود…

البته بگم، چندنفر اونجا بودن…

تقریبا ۴-۵ نفری اینا بودن…

کلی هم ماشین بود.

رفتم گفتم یه ماشین حدود ۴-۵ میلیارد میخوام.

گفت اون سانتافه هست، اون یکی هست و اینا.

آره.

و بعد گفتم می‌تونم بشینم؟

یه‌ذره لب و لوچه‌شو کج کرد… گفت والا برای مشتریه… نمیشه…

گفتم باشه از بیرون می‌بینم… گفت اشکالی نداره…

رفتم سمت سانتافه… واه واه. واااااااااااای. خدایا. دم سازندش گرم… شیر مادرش حلالش خخخ.

به‌قولی، شیر مادر، نان پدر حلالش 🙂

وقتی از بیرون نگاهش کردم، گفتم واه واه. چقدر خفنه. گفتم آقا میتونم سوارش بشم؟

اونم گفت باشه.

گفتم آره بابا. مشتری اجازه نداره چیه. مشتری غلط کرده خخخ. والا.

خلاصه نشستم توش. عکس و فیلم هم گرفتم…

وای خدا وای خدا.

خیلی خوشگل بود.

و بعد رفتم با مَرده صحبت کردم.

گفتم اینا نقدن یا اقساطی هم دارن؟

یه لبخند زد و گفت فقط نقد!

گفتم بابا گنگستر. باشه. نقد میام ازت می‌خرم…

البته اینا رو توی دلم گفتم :))

و رفتم جلوتر.

یه اُپتیما بودش.

واااای. حاااجیییییییییی.

ای خدا ای خدا. آخه چی بگم من.

بخدا تماااام ماشین‌های ایرانی، در مقابل این خارجی‌ها، سوء تفاهمن. به‌خدا… باید دیده باشی، تا بفهمی من چی میگم…

آره. خیلی خوشگل بودش. سیاه رنگ هم بود.

خلاصه از مَرده تشکر کردم و اومدم بیرون.

ویسشم ضبط کردما ولی خب چون تُرکی حرف زدم، دیگه براتون قرار ندادم…

آقا رفتم بیرون، دوباره ایرپاد رو گذاشتم توی گوشم…

رفتم جلوتر…

خیلی نرفتم که به همون نمایشگاه اصلی رسیدم.

کلا ۵تا اینا ماشین بود. همه‌شونم لامصبا خفن!

سیاه هم بودن همه‌شون.

آقا رفتم داخل.

وااااای. حالا میدونی. بابا این شلوارمم توی نایلون بود😂😂

یه‌ذره ضایع بود خخخ.

ولی خب. یه چیز بگم؟

ببین. هروقت خواستی بری نمایشگاه ماشین اینا، حتما لباس‌های خیییلی خوشگل بپوش. که یه‌وقت شک نکنن…

آره… منم که خب همیشه لباس‌های خوشگل می‌پوشم :))

خلاصه رفتم داخل.

یه خانوم و آقا بودن و معلوم بود که داشتن ماشین می‌خریدن.

مَرده، فکر میکنم زیر ۳۰ میشد.

زنِ رو نمیدونم…

و جالبه. مَرده، خیلی بهم نگاه می‌کرد… اونم فکر کنم برگاش ریخته بود خخخ.

خدایا شکرت. اینجاست که باید گفت: روزی رسان چنان روزی رسانَد، که صد عاقل از آن حیران بمانند…

الهی شکرت. الهی شکرت. الهی شکرت… عاشقتم. عاشقتم…

آره.

خلاصه رفتم داخل و ایرپاد رو از توی گوشم درآوردم.

و بعد رفتم و گفتم که میخوام این ماشین رو ببینم.

بعد دیدم که اون زنِ به‌قولی رفتش. رفتش اون‌طرف.

و منم که رفتم در ماشین رو باز کردم، دیدم که قفله.

بعد دیدم که آقا به به. خوشگل خانوم، سوییچ ماشین رو آورد.

آقا یه خانومِ بسیار خوشگل و بسیار مهربون، اومد برام توضیح داد. همونی که صداش توی ویس اولِ پست هستش…

چقدر حالم خوب بود…

می‌گفتم خدایا ببین. کدوم گوربه‌گورشده‌ای می‌گفت که ثروتمندا بَدن و…

بابا آه دیگه. این ثروتمند. قیمت ماشینش ۳ میلیارده. آه نگاه کن. چققققدر آدم خوب و مهربون و مودبیه.

اصلا من نمیگم. خودتون بگید. خداییش توی ویسی که براتون گذاشتم، معلوم نیست این مهربون و مودب بودن؟

ندیدین که چقدر خوب وقت می‌ذاشت؟ ندیدین که چقدر با آرامش توضیح می‌داد؟

خب این کجاش آدم بدیه…

حالا خب آره… از لحاظ پوشش، خیییییییییلی اوکی نبود. البته اوکی بودا بنده خدا… ولی خب بالاخره می‌تونست بهتر بشه.

ولی خب انصافا اصلا مشکل آنچنانی نداشت پوشش‌ش. بعدشم. اصلا به من و بقیه ربطی نداره… هرکس خودش میدونه…

ولی خب انصافا پوشش‌شم خوب بود… از اون قرتی ها نبود. البته یه‌ذره بود. حالا ولش کن. مام گیر دادیم به این لباسِ بنده خدا خخخ.

آره.

خلاصه خیلی خوب بودش.

عکس و فیلم هم گرفتم.

آقا به به. برم این عکس و فیلم‌ها رو نگاه کنم 😂😂

آره.

خلاصه باهم صحبت کردیم تقریبا ۱۰ دقیقه اینا، و بعدشم رفتم بیرون.

میدونی.

همین ماشینی که توی تامنیل پست هستا، اون همون‌طور که شنیدیم توی ویس، گفتش ۷ نفرس.

میدونی. وقتی که گفت ۷ نفره، من اصلا خیلی خوشحال شدم.

حالا چرا؟

ببین به این دلیل که من بچه خیلی دوست دارم :))

اونم دختربچه.

پسر، زیاد نه…

اصلا بابا دختر خیلی شیرینه. جااان. ای خدا. من کی میخوام بابا بشم وااااای😂

خدا مادرشونو برسونه… من که تنهایی کاری از دستم بر نمیاد. این لک لک‌های بی‌تربیت هم بازنشسته شدن دیگه عه😂🤣

خدایا شکرت. خدایا شکرت. عاشقتم به‌مولا…

آره.

و به این فکر می‌کردم که بیشتر از ۳تا بچه داشته باشیم با عروس خانوم.

و بعد همیشه این میومد به ذهنم که خب بابا الان فرض کن ۴تا بچس.

خب این چهارمی کجا میخواد بشینه؟ :))

و وقتی این ماشین رو دیدم که ۷ نفرس، خیلی خوشحال شدم و گفتم آقا تمدید شد. تا ۵تا بچه اوکیه این ماشین 🙂

آره خلاصه اینطور…

میدونی. بذار کمی از این صحبت کنیم…

ببین من نمیدونم شما چندسالته و توی چه فازی هستی خلاصه…

ولی من که الان تازه ۲۰سالم شده، به شدت دوست دارم بابا بشم. باور کن.

میدونم. بد موقعی هم گرفته لامصب😂

ولی خب خیلی دوست دارم که پدر شدن رو تجربه کنم…

و خب خیییییییییلی برنامه‌ها دارم برای خودم و آیندم… و همچنین برای بچه‌هام…

خودم که تکلیفم روشنه…

عشق و علاقه‌ام رو پیدا کردم و دارم در راستاش حرکت میکنم.

دوست دارم که به آزادی زمانی و مکانی و مالی برسم…

دارم کسب و کار رو به شکل سیستمی ردیفش میکنم با کمک الله مهربان… با کمک الله هدایتگر!

الهی شکرت. عاشقتم ای همسفر من. عاشقتم به‌مولا…

و دوست دارم که فقط توی وبسایت رسالت‌اینجا دات کام و این وبسایت شخصیم فعالیت کنم.

البته کانال تلگرام رسالت‌اینجا هم هست ولی خب…

آره.

و دوست دارم که در آینده، خییییلی مسافرت برم…

مثلا یک ماه مسافرت…

دوست دارم برم شهرهای مختلف رو ببینم و تجربه کنم…

همه‌جا رو… شهرهای مختلف، روستاهای مختلف…

کلا جاهای دیدنی و…

از کارمندی هم تقریبا ۱۵ سال دیگه میخوام بیام بیرون. البته شایدم زودتر…

حالا… مشکلی برام ایجاد نکرده فعلا…

آره…

و دوست دارم که همسرم رو هم ان‌شاءالله در آینده بیارم توی تیمم.

حالا میدونی… چون دارم کسب و کار رو از بِیس، سیستمی جلو می‌برم، دیگه تقریبا کار خاصی نمی‌مونه که کسی انجام بده…

فقط تولید محتواس که با منه. و کلا وبمستری دیگه… وب‌مستر یعنی مدیر وبسایت… درمورد این موضوع که من طبق روحیه‌ای که میشناسی ازم، اصصصلا خوشم نمیاد که بلد نباشم…

و خب توی این بحث وبمستری، خوب پیشرفت کردم… در آینده میخوام بیام سئو اینا رو هم یاد بگیرم و روی سایت پیاده کنم…

آره… درکل کار خاصی نیست که کسی دیگه انجام بده… هرکاری باشه، خودم انجام میدم. و خیلی از اون کارها نیستش که بخوام برون‌سپاری کنم… خب بابا مدیریت سایت رو که نمیتونم بدم دست کسِ دیگه… طرف باید اینکاره باشه دیگه… اگه باشه، اوکیه… مشکلی ندارم… ولی خب میدونم احتمالا فنی نیست همسر گرامی…

نمیدونم… شایدم بود!

آره. تولید محتوا هم که دیگه کلا با منه دیگه… اینم نمیشه برون‌سپاری کرد… البته توی یه‌سری از کسب و کارها میشه ها ولی خب برای من نمیشه… فرق میکنه این…

آره.

حالا مثلا میتونم بدم بهش کامنت‌ها رو تایید کنه… فقط همین کارو میتونه اوکی کنه…

اینطوری…

این از برنامه‌های خودم… و خب اینم بگم.

درمورد بچه، من حداقل ۳تا میخوام :))

خداروشکر دستم باز شد دیگه. تا ۵تا میتونم برم :))

ولی خب توی ذهنم، ۴تا هستش. ببینیم چی میشه…

بابا حالا باید بعدا بریم خواهش و التماس از همسر که بیا بازم بیاریم…😂😂

لا اله الا الله…

به‌خدا دست خودم بود، ۱۵ تا میاوردم😂🤣

حضرت یعقوب چی فکر کرده؟ میذارمش توی جیبم😂

ای خدا ای خدا. شکرت واقعا. عاشقتم عشقم.

آره اینطور.

حالا درمورد بچه‌ها هم که خب دوست دارم ۳تا دختر باشه و یه پسر. اون پسر رو میخوام بفرستم بربری و سنگگ بخره :))

تنها کاربرد پسر خخخ.

آره.

و برنامه‌ها دارم برای بچه‌هام.

یعنی واقعا خوشبحالشونه…

اولا که ما توی خونه‌مون، به کسی مفتکی غذا نمیدیم!

یعنی چی؟

یعنی بچه‌ها باید مثلا کتابی که براشون تعیین شده رو بخونن و بیان درموردش حرف بزنن. اگه این کارو نکنن، باید گشنه بمونن :))

بعله. چی فکر کردی؟ فکر کردی میخوان بیان ۳ برابر من هم بخورن؟ اصلا.

کار انجام میدن، بعدش کل قابله براشون :))

ولی خب خیلی سخت میگیرم… و ذهنشون رو هم کلا میخوام بمباران کنم با شکرگزاری.

حالا یه‌ذره که بزرگ‌تر شدن، میگم بیان دوره‌هام رو بخرن و استفاده کنن… دوره‌ها رو هم اصصصلا رایگان نمیدم بهشون.

بهشون ماهیانه پول میدم و میگم پولاتونو جمع کنید بیاید از توی وبسایت رسالت‌اینجا دات کام بخرید.

آره. اینطوریاس :)) ولی چه پدر سختگیری خخخ.

نه به خدا دلیل داره این کارها.

بچه‌ها بااااید یاد بگیرن که آقا. مفتی بهت (خیلی عذر میخوام) تف هم نمیدن!

باااااید بهای خوشبختی رو بپردازی. وگرنه عمرا روی خوشبختی رو ببینی.

خوشبختی شامل ثروت، آرامش، روابط خوب، موفقیت، حال خوب و… میشه.

باااید بهاشو بپردازی. حالا قرار نیست که من بیام بهت رایگان بدم اون صحبت‌ها رو. حتی اگه فرزندم باشی!

پولاتو جمع کن بیا بخر. چطور میری برای بی‌ارزش‌ترین چیزا، میلیونی خرج میکنی. حالا حاضر نیستی برای خوشبختیت، یه قرون دو هزار پول بپردازی؟ حالا بماند که پرداخت بها، همیشه پول دادن نیست… ولی خب بالاخره یکی از مدل‌های پرداخت بها، پول دادنه…

آره. خلاصه اینطور. قشنگ میخوام کلاس‌های خوب ببرمشون.

زبان که حتما. و کلاس‌های مختلف میخوام ببرمشون که تجربه کنن این زندگی رو…

یکی از جاهایی که کم میخوام ببرم، مسجده :))

خودم رفتم و میدونم که فضای مناسبی نیستش.

ولی خب این دلیل نمیشه که با قرآن و نماز و… آشنا نشن.

جلسات قرآن‌خوانی خواهیم داشت توی خونه…

دورهم میخوایم بشینیم و هرکس یه صفحه قرآن بخونه…

و بعد نکات عملی رو از دلش می‌کشیم بیرون. نه که صرفا سرمونو تکون بدیم و بگیم به به، به به. به بهُ مرض. نکته بکش بیرون. به به یعنی چی؟ مگه اومدی ساحل؟ اون کتاب رو اوس کریم داده که راه و روش زندگی رو یاد بگیریم. نه که بخونیم و سر تکون بدیم…

والا… خلاصه اینطور.

خلاصه خیلی برنامه‌های خوشگلی دارم برای زندگیم…

و دوست دارم که خانواده‌ام در آرامش و آسایش زندگی کنن.

نمیخوام که توی بدبختی و بیچارگی زندگی کنیم…

طرف… حالا ولش کن… یه وقت به کسی بر میخوره…

ولش کن…

درکل دوست دارم که خوش بگذره بهمون. چند روزی اومدیم به این دنیا، باید کِییییییییییییییف کنیم!

باید بندگی کنیم! باید عشق کنیم. آره.

میدونی. باور کن این دنیا قانون داره. یلخی نیست. این خیلی به آدم احساس خوب میده.

که بابا اوکی. این دنیا بی در و پیکر نیست. خیلی سادس. ببین.

اگه طبق قانون خداوند جلو بریم، توی مسیر خوشبختی قرار میگیریم. (لوگوی رسالت‌اینجا رو دیدید؟ اون مسیرِ وسطی، همون مسیر خوشبختیه…)

و اگه قوانین خدا رو جدی نگیریم، توی مسیر بدبختی و بیچارگی قرار میگیرم… مسیری که من قبلا توش بودم… به‌خاطر اینه که هی می‌بینی دَم به دیقه میگم الهی شکرت الهی شکرت…

دلیل داره این الهی شکرت ها.

طرف قبلا جهنم رو تجربه کرده و الان که اومده بهشت، قدرشو میدونه. چون دیده جهنم، چه طعمیه…

حال بد، سردرگمی، بودن در مسیر اشتباه، بی هدفی، بی پولی، عدم آرامش و… این جهنمه.

و برعکس اینا میشه بهشت!

آره اینطور.

خلاصه که به این شکل. الهی شکرت واقعا.

آره خلاصه قرآن‌خوانی و اینا هم توی خونه خودمون داریم…

ولی مسجد نه. ساز شیطان نه. گریه و زاری نه!

عمرا…

خلاصه اینطور. الهی شکرت.

میدونی. من یک درصد هم شکی ندارم که قراره تمام این چیزایی که گفتم به واقعیت تبدیل بشن.

اصلا شکی ندارم. انگار همین الان زندگیم اینطوریه… اصصصلا چیز عجیبی برام نیست…

الهی شکرت.

حالم خوبه واقعا. چندین ساله که توی بهشتم. هر روز برام یک روز جدیده! به معنای واقعی ها! ادا نه.

واقعی!

الان هم دارم با لپتاپ جدیدم می‌نویسم… به جان مادرم قسم، هر روز صبح توی شکرگزاری هام میگم خدایا شکرت بابت این لپ‌تاپ…

واقعا شکرگزاری به من همه‌چی داد. از همه مهم‌تر، حال خوب داد. حاااااال خوباااا. حال خوب نه. حااااااااااااااااال خوووووووووب.

الهی شکرت. شکرت بابت این مسیر خوشبختی.

آره اینطور.

خلاصه امروز خیلی روز خوبی بود.

و دیدی که یه خیری توی کوچیک بودن شلوارم بود؟

اگه کاملا اوکی بود، خب من دیگه نمی‌رفتم بیرون و دیگه نمی‌رفتم نمایشگاه ماشین…

و کلی احساس خوب رو تجربه نمی‌کردم!

من ایمان آوردم که هرررررررررررررررررررررررر اتفاقی بیفته، آخرش به نفع من تموم میشه. فقط برای اینکه این اتفاق بیفته، باید به همین جمله ایمان داشته باشی. که آخرش به نفع تو تموم میشه…

آره.

الهی شکرت.

و خب حالا بعد از اینکه از اون نمایشگاه ماشین اومدم بیرون، بازم یه مسیر خییییییییلی طولانی رو رفتم و دوباره رفتم سبزه میدان.

بعد دیدم که مامانم زنگ زده. میگه الو سلام محمد. میگم سلام. بعد میگه محمد ماشین بگیر بیا خونه. میگم چی شده مگه؟ میگه هیچی. داریم چای می‌خوریم تو هم بیا… میگم خب اونطور میگی ماشین بگیر بیا خونه، آدم فکر میکنه اتفاقی افتاده…

بعد میگه کجایی. میگم من الان سبزه میدانم. دارم میره حسینیه. بعد میگه واااای محمد. به مام دعا کنااااا.

میگم بابا دستشوییم داره می‌ریزه. میرم از دستشوییش استفاده کنم😂😂

بعد می‌خنده میگه خب برو اونجا نمازتم بخون دیگه. میگم حالا ببینیم چی میشه… که خب نرفتم برای نماز… گفتم میرم خونه… راحت…

رفتم یه پیراشکی‌حالت خریدم و رفتم اون‌طرف کنار میز خوردم…

برگشتنی، یه مغازه‌ای رو دیدم و رفتم ازش بلوز خریدم.

اصلا خرید من خیلی جالبه.

نگاه میکنم، می‌پرسم چنده، می‌پوشم، حله بده. خخخ.

دیگه دو ساعت بری از صدتا مغازه پرس و جو کنی که مبادا نره توی پاچت و… من ندارم. آقا نهایتش ۱۰۰تومن میخواد فرق کنه دیگه…

ببین اگه خوشت اومده، بخر بره دیگه. حالا هی میخواد بره مغازه‌‌ها رو بالا پایین کنه تا یکی‌شو پیدا کنه که یه قرون ارزون‌تر بده…

میدونی… اینا طرز تفکر مغز فقیره. شناساییش کنیم و حلش کنیم…

آره. تخفیف هم میگیرما :))

الان برای همین بلوزی که خریدم، ۵۰ تومن تخفیف داد. یه مَرد خیلی خوبی بود. مُسن هم بود.

آره. حالا بماند… این که با چه نیتی تخفیف میگیری، خودش چندساعت آموزش لازم داره… که توی تایمش، توی وبسایت رسالت‌اینجا دات کام صحبت می‌کنیم…

آره.

اینطور.

همین.

حالا خخخ. اومدم خونه. به مامانم دارم بلوز رو نشون میدم.

بعد میگه محمد چچچچچچننننننننند؟😍😂

میگم، ها کور خوندی. من دیگه توبه کردم. میگه بابا کنجکاوم بدونم چند خریدی… میگم نه حاجی. کنجاوی‌تو لوله‌کن بذار توی جیبت…

آره. توبه حاج ممد، مرگ نیست! :)) بعله.

آدم یا نباید برای خودش قانونی تعیین کنه، یا اگه تعیین میکنه، باید پاش وایسته…

آقا من میدونم وقتی بگم چند خریدم، تا چند هفته میخوان سرزنش کنن که آره قدر پولشو نمیدونه و…

آره اینطور.

الهی شکرت.

و وقتی که داشتم سوار تاکسی می‌شدم، دیدم که ۱۲۳۰۰ قدم راه رفتم.

میگم چرا دیگه پاهام نمیان 🙂

خخخ.

خدایا شکرت.

واقعا پاهام درد میکنن.

جان. ای پاهای خوشگلم. مرسی که منو بردید چرخوندید. مرسی. من قدردان و سپاسگزار شماها هستم. زندگی بدون شما، خیلی سخت میشه. ولی خب بالاخره بازم میشه، حالا پرو نشید :)) عاشقتونم…

الهی شکرت.

بریم سپاسگزاری کنیم و تیمام…

💎تمرین بینا شدن👇

  1. الهی شکرت بابت امروز.
  2. الهی شکرت بابت پاهای قشنگ‌مون.
  3. الهی شکرت بابت وبسایت شخصی.
  4. الهی شکرت بابت آرامش و امنیت.
  5. الهی شکرت بابت خواب باکیفیت.
  6. الهی شکرت بابت امکانات عالی.
  7. الهی شکرت بابت جرات و جسارت.
  8. الهی شکرت بابت اون خانومِ خوب و مهربون.
  9. الهی شکرت بابت ماشین‌های گنگستر.
  10. الهی شکرت بابت همه‌چیز.

الهی شکرت. شکرت واقعا. عاشقتم خداجون. مرسی که دستم رو گرفتی. مرسی که از جهههههنم نجاتم دادی. بهشتت وااااقعا خوشگله… الهی شکرت.

هر آنچه دارم از توست… جدی میگم. تو رو از من بگیرن، من واقعا بدبخت میشم… تو بودی که من رو از جهنم نجات دادی… فقط تو بودی… فقط خودت…

الهی شکرت. شکرت واقعا. هرچقدر شکر کنم باز کمه؛ در مقایسه با بهشتی که بهم دادی… الهی شکرت.

بریم دیگه.

امیدوارم که از این پُست، لذت برده باشید. خودم که حال کردم. دروغ چرا :)))

هعیییی… آقا. ساعت میدونی چنده؟ ۱:۱۷ دقیقه میزون! یا ابلفضل!

بریم جیش بوس لالا. الهی شکرت.

اگه حرفی سخنی بود، با عشق توی قسمت کامنتا بنویسید. منم با عشق می‌خونم.

فعلا خدانگهدار.

پست‌های دیگر

نظرات

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *