✅آنچه خواهید خواند… 👇
- بعد خودم تعجب کردم که بابا پس من چرا وقتی طرف رو دیدم، یه لحظه سرم گیج رفت؟!
- گفتم آقا حله… پس ماموریت این شد… دفعه بعدی که خواستیم بریم اونجا، اول قد و اندام این “میم” رو بررسی میکنیم…
- توی راهرو که بودیم، دیدم که هیچ کسی نیست و فقط من هستم و “ف” و بعد…
- رفتم گفتم دختر خانوم… میشه چند لحظه باهم صحبت کنیم؟ بعد گفتش که…
- بهش پیام دادم و گفتم که جدا از مسائل کاری، میتونیم باهم بیشتر آشنا بشیم؟ جواب داد که…
- آقا من برگشتم بهش نگاه کنم که یه دفعه با یه صحنهی خیییییییییییلی عجیب مواجه شدم! حدس بزن چی دیدم…
به نام خدای هدایتگر.
سلام بچهها.
امیدوارم حالتون خوب باشه و در مسیر خوشبختی و ارزش آفرینی باشید.
خب… داداش دست پُر اومده!
به امید الله هدایتگر، میخوایم درمورد چیزای خیلی خوب و مهمی صحبت کنیم!
بریم ببینیم که چه چیزی بر زبانمون جاری خواهد شد…
الهی به امید خودت…
میخوام داستان عاشق شدنم رو براتون تعریف کنم که همین روزا اتفاق افتاد و کلییییییییی درسهای خفن و گنگستر از دلش بکشیم بیرون.
بریم آروم آروم کارمون رو شروع کنیم.
میدونی…
راستش اصلا دوست نداشتم درمورد این موضوعات بنویسم.
چون شخصی هستن!
ولی میدونی…
یه چیزی منو یهجورایی مجبور کرد که بیام درمورد این چیزا بنویسم.
اونم اون درسهای مهمی بود که من در این مسیر گرفتم!
با خودم گفتم ببین داداش… تک به تک این درسها واقعا چند ده میلیون تومن میارزن! حیفه که درموردشون ننویسیم…
بیشتر هم برای بچههای قبیله مینویسم… قبیله رسالتاینجا…
بالاخره ما مخاطبهامون اکثرا توی رنج ۱۵ تا ۲۵ هستن و این چیزا، دغدغهشون هست یا میخواد باشه…
گفتم آقا اشکال نداره… درسته یهجورایی خودافشایی میشه ولی عیبی نداره… بذار اون درسها رو هم بقیه بگیرن…
این از این موضوع.
حالا عجله نکن… قراره کلی باهم گپ بزنیم… پس آروم باش و نخواه که زود برم سر اصل مطلب!
موضوع بعدی که باید بهش اشاره کنم تا در آینده، جان سالم به در ببرم، یه نکته مهم در مسیر عشق و عاشقیه!
این تیکه رو بیشتر برای همسر آیندهام مینویسم…
خب…
میبینم که نازنینم کنجکاو شده که ببینه عزیزِ دلش قبلا عاشق چه کسی شده!
ها؟ من چی دارم میبینم؟ نوشته داستان عاشق شدنم! بسم الله… چشمم روشن…
یعنی محمدامین قبلا عاشق کسی دیگه شده بوده؟!! ههییییی…
شما خجالت نمیکشی؟! یعنی روی کسی جز من، نظر داشتی؟! واقعا که… برو خجالت بکش…
خب وایسا نازنینم وایسا…
یه نکتهی خیلی خیلی مهم رو باید بهت بگم…
خب ببین.
یه پسر، صدها بار عاشق میشه ولی درنهایت، با یک دختر ازدواج میکنه!
یه دختر رو صدها نفر میخوانش ولی درنهایت، روزیِ یک پسر میشه!
حالا همونطوری که هیچ پسری، دوست نداره اینو بشنوه که کسای دیگه هم قبلا همسرشو میخواستن، هیچ دختری هم دوست نداره اینو بشنوه که همسرش قبلا به کسای دیگه هم نظر داشته!
این یکی از نکات مهم در مسیر عشق و عاشقیه که باید بپذیریم!
اینم از این… پس نگران نباش نازنینم… دیگه تو رو گرفتم دیگه خخخ. عاشقتم.
خب بریم ببینیم که داداش چیشد که عاشق شد و بعد فارغ شد!
الهی شکرت.
بریم که داستان رو براتون تعریف کنم…
به به… آقا الان همه کنجکاویاشون بالا زده ها😂
آقا منصرف شدم… دیگه نمیگم :))
خخخ. خدایا شکرت.
میگم نازنینم نترس…
خب… خدایا شکرت…
برو بریم…
خب من تقریبا ۲-۳ هفته پیش بود که یه پوستری رو توی ساختمان آموزشیِ دانشگاه دیدم!
درمورد مناظره انگلیسی بود.
خب قبل از اینکه ادامه بدیم، بذار توی پرانتز، چنتا نکته رو بگم که داشته باشیم:
(دانشگاه ما، دانشگاه فرهنگیانه و نر و ماده رو از هم جدا کردن!)
(رشتهی من، آموزش زبان انگلیسی هست)
خب. اینا رو داشته باش تا بدونی داستان از چه قراره…
آقا خلاصه یک آذر، معرفی این مناظره بود…
باید تیمهای سه نفره تشکیل میدادیم برای شرکت در این مناظره.
خلاصه دو نفر رو هم خدای هدایتگر جور کرد و ما رفتیم اونجا و خلاصه تیم شدیم و ادامه داستان…
اونجا هم جلسه اول، معرفی مناظره بود و قوانین و این چیزا… همین.
حالا بریم سراغ قسمت جذاب ماجرا!
اون روز که روز شنبه هم بود، پدر گرامی من لطف کرد و ماشینِ عزیزشو داد بهم که خودم برم دانشگاه!
گفتم از اونجا میخوام برم مناظره و اگه با ماشین برم راحتترم…
خلاصه با ماشین رفتم…
اینقدر هم حس گنگستریه ها… خدایا شکرت…
و ما باید ساعت ۶ اینا اونجا میبودیم… شیش عصر…
خلاصه من کلاس دومم ساعت ۱۵:۳۰ تموم شد و رفتم کمی توی دانشگاه قدم زدم و بعد ساعت ۱۶:۳۰ اینا بود که ماشین رو روشن کردم و گفتم بذار بریم دُر دُر :))
خلاصه رفتم کمی چرخیدم و دیگه ساعت ۱۷:۳۰ اینا بود که رفتم دانشگاه الزهرا!
این الزهرا، واحد دختران هستش توی زنجان.
توی شهرهای مختلف، اسمها فرق میکنن…
آقا خلاصه ما رفتیم و بعد رفتم داخل ساختمان آموزشیشون.
نمیدونستم که کجا باید برم…
دیدم دو تا دختر چادری نشستهان اونجا…
رفتم منم کنارشون نشستم و گفتم دختر خانوم این فری دیسکاشن کجاست؟
تا این کلمه رو شنیدن، ابروهاشون کج شد!
نمیدونم چرا!
عکس پوستر رو هم توی گوشی بهشون نشون دادم و گفتن شاید طبقه بالاس…
گفتم کجا دقیقا؟
گفتن اوناها… از اونطرف برید، بعد بپیچید، بعد برید بالا و…
گفتم باشه مرسی…
یعنی یهجور آدرس دادن که همهههههه میفهمیدن ها! اصلا خیلی عالی!
بابا یه بار بگو از اون پلهها برو بالا دیگه… چرا اینقدر میپیچونی خواهر نازنینم…
آقا خلاصه ما رفتیم بالا و دیدیم که به به… خخخ. دو تا دختر خیلی خوشگل اونجا نشستن خخخ. لا اله الا الله…
آقا این داستان عاشقی ما از همین دیدن شروع شد! خخخ.
ببین…
یکی از اون دخترها رو که دیدم، حاجی باورت میشه سرم گیج رفت؟!
بااااااور کن!
اصلا قلبم تندتند زد!
بعد خودم تعجب کردم که بابا! اِ! پس من چرا وقتی طرف رو دیدم، یه لحظه سرم گیج رفت؟!
میدونی… فکر کنم عشق در نگاه اول بود… نچ نچ… چققققققققققدر خطرناکه این لامصب!
بچهها… جون مادرتون حواستون به این باشه… اصلا به عشق در نگاه اول باور نداشته باشید!
میدونی چرا؟ چون کورت میکنه و دیگه هیچ چیزی رو نمیبینی و بعدا چشمات باز میشه!
و این خییییییییییییییلی بده!
یه نکته هست که توی بحث عشق و عاشقی میگن…
میگن قبل از ازدواج، خوب چشماتو باز کن و بعد از ازدواج، دیگه چشماتو ببند…
باور کن همین نکته، راحت ۷-۸ میلیون تومن میارزه!
قیمتگذاری میکنم که ارزش این نکات رو بفهمیم ها… اوکی؟ آره اینطور…
آقا خلاصه اینطور…
ما تا طرف رو دیدم، عاشق شدیم! خیلی ساده و مسخره!
وقتی من رفتم بالا، خب رفتم سمت اون دخترا و بهشون گفتم که این فری دیسکاشن کجاست و اونا هم گفتن همین بغله و ساعت ۶ اینا شروع میشه…
گفتم باشه…
اونا پاشدن رفتن همونجایی که ما قرار بود بریم…
منم رفتم جای اونا نشستم…
جایی که نشسته بودم، بالاسرم یه بُرد بودش.
قشنگ اصطلاحات انگلیسی اینا نوشته بودن… خیلی قشنگ و باسلیقه…
بعد مقایسه کردم با دانشگاه خودمون…
بعد گفتم الله اکبر… تفاوت جنسیت رو ببین…
کلا پسر که به این چیزا اهمیتی نمیده… این دختره که میاد بهاصطلاح دیزاین میکنه…
میدونی… توی ازدواج، چقدر جالبه… واقعا دختر و پسر همدیگه رو تکمیل میکنن…
خیلی جالبه نه؟
یعنی فرض کن اگه مثلا دو تا پسر باهم ازدواج میکردن، چقدر زندگیشون مسخره میشد!
به هر حال… خدایا شکرت…
خلاصه اینطور…
آقا بعد من رفتم توی گوشیم…
بعد دیدم که صدای پا میاد…
صدای تاک و توک کفشای یه دختر بود!
خود لامصبش بود خخخ.
آقا اومد جلوتر و یه چرخی زد و دیگه هیچی دیگه… آقا دیگه بدتر عاشقش شدم خخخ. ای خداااا.
اصلا خیلی قشنگ بود خداییش…
حالا وایسا… مونده نازنینم…
چالشها تازه بعد این شروع میشن…
آقا خلاصه ما بهاصطلاح پسندیدم!
بعد، اومدم معیارهایی که توی ذهنم بود رو مرور کردم و اون شخص رو با معیارهام، تطابق دادم!
یه چیز بگم…
ببین خیییییییلی دوست دارم بیام درمورد این چیزا، بیشتر صحبت کنم…
حتی میدونم که چی میخوام بگم… ولی میدونی… چون خودم فعلا نتیجه نگرفتم، نمیام بگم!
نمیدونم… شاید اومدم درموردش یه فایلی ضبط کردم…
اون معیارهای مهم رو توضیح بدم و نکاتی که هر کدوم دارن…
و اینکه چجوری همسر دلخواهمون رو پیدا کنیم…
میدونی… بازی همونه ها… فقط تایمش نرسیده!
میدونی…
به خاطر همین، فعلا که فایلی درمورد این چیزا ضبط نکردم…
نمیدونم حالا تا قبل از ازدواجم، بیام ضبط کنم یا نه… نمیدونم…
آخه خودم فعلا نتیجه نگرفتم…
حالا ببینیم که چی میشه…
اگه ضبط کنم، توی بخشِ معدنِ آگاهیِ وبسایت رسالتاینجا دات کام منتشر میکنم…
آره…
بگذریم…
آقا خلاصه اومدم معیارهام رو بهیاد آوردم و نگاه کردم که این شخص، اون معیارها رو داره یا نه.
تا اون لحظه، همهی معیارهامو داشت…
یعنی پوشش، قد، اندام، سن، چهره…
همه اینا اوکی بود!
بجز یکیش که من اصصصصصصصصصصلا یادم نبود که اینم یه معیار مهمیه…
اونم اخلاق بود!
حالا ببین… خیلی خیلی با دقت گوش بده… یعنی باور کن صحبتهایی که داریم، سر جزئیاته ها… خیلی حساسه…
حالا بذار ادامه بدیم…
آقا خلاصه من گفتم اوکی… این شخص رو پسندیدم…
میدونی…
این خیلی جالبه ها…
ببین میدونی… وقتی که پسر هستی و دیگه میخوای وارد بازی متاهلی و این چیزا بشی، باید چشمت حسابی بچرخه!
جدی میگم!
یعنی باور کن شاید بگم که بهاصطلاح باید یهذره هیز بشی!
جدی میگم… باور کن…
آخه واقعیتش هیچ فرقی با هیزی نداره!
هیز یعنی کسی که زیاد به دخترا و خانوما نگاه میکنه…
میدونی… بالاخره باید نگاه کنی ببینی کی هست و کی نیست دیگه… خب…
خلاصه…
اینم خییییییییلی سخته!
بهاصطلاح وقتی میری یه فضایی که دختر هم هست، باید شاخکهات تیز بشن!
اگه عین این اسکولا سرتو بندازی پایین، هیچ وقت نمیتونی یه شخصی رو برای زندگیت انتخاب کنی!
حالا در آخر این پست، من تمام این نکاتی که مهم هستن رو در قالب یه لیست میارم که راحت مرور کنیم…
ولی خب میخوام فعلا در دل داستان، این نکات رو یاد بگیریم…
آره…
خلاصه حرفم اینه که اگه میخوای ازدواج کنی، اولا برو فضاهایی که مختلطه و بعد قشششششنگ نگاه کن ببین چی هستش…
میدونی…
چون واقعا بازی همینطوره… جدی میگم… حالا گفتنش شاید یهذره یهجوری باشه… وگرنه در عمل میبینی که دقیقا به همین شکله…
پس قشنگ چشماتو ورزش بده خخخ.
البته ببین… هدف ما فرق میکنه ها… ما میخوایم ببینیم بهاصطلاح کِیس مناسب پیدا میکنیم یا نه… وگرنه چشمچران که نیستیم… اوکی…
آره…
و واقعا میدونی… من توی این داستان، خیلی به شرایط دخترا حسرت خوردم!
گفتم آه نگاه اینا چقدر راحتن…
میشینه سرجاش و دیگه هیچ کاری نمیکنه… ولی اون پسر بدبخت باید با هزارتا استرس و ترس بیاد جلو و سر صحبت رو باز کنه…
والا دیگه…
ولی خب بالاخره سختی خودش رو هم داره دیگه… مثلا همین که باید منتظر بمونی تا یکی بهاصطلاح بپسنده!
درحالی که پسر میتونه راحت از این دختر بره سراغ اون یکی دختر (اگه قبلی نشد! نه برای خاله خاله بازی…)
خلاصه اینطور…
بریم سراغ ادامهی داستان…
من به خودم گفتم که خب داداش دیگه بالاخره نگاه کن ببین چی هست…
یدونه از اون دختر خوشم اومد و یدونه هم از یکی دیگه.
خب ما روبهروی هم نشسته بودیم دیگه… سالنِ چیز بود… به اون چی میگن؟ سالن کنفرانس بود فکر کنم…
فکر کنم کنفرانس میگن… حالا…
خلاصه دخترا روبهروی پسرا بودن…
خب منم نگاه میکردم ببینم چی میتونم شکار کنم خخ…
کلا دو تا دختر رو پسندیدم…
بقیهشون اصصصصلا جالب نبودن خداوکیلیش…
یعنی بعضیاشون تا این حد مسخره بودن که اگه مثلا بهم چند میلیارد هم میدادن تا باهاش ازدواج کنم، میگفتم نه داداش خدا خیرت بده!
اصلا جالب بودن بعضیاشون..
البته میدونی… بذار اینم بگم… خیلی مهمه…
ببین اون اشخاص، از “نگاه من” جذاب نبودن! نکه جذاب نباشن!
اینو یه وقت خواهرای عزیزم که میخونن، یه وقتی ناراحت اینا نشن ها… مثلا فکر کنن جذاب نیستن یا هرچی…
اصلا اینطور نیست…
بابا نترس… بالاخره یکی میاد تو رو هم میپسنده دیگه… آره بابا نگران نباش…
خب…
خلاصه ما دو تا دختر رو شکار کردیم…
خلاصه تقریبا ۴۰ دقیقه اینا اون مناظره طول کشید و بعد تموم شد.
ما هم دیگه رفتیم…
این دو تا شخص موندن توی ذهن من…
مخصوصا اولی که دیگه اصلا هیچی… نابودم کرد واقعا…
نمیدونم چرا من اصلا اونطور عاشق شدم… اصلا در نگاه اول! جالب بود واسه خودمم… و فکر کنم اولین بارمم بود که عشق در نگاه اول رو تجربه میکردم… یادم نمیاد که قبلا اینطوری به محض دیدن یه دختر، عاشقش بشم…
ولی حالا جلوتر بیشتر درموردش صحبت میکنیم ولی باز میگم که برادرهای نازنینم حواستون باشه که در نگاه اول عاشق کسی نشید!
خیلی خیلی خطرناکه… گفتم دلیلشو…
بریم ادامهی این داستان شیرین و جذاب و آموزنده!
خداییش کِیف میکنیدا… بهمولا… کاش خداوکیلیش منم یه کسی رو داشتم میومد قشنگ اینطوری مثل یه داداش، برام درمورد این چیزا صحبت میکرد… به خدا نعمته… خلاصه قدرم رو بدونید دیگه :)) عاشقتونم…
خدیا شکرت… شکرت نازنینم بابت همه چیز…
آقا من رفتم خونه…
گفتم خب… دفعهی بعدی که اولین مناظرهمون میخواد شروع بشه، میرم به اون دختری که در نگاه اول عاشقش شدم، پیشنهاد میدم…
ما یک آذر بود که برای اولین بار رفتیم اونجا…
دفعهی بعدی، ۱۵ آذر بود!
یعنی دو هفتهی بعد!
خدا به سر شاهده، من هر روز داشتم جملهای که میخواستم به اون دختر بگم رو تمرین میکردم!
توی دستشویی، توی حموم، موقع کار کردن، شب قبل خواب، صبح بعد از خواب خخخ.
یعنی فکر کنم راحت ۵۰ بار من اون جمله رو تمرین کردم با خودم…
بچهها… این خیلی نکتهی گنگستریه ها…
ببین… کلا میگم… هروقت میخوای یه کاری بکنی، حتما قبلش تصویرسازی کن توی ذهنت!
این ثابت شده هستا! باعث میشه که بهتر عمل کنی!
مثلا من قبل از اینکه برم جلوی جمع صحبت کنم، چندین بار توی ذهنم تصور میکنم که میرم اونجا خیلی عالی صحبت میکنم و تمام.
بارها و بارها اینو تکرار کن توی ذهنت…
حالا برای هرررر کاری میتونی انجام بدی…
من برای این پیشنهادی که میخواستم به دخترِ بدم استفاده کردم…
آقا خلاصه اینطور…
اینم بگم…
در طول این دو هفته، یه اتفاقی هم افتاد!
ببین اینجاها خیلی نکات مهمی هستا… واقعا با جون و دل گوش بده… به خدا این صحبتها یه دوره آموزشیه…
خب…
میدونی… اینا درواقع یه گروه هم توی تلگرام تشکیل دادن…
همه اومده بودن اونجا…
بجز…
اگه گفتی…
بجز کی؟
بجز اون دختری که عاشقش شده بودم؟
نه نه… اون بودش…
بجز اون دختر دومی که من اون رو هم پسندیده بودمش.
اولِ اسمش، “میم” هست. حالا اسم کاملشو دیگه نمیگم… نگم بهتره…
پس بدون میم کیه…
و اون دختر اولی که عاشق شده بودم، اول اسمش، “ف” هستش.
پس دیگه از این به بعد، با رمز میریم جلو :))
میم و ف!
اوکی؟
پس دیگه نمیگم دختر اولی یا دومی… میم یا ف… خیلی هم عالی. مبارکه… نامگذاریشون هم کردیم خخخ. خدایا شکرت.
خب…
آقا خلاصه توی گروه، همه بودن بجز میم!
که اونم چند روز بعد اومد!
اینم بگم…
“ف” عکس خودشو توی پروفایلش نذاشته بود!
و منم نمیدونستم که کدوم یک از اینا، “ف” هستش! توی گروه…
حالا اینجا رو گوش کن…
الله اکبر… چه نکاتی رو داریم یاد میگیریم بهمولا…
آقا اون “میم”، از خودش چندین تا عکس گذاشته بود!
خب دیگه ما هم که از خدا خواسته، رفتیم عکساشو دیدیم…
خیلی عالی بود!
جالبه… میدونی… یه چیزی که خییییییییییلی برام جالب بود درمورد این “میم”، این بودش که هر عکسش، از زمین تا آسمون با اون یکی فرق داشت!
جدی میگم…
خخخ. اصلا خیلی عجیب بود…
تازه یکی از عکساش، شبیه زنداییم بود!
اینم بگم… عکساشو هم با فاصله هر ماه گذاشته بود…
یعنی میخوام بگم فکر نکن حالا با فاصله زمانی خیلی زیادی اون عکسا رو گذاشته بوده و به خاطر همون فرق داشته… نه…
آقا خلاصه خب این “میم” هم توی لیست بوکمارکشدههای من بود خخخ. بوکمارک خخخ.
خدایا شکرت… آره خلاصه به این “میم” هم فکر میکردم…
اینم اومدم با معیارهام سنجیدمش و همهچی اوکی بود بجز دو تا چیز!
قد و اندام!
اینا رو نمیدونستم!
اون بار اول هم به اینا دقت نکرده بودم!
اندامشو تا حدودی میدونستم که تُپله!
ولی اصلا هیچ ایدهای درمورد قدش نداشتم…
گفتم آقا حله…
پس ماموریت این شد…
دفعه بعدی که خواستیم بریم اونجا، اول قد و اندام این “میم” رو بررسی میکنیم.
و اگه اوکی بود، میریم جلو و به این شخص پیشنهاد میدیم…
و اگه اوکی نبود، به “ف” پیشنهاد میدیم…
خخخخ. بهمولا داستانه ها این پسر بودن… خدایا شکرت…
خلاصه آقا روز موعد فرا رسید!
یعنی من توی عمرم اینقدر خوشحال نبودم خخخ.
آخه میدونی… خیلی هیجان داشت…
قرار بود یه کار خیییییییییییییلی مهمی رو انجام بدم!
خلاصه ما رفتیم اونجا و بگو چیشد!
آقا ما توی سالن، “میم” رو دیدیم.
با دوستاش داشت حرف میزد…
گفتم خب داداش… بسم الله… قد و اندامشو چک کن ببین چطوره…
قدش اوکی بود… به من میخورد…
ولی اندامش نه!
میدونی… خییییلی چاق بود!
و من گفتم بابا اصلا من با این ارتباط نمیتونم بگیرم…
اوه اوه… آقا بیا… یه نکته بسیار بسیار مهم…
میخوام رک و بیپرده بگم… چون مهمه…
ببین…
توی بحث انتخاب همسر، اون کسی که انتخابش میکنی، باید برات سک*سی باشه!
جدی میگم! آقا نخند! به چی میخندی؟ نخند آقا… جدی باش…
باور کن این نکته خیلی مهمه…
میدونی…
باید وقتی طرف رو میبینی، یه جورایی یه حسی درونت بیدار بشه که بری سمتش!
و این اندام، خیلی تاثیر داره روی این حسه!
یعنی مثلا اگه از آدمای چاق خوشت نیاد ولی همسرت چاق باشه، اصلا هیچ کششی نداری بری سمتش برای خلاصه خخخ کارهای مهم…
و حالا جدا از اینا، روی رضایتت هم تاثیر میذاره!
میدونی…
بسیار بسیار این نکته مهمه…
پس نکته این شد که همسرت باید برای تو، سک*سی باشه! وقتی میبینیش ببخشید… وقتی میبینیش، هوس کنی بری سمتش… اوکی…
دیگه خیلی واضح گفتم…
مهمه… باور کن مهمه اینا…
پس موقع انتخاب همسر، قشنگ نگاه کن ببین از لحاظ جنسی، برات جذاب هست یا نه. اگه نه، سریع کنسلش کن!
ببین… بذار اینطوری هم بگم که قشنگ جا بیفته…
ولی خب خیلی زشته دیگه ای خدا… شغل تدریس چقدر چالش داره…
آقا دیگه من میخوام رک بگم… دیگه بچه مچه نخونه بره بیرون… برو درساتو بخون ببینم! خخخ. نه بابا اتفاقا شماها باید بخونید… چی پس کسی که ۵۰ سالشه باید این چیزا رو بخونه؟… آقا یاد بگیریم این چیزا رو… فارغ از سن و سال… دیگه این چیزا هست دیگه چیکار کنیم…
بگذریم…
بذار این نکتهای گفتم رو جور دیگهای هم بگم که قشنگ توی ذهنت بمونه…
پس گفتیم که موقع انتخاب همسر، طرف باید از لحاظ جنسی، برات جذاب باشه…
حالا ببین… اینطوری فرض کن… فرض کن میخوای چند ساعت، با طرف یه رابطه جن*سی داشته باشی…
اوکی؟ خب بهصورت کلی جذاب هست برات یا نه؟
اگه نیست، کنسلش کن!
اینم بگم… اینا دختر و پسر نداره ها…
یعنی دختر هم باید ببینه که همسرش براش از لحاظ جنسی، جذاب هست یا نه…
یعنی میخوام بگم فکر نکن فقط پسر باید به این نکته توجه کنه! نه…
اینم بگم که ما معمولا به صورت ناخودآگاه کسی رو انتخاب میکنیم که از لحاظ جنسی، برامون جذابه. خب… ولی نکته اینجاست که بعضی وقتا ممکنه عجله کنیم و بگیم بابا خوبه دیگه آقا… ولی میبینی اصلا خوب نیست! خلاصه حواستون باشه…
خداوکیلیش چه نکاتی رو داریم یاد میگیریم! اونم عملی!
خدایا شکرت… شکرت واقعا…
خب بریم سراغ ادامهی این داستان جذاب خخخ.
خلاصه توی سالن، من “میم” رو دیدم و اندامشم بررسی کردم و دیدم که کنسله!
خوشم نیومد از اندامش…
گفتم خب این که کنسل شد…
یدونه موند “ف”.
گفتم خب حالا ماموریت اینه که بریم به “ف”، پیشنهاد بدیم…
آقا رفتم بالا و بعد رفتم داخل سالن کنفرانس و بعد از چن دقیقه، رفتم بیرون.
رفتم راهرو…
واااااااااااااای.
خدایاا…. چقدر سخت بود…
آقا من رفتم توی راهرو و بعد، “ف” هم اومد!
الله اکبر…
چقدر من اونجا یهجوری شدم…
میدونی…
اینم بذار بگم…
خب اینکه تو بخوای بری به یه دختر، پیشنهاد بدی، این خودش کلی استرس داره!
حالا در کنار این موضوع، اون فضا جوری نبود که تو راحت بخوای این کارو کنی!
یادته گفتم دانشگاه فرهنگیان، نر و ماده رو جدا کردن؟
به خاطر همین، توی اون فضا اصلا چیز جا افتادهای نبود و نیست که تو بخوای وایستی با یه دختر صحبت کنی…
میدونی… باید تجربه کنی دیگه…
اصلا خیلی ضایع بود… انگار مثلا میدونی… فرض کن توی اون فضا، با زیرپیرهن بری!
خب بابا خیلی ضایعاس دیگه!
یعنی اینکه من میخواستم برم به “ف”، پیشنهاد بدم، اینققققدر استرس داشت!
هم استرس اینکه خدایا کسی ما رو نبینه و هم اینکه خجالت از پیشنهاد دادن…
ای خدا بهمولا دهنمون صاف شد…
خلاصه…
توی راهرو که بودیم، دیدم که هیچ کسی نیست و فقط من هستم و “ف”.
ای خداااا.
گفتم داداش بسم الله… برو جلو…
وای خدایا… چقدر استرس داشتم…
دقیقا دو هفته، شبانه روزی برای این موقعیت تمرین کرده بودم…
آقا رفتم گفتم که دختر خانوم… میشه چند لحظه باهم صحبت کنیم؟
وااااای… داشتم میمیردم خدااااااااا.
بعد اونم گفت بله بفرمایید…
بعد میدونی…
بهش گفتم که من یه بیزینسی دارم فقط وقت نمیکنم کارهاشو جلو ببرم… شما…
تا گفتم شما…، گفت نه من واقعا اینجا سرم شلوغه و…
بعد منم گفتم باشه… بعد گفت شرمنده ها… گفتم نه بابا مشکلی نیست…
بعد میدونی…
آخ آخ…
تازه اینجا بود که جنگ روانی توی ذهنم شروع شد!
بگو چرا؟
حدس بزن…
خب بذار بگم…
میدونی…
من دو تا فکر اومد به ذهنم…
یه فکر این بود: بابا محمدامین طرف از سر باز کرده… الکی میگه سرم شلوغه و…
یه فکر هم این بود: نه شاید واقعا سرش شلوغه!
آقا من موندم لای منگه! الله اکبر… آقا من چیکار کنم پس!
بعد گفتم بابا اصلا من چرا پای بیزینس رو کشیدم وسط!!
کاش همون حرف اصلیم رو میزدم…
فکر میکردم اگه اینطوری برم جلو، بهتره که دیدم نه… حالا درقالب نکته بهتون میگم چیکار کنید…
آقا خلاصه من ذهنم خیییییییییییییییییلی درگیر شد!
یه فکر میگفت آره بابا از سر باز کرد… یه فکر هم میگفت از کجا معلوم؟ شاید واقعا سرش شلوغه…
منم خب قصدم بیزینس و این چیزا نبود که… اون بهانه بود بابا خخخ.
من میخواستم بالاخره باهاش بیشتر آشنا بشم…
خلاصه هیچی دیگه…
اصلا واقعا تابهحال اینقدر ذهنم درگیر نشده بود…
آقا خلاصه اون مناظره تموم شد و ما اومدیم خونه…
ذهنم همچنان درگیر اون دو فکر بود…
میگفتم آخه شاید واقعا وقت نداشته که قبول نکرده!
از یه جهت هم این فکر میومد به ذهنم که بابا قسمتت نبوده…
من گفتم خب داداش بذار ببینم…
گفتم ببین…
شما اصلا یک درصد احتمال بده که فکر دومی درسته! یعنی طرف واقعا سرش شلوغ بوده و به خاطر همین قبول نکرده!
گفتم ببین… اگه نخوایم بهش حرف اصلی رو بگیم، این تا آخر عمر توی ذهنمون میمونه و حسرت میخوریم!
حالا اینم بگم…
اینکه گفتم چشم و گوشِت رو باید باز کنی برای همین چیزا ها…
اونجا خب این “ف” روبهروی من نشسته بود و من هر از گاهی نگاهش میکردم…
بعد دیدم که یکی از دوستاش، اسمشو صدا زد! گفت فلانی!
گفتم دتس ایت! اسمشو فهمیدم!
و فهمیدم توی گروه تلگرام، کدوم شخصه!
آقا خلاصه وقتی اومدم خونه و ذهنم درگیر این چیزا بود، گفتم آقا بیا بهش پیام بدیم…
از یه جهت این فکر میومد که بابا ولش کن… طرف اگه روزیت بود خب قبول میکرد دیگه… از سر، باز کرده بابا…
یه فکر هم اینو میگفت که بابا شاید واقعا سرش شلوغه!
گفتم آقا من باید بهش پیام بدم…
چون واقعا ازش خوشم اومده بود و میخواستم که بالاخره بهاصطلاح بشه!
بهش پیام دادم و گفتم که جدا از مسائل کاری، میتونیم باهم بیشتر آشنا بشیم؟
یکی دو ساعت بعد جواب داد که راستش نه… ترجیح میدم اگه ارتباطی هست، کاری باشه…
آقا خلاصه این رو که من خوندم، گفتم آخیییییییییییییییییش!
من وظیفهمو انجام دادم… من سمت خودمو انجام دادم… بچهها این کلمه رو داشته باشید… سمت خودم…
گفتم دیگه مطمئن شدم که طرف واقعا نمیخواسته… حالا به هر دلیلی…
و میدونی…
با اینکه طرف قبول نکرد، ولی من خوشحال بودم!
چون نذاشتم که این بشه حسرت!
چون مطمئن شدم که بابا نه واقعا طرف نمیخواد… و فکر اولی درست بود!
که طرف از سر، باز کرده…
اینجا درسی که گرفتم این بود که آقا حواست باشه که جوری زندگی نکنی که بعدا حسرت بخوری!
من این جمله رو قاب کردم زدم به دیوار اتاقم…
جوری زندگی کن که بعدا حسرت نخوری…
و گفتم آقا من الان دیگه خیالم راحت شد که طرف واقعا نخواسته…
و گفتم ایولا که سر خودمونو با این صحبتها که قسمتت نبوده و روزیت نبوده و… شیره نمالیدیم!
البته درسته! ببین!
خب واقعا قسمت ما نبود… اما… نگاه کن… اینجا خیلی نکتهی ظریفی وجود داره!
من تمااااام تلاشمو کردم و سمت خودمو انجام دادم!
نیومدم بگم آرههههه قسمت ما نبوده پس ولش کن دیگه تلاشمو نکنم!
این نکتهشه!
من تماااااااااااااااااااام تلاشمو کردم و سمت خودمو انجام دادم و نشد!
حالا میام میگم قسمت ما نبوده!
نه که وظیفهمو کامل انجام ندم و بگم آره بابا قسمت ما نیست…
الله اکبر… چققققققققققققققققققدر این نکته مهمه… خدایا شکرت… شکرت که داری این نکات میلیونی رو به ما میگی… عاشقتم عشقم…
این موضوعی که گفتم، مربوط میشه به بحث الخیر فی ما وقع!
این جمله رو جلوتر بیشتر میبینیمش توی داستان…
ولی اینم بگم که این جمله رو اومدم درموردش یه فایلی ضبط کردم همین چند روز پیش…
فعلا نرفته روی سایت…
اسمش اینه: هر اتفاقی، بهترین اتفاقه!
قراره توی وبسایت رسالتاینجا دات کام منتشر بشه…
اونجا رو پیگیر باش و هروقت منتشر شد، برو گوش بده… اونجا کامل دل و روده این موضوع رو ریختیم بیرون!
نمیدونم هم کی قراره منتشر بشه…
خیلی محتوا هست که در صف انتشار قرار دارن…
حالا شما پیگیر باش اون طرف رو و هروقت دیدی همچین فایلی منتشر شده، حتما حتما گوش بده.
خدایا شکرت…
حاجی انگشتام دیگه خم نمیشن!
هم دستشویی دارم و هم گشنمه! صبحانه هم نخوردم!
هنوز داستان تموم نشده! و تازه خیلی صحبتها و نکات مهمی هم هست که باید درموردشون صحبت کنیم.
پس بیا بریم کمی استراحت کنیم و برگردیم…
این تیکهشو صوتی بریم…
خب.
الهی شکرت…
بریم سراغ ادامهی داستان…
الهی به امید خودت…
خلاصه ما رفتیم به اون “ف”، پیام دادیم و درخواست کردیم که بیشتر آشنا بشیم که قبول نکرد.
حالا نمیدونم چرا…
فکر میکنم توی یه رابطه عاطفی بودش… نمیدونم…
یا شایدم نمیخواست فعلا وارد این بازیا بشه…
آخه من رو نمیشناخت که بخواد حالا رد کنه!
میدونی…
به هر حال…
خلاصه اون شب که بهش پیام دادم، شنبه بود.
ما فرداش هم مناظره داشتیم.
دو روز پشت سر هم بود. شنبه و یکشنبه.
آقا شد یکشنبه!
دوباره ما عصر رفتیم و خب ایندفعه خیلی جالب بود خخخ.
میدونی…
سعی میکرد که بهم نگاه نکنه خخخ.
جالبه بازم روبهروی هم بودیم…
یه چندبار هم چشم تو چشم شدیم خخخ. خیلی حسش جالب بود.
حالا گوش بده…
آقا خب دو تیم دو تیم باهم مناظره میکردن.
آقا نوبت تیم این “ف” رسید.
این شخص، ریسرچر بود… ریسرچرها توی مناظره، تقریبا نقش نخودی رو دارن…
دو تا از دوستاش اسپیکر بودن…
آقا خلاصه اینا تیم موافق بودن…
ببین.
توی مناظره، یه موضوع هست که یه تیم، موافقه و یه تیم هم مخالف.
و همیشه تیم موافق شروع میکنه مناظره رو. اونم سخنگوی اولش. (منظورم first speaker هست)
منم اتفاقا فرست اسپیکر هستم توی تیم خودمون…
به هر حال…
آقا دوست این “ف” که فرست اسپیکر بود توی تیمشون، اومد مناظره رو شروع کرد. کلا هم ۳ دقیقا فرصت داریم صحبت کنیم. دو تا ۳ دقیقه.
حالا نوبتیه…
خلاصه اومد اعضای تیمشو معرفی کرد…
اسم اون “ف” رو هم خوند و خب فامیلیش رو هم گفت!
حالا میدونی…
این “ف”، فامیلش خیلی ضایع بود… کلا یهسری از اسمهای فامیلی هستن که خیلی ضایعن…
اینم فامیلش ضایع بود…
بعد میدونی…
وقتی فامیلشو گفت (من تا اون لحظه فامیلشو نمیدونستم)، من دوست داشتم که بخندم!
یعنی میدونی… با خودم میگفتم آخ آخ الان اینجا اگه بخندیم، طرف میخواد سرخ بشه ها… خجالت بکشه…
ولی اصصصلا این کارو نکردم!
خیلی خیلی جدی بودم و گفتم اصلا نمیخوام بخندم که حالا یه جورایی مسخرهاش کنم…
چرا؟ چون حالا به هر دلیلی، قبول نکرده، منم بیام مسخرهاش کنم؟ اگه این کارو کنم که یعنی واقعا بچهام!
خلاصه نخندیدم و گفتم نمیخوام یه جورایی انتقام بگیرم!
انتقام برای چی؟
آقا اگه اوکی بود خب میشد دیگه… ما هم که تلاشمونو کردیم… حالا به هر دلیلی قبول نکرد… دیگه مسخره کردن و انتقام گرفتن چیه دیگه؟
خلاصه اونجا خیلی به خودم افتخار کردم… گفتم بابا داداش بهمولا خیلی گنگستری… هر کی بود میگفت به به بهترین فرصته که بخندم تا طرف رنگارنگ بشه… ولی خب تو اصلا نخندیدی و گفتی چرا باید از طرف انتقام بگیرم…
خیلی اون صحنه، جالب بود… که میتونستم بهاصطلاح بچزونمش ولی این کارو نکردم…
خدایا شکرت بابت درک و شعور… واقعا…
آقا خلاصه اینطور…
هیچی دیگه… نشد!
ببین… الان اگه بگم قسمت نبود، کاملا حرف درستی زدم!
چرا؟ چون سمت خودم رو عالی انجام دادم…
ولی اگه بهش پیام نمیدادم و مطمئن نمیشدم، دیگه نمیتونستم بگم قسمتم نبود!
بیخود! صدتو نذاشتی وسط! حق نداری بگی قسمتم نبود و این صحبتا…
ولی الان راحت میتونم بگم که آره بالاخره روزی ما نبود…
اینطور…
حالا میدونی…
اونجا باز یه چنتا دختر رو دیدم که تاحدودی اوکی بودن…
ببین یکیش بود که معیارهامو داشت ولی اندامش رو دوست نداشتم!
خییییییییییلی لاغر بود!
و میدونی… همون نکتهای که باهم کار کردیم… از لحاظ جنسی برام جذاب نبود…
اونم کنسل شد!
حالا یکی دیگه هم دیدم! (داداش شما رفتی مناظره یا چشم چرونی؟😂😂)
خدایا شکرت…
حالا این یکی خیلی جالب بود!
ببین… درواقع این شخص، تماشاگر بود… تماشاگر مناظره…
آقا وقتی مناظرۀ تیم ما تموم شد، خب ۱۰ دقیقه فرصت استراحت دادن…
آقا من رفتم بیرون…
بعد دیدم که این دختری که دیدم، با دوستش روبهروی من دارن میان.
خلاصه اومد از کنار من رد شد!
بگو خب!
آقا من برگشتم بهش نگاه کنم که یه دفعه با یه صحنهی خیییییییییییلی عجیب مواجه شدم!
حدس بزن وقتی برگشتم بهش نگاه کنم، چی دیدم…
حدس بزن…
به نظرت چی دیدم؟
نمیگم… میخوام اذیتت کنم خخخ.
نه حالا یه حدسی بزن…
خب…
بذار بگم… کنجکاویت داره میترکه خخخ.
خب.
آقا این دخترِ با دوستش اومد از کنارم رد شد و من برگشتم بهش نگاه کردم.
و یه دفعه دیدم یااااااا ابلفضل!
باسنش چرا اینطوریه؟!😂
میدونی…
باور کن طرف باسنش ۳۰ سانت فاصله داشت از بدنش!
اصلا یه چیز خیلی عجیبی بود….
یعنی توی عمرم تابهحال همچین چیزی ندیده بودم!
گفتم داداش بیخیال این شو… این باسنش مشکل داره… احتمالا یه بلایی چیزی اومده سرش…
خلاصه میدونی…
انتخاب همسر هم داستان داره دیگه…
و بعد!
وایسا اینم بگم…
آقا تیم این “ف” داشت مناظره میکرد…
تیم مقابلشون پسر بودن…
آقا این پسرِ اومد اینو گفت که آره نمیدونم شما دخترا از لوازم آرایشی استفاده میکنید؛ اینا از حیوانات درست میشن و یه همچین چیزی…
حالا یادم نیست که موضوعشون (motion) چی بود…
آقا چشمتون روز بد نبینه!
دیدم یا خدااااا.
“ف” عصبانی شد!
خخخ. یعنی میدونی… قرمز شد!
حتی جملهای هم که به پسرِ گفت این بود که آر یو شور؟ (?are you sure) (مطمئنی؟)
یعنی از قیافهاش میبارید که چققققدر عصبانی شده و اگه میتونست، صددرصد میرفت پسره رو خفه میکرد!
خلاصه بدجور عصبانی شده بود خخخ.
بعد میدونی…
اونجا بود که گفتم خدایا شکرت که نشد!
میدونی چرا؟
چون این شخص یهذره یامان بود…
حتی از قیافهاش هم میشد تشخیص داد…
و من فقط میگفتم که خدایا شکرت که نشد! خدایا شکرت که نشد!
چرا؟
چون گفتم بابا من خودمم کمی یامان هستم! فرض کن اگه زنمم بخواد یامان باشه دیگه بدبخت میشیم آقاااا.
و اونجا بود که معنای «الخیر فی ما وقع» رو بیشتر و بهتر فهمیدم!
گفتم اتفاقا خوب شد که نشد!
چون اگه طرف حالا قبول میکرد، بعدا دیگه رد کردنش سخت میشد…
چون بالاخره یه رابطهای به وجود اومده بود و خلاصه احساسات درگیر شده بود و…
حالا اینجا چنتا نکته هست.
اول بحث خودشناسی…
ببین… یعنی من میگم باید تااااااااا میتونیم برای خودشناسیمون وقت بذاریم!
اینققققققققققققدر مهمه ها!
باور کن.
توی تمااااام جنبههای زندگیمون نقش داره!
چه از لحاظ شغلی باشه، چه از لحاظ روابط، چه از لحاظ سلامتی و…
خیلی خیلی مهمه!
ببین… خیلی ساده… اگه من این خودشناسی رو نداشتم که آقا من خودم کمی یامان هستم، خب میخواستم فکر کنم که طرف اوکی بود دیگه… میدونی… حالا درسته نشد… ولی خب من میدونم که اتفاقا همین که نشد، یه خیری بوده!
که یکیش همین اخلاقِ طرف بود!
که خب یامان بود… میدونی…
خلاصه حرفم سر این خودشناسیه…
خیلی خیلی موضوع مقدسیه واقعا… اصلا انسان از خودشناسیه که به خداشناسی میرسه… واقعا…
حالا میدونی… حتما حتما در آینده یه دورهی خودشناسی ضبط میکنم… حتما…
اینققققققدر ایده هست که اجرا بکنم که واقعا وقت نمیکنم!
خیلی کارها هست که میخوام انجام بدم… انجام هم میدم ولی خب زمان میبره تا بیرون بیاد…
الان شاید باورت نشه… یک ماهه که دارم روی نسخه صوتی کتاب شغل موردعلاقه اثر آلن دوباتن کار میکنم…
تازه فردا شاید آماده بشه و روی وبسایت منتشر بشه… (روی رسالتاینجا دات کام…)
خلاصه اینطوریاس…
حالا انشاءالله در آینده یه دورهی خفن و گنگسترِ خودشناسی ضبط میکنم و روی رسالتاینجا دات کام منتشر میکنم…
خب این از بحث خودشناسی.
مورد بعدی…
ببین… یه نکتهای که خیلی خیلی بهش رسیدم، اینه که آقا اگه میخوای یه شخصی رو بشناسی، بااااااید باهاش وقت بگذرونی!
در غیر این صورت، عمممممرا بتونی شخصیتشو بشناسی!
اصصلا نمیشه!
بااااید باهاش وقت بگذرونی…
به خاطر همین، قبل از اینکه حالا بخوای با کسی ازدواج کنی، حتما حتما چندین بار باهاش قرار بذار، قشنگ دوتایی برید بیرون، صحبت بکنید و خلاصه همدیگه رو بشناسید… اون نکته رو فراموش نکنیم… قبل ازدواج چشماتو خوب باز کن و…
اوکی؟
و اینم بگم… اینم خودش یه تکنیکه!
میگن اگه میخوای کسی رو بشناسی، سعی کن عصبانیش کنی!
از این تکنیک استفاده کن هنگام آشنا شدن با طرف مقابلت.
یه چیزی بگو که طرف رو واقعا عصبانی کنه… بعد ببین چجوری رفتار میکنه… البته میتونه فیلم هم بازی کنه… ولی خب سخته…
خلاصه اینطور…
هنوز نکات خیلی مهمی موندن!
حالا درمورد این داستان هم بگم که خب دیگه ما فراموش کردیم طرف رو دیگه… دیگه قسمت ما نبود… انشاءالله با هر کسی که میخواد ازدواج کنه، خوشبخت بشه…
خدایا شکرت…
بریم سراغ یه سری نکاتی که خیلی مهم هستن و نشد توی داستان بگم.
ببین.
من وقتی داشتم میرفتم دانشگاه الزهرا برای مناظره، خب میدونی…
دیشبش به “ف” پیام داده بودم و اونم قبول نکرده بود… (وقتی داشتم میرفتم دانشگاهشون، تا اون موقع نمیدونستم که اخلاقش مناسب من نیست…)
راستش یهذره حسم بد شده بود…
و زمانی که داشتم پیاده میرفتم سمت دانشگاهشون، توی ذهنم داشتم خودم رو آروم میکردم!
یعنی اونجا بود که من واقعا تغییر شخصیت رو ستایش کردم!
که خدایا شکرت که من روی شخصیت کااااار کردم! وگرنه الان نابود میشدم!
سعی میکردم که بگم آقا دختر خوب خیلی زیاده… نگران نباش… قسمتت نبوده و…
اینو گفتم که بگم آقا تا میتونید روی شخصیتتون کار کنید…
به جان مادرم قسم، توی زندگی خیلی از این موقعیتها پیش میاد که بهاصطلاح افسار ذهن از دستت در میره!
ببین…
اگه نتونی ذهنتو آروم کنی، خیلی خیلی اذیت میشی و حتی احتمالش هم خیلی زیاده که یه اتفاق بدی بیفته!
پس کار کنیم روی شخصیتمون.
این از این.
مورد بعدی اینه که وقتی رفتی به کسی پیشنهاد آشنایی دادی و حالا به هر دلیلی قبول نکرد، سرخورده نشو!
آخ آخ… چقققققدر این مهمه…
میدونی… آدم ناخودآگاه یه حس ناکافی بودن بهش دست میده!
ولی حواست باشه که اصصصصلا سرخورده نشی!
میدونی چرا آدم سرخورده میشه؟
دلیلش اینه… ما ذهنمون فکر میکنه که فققققط همون دختر/پسر هستش و دیگه هییییییییچ کسی نیست!
چرا اینطور فکر میکنه؟ چون توی اون محیط، فقط اون شخص رو دیده!
درحالی که اگه بری جاهای دیگه، بالاخره کلی آدم دیگه میبینی!
پس این نکتهی طلایی رو هم داشته باش. سرخورده نشو اگه طرف قبول نکرد.
و هی به خودت بگو که دختر/پسر خوب کلییییی هستش! نگران نباش… خدا هدایت میکنه…
باید اینطوری ذهنتو آروم کنی…
حاجی… به مولا ببین چیا داریم یاد میگیریم ها…
خداوکیلیش دارم میگم… همین یدونه پست، از کل ۱۲ سال تحصیلی خود من مفیدتر بود!
جدی میگم…
خدایا شکرت واقعا…
بریم سراغ نکتهی بعدی…
ببین… متاسفانه من وقتی اون دختر رو دیدم، جوگیر شدم و اومدم به مامانم گفتم! که آره از یه دختره خوشم اومده…
ولی فهمیدم که اشتباه کردم!
آقاا…
من اینو به پسرا میگم…
ببین یا میخوان بهت یه شخصی رو معرفی کنن یا خودت میخوای پیدا کنی…
توی حالت اولی، خب خانوادهات میفهمن… این هیچ…
ولی توی حالت دومی که خودت پیدا میکنی، آقااااااا. اصصصصصلا به خانوادهات چیزی در این رابطه نگو!
تا کی؟
تا زمانی که کاااااامل کاااامل مطمئن شدی که طرف ردیفه و دیگه میخوای بری خواستگاریش.
آقا من اشتباه کردم و اومدم به مامانم گفتم که از یه دختره خوشم اومده…
اونم هیچی دیگه…
به داداشم گفت!
تازه! رفته بودیم مغازه داییم اینا و اونجا هم میخواست بگه!
یدونه زدم از پاش که هییییس! ساکت شو آقا… بابا هیچی معلوم نیست… جار نزن…
جالبه… اون روز داداشم اومده بود صبحانه…
میدونی بهم چی میگه؟
اینطور میگه ها… محمد… از ازدواجت چه خبر؟
یعنی فقط دوست داشتم مامانمو حسابی فحش بدم!
آخه بابا میگم هیچی معلوم نیست! برای چی به این و اون میگی؟!
ولی با خودم گفتم داداش تقصیر خودته!
خودت جوگیر شدی اومدی گفتی دیگه… وگرنه اینا از کجا میدونستن…
میدونی چرا میگم نگو؟
چون هولت میکنن! هی میگن چیشد؟ به نتیجهای رسیدی؟ و از این صحبتها!
و این خیلی بده!
چون باعث میشه که شما عجله کنی!
همون کاری که نباید بکنی! جلوتر درموردش صحبت میکنیم…
و خب واقعا هم معلوم نیست دیگه میدونی…
حالا بالاخره باید با طرف بیشتر وقت بگذرونی و ببینی که چجوریه…
پس آقا اینو از من داشته باش… تا زمانی که کامل از طرف مقابلت مطمئن نشدی، چیزی به کسی نگو!
حتی به صمیمیترین اشخاص زندگیت!
آخه نیازی نیست… خب چیکار بکنه؟ ها؟
البته!
اگه نیاز به راهنمایی داشتی، اون قضیهاش فرق میکنه… اینجا آره… برو به کسی که اعتماد داری بهش، بگو و مشورت بگیر…
ولی زمانی که واقعا گیر کردی و نمیدونی چیکار کنی…
نه که جوگیر شدی و میخوای همهجا جار بزنی!
اینم از این…
نکته بعدی…
ببین…
اینو من به داداشای عزیزم میگم…
حاجی اگه از کسی خوشت اومد، حتما حتما برو بهش بگو!
ببین… اگه خجالت بکشی، مجبوری دوباره فشار بخوری ها خخخ.
پس خ*ایه کن برو جلو بگو…
اون تصویرسازیای که گفتم انجام بدی، خیلی بهت کمک میکنه…
باعث میشه دیگه رفتی جلو، دست و پات نلرزه و گلوت خشک نشه!
اصلا سعی کن که عادی رفتار کنی…
انگار مثلا این پیشنهاد آشنایی دادن، جزو کارهای هر روزته خخخ…
باشه؟ بشاش چشات واشه!😂
خخخ. یادش بخیر… قبلا چقدر از این حاضرجوابیها یاد میگرفتیم… ای خدا ای خدا… دورانی داشتیم ها…
بگذریم…
اینم بگم…
خب واقعا ترسناکه زمانی که میخوای بری به یه دختر، پیشنهاد آشنایی بدی…
حالا برای اینکه جسورتر بشی، علاوهبر اون تصویرسازی، اینطوری فکر کن که اون دختر هم از تو خوشش اومده و هی خدا خدا میکنه که تو بری جلو و بهش پیشنهاد بدی…
این خیلی گنگستره! حتما استفاده کن…
حالا اینجا رو دقت کن!
اصلا اصلا نگو که من از شما خوشم اومده و…
یعنی اگه این حرف رو بزنی، مطمئن باش که دهنتو سرویس میکنه!
چون بعضیا بیجنبن!
از بس این چیزا رو نشنیده، تا یکی بهش یه همچین چیزی میگه، سرش گیج میره!
پس اصلا نگو که من از شما خوشم اومده و…
بگو اگه امکانش هست، باهم بیشتر آشنا بشیم… خیلی خیلی خوبه…
از این این…
و یه نکتهی بسیار بسیار بسیار مهم!
ای خداااا.
ببین…
خب سن و سال هم مهمه دیگه خب…
طبیعتا که نمیخوای با کسی که چندین سال ازت بزرگتره، ازدواج کنی!
حالا نکته مهم اینجاست…
ببین… بعضیا که به قیافهشون نگاه میکنی، راحت فکر میکنی مثلا ۵ یا ۱۰ سال اینا از سنشون بزرگترن!
درحالی که اصلا اینطور نیست!
ببین مثلا همون دختر “میم” که درموردش بهت گفتم، من عکساشو که توی تلگرام میدیدم، باااااور کن میگفتم این راحت ۲۴-۲۵ سالش میشه!
و بعد دیدم تاریخ تولدش رو زده و نوشته ۱۹ سال!
گفتم اصصصصلا امکان نداره!
ولی بعد گفتم آقا دیگه ۱۹ سالشه دیگه… میدونی…
میخوام بگم یهوقت به قیافهی طرف نگاه نکنی و بگی نه این از من بزرگتره هاااا!
وااااای.
ببین…
من بهخاطر ندونستن این نکته، یه کیس خفن رو قبلا پروندم!
بذار بهت بگم…
البته فکر کنم قبلا هم گفتم…
آقا من رفته بودم آزمون شهری برای رانندگی… آقا من اونجا یه دختری رو دیدم که واااای… یعنی دقیقا همونطوری بود که میخواستم!
جالبه!
کپیِ یکی از عکسهایی بود که توی گوشیم داشتم!
بعد میدونی… اینطور گفتما… نه این از من بزرگتره! ولش کن…
و دیگه بیخیالش شدم!!!!
حالا نمیدونم که واقعا از من بزرگتر بود یا نه…
ولی میخوام بگم اصصصصلا سن و سال آدما رو از قیافهشون حدس نزن!
آقا برو از خودش بپرس!
الکی توی ذهنت حدس نزن!
چون دخترا اینطوری هستن که بعضیاشون خیلی قیافهشون زنانهاس!
یعنی فکر میکنی طرف ۳۰ سالشه ولی بعدا میبینی مثلا ۱۷ سالشه!
اونجاست که برگات میریزه!
پس این نکتهی مهم رو داشته باش…
اصلا خیلی جالبه…
بذار یه مثال دیگه هم برات بزنم…
داماد ما، یه برادری داره که اون برادرش، یه دختری داره!
آقا ما که رفته بودیم شیراز خونه پدری دامادمون(شوهر خواهرم)، این دخترِ رو من اولین بار دیدمش.
بعد خب میدونی… من به این فکر کردم که داداش به نظرت این دخترِ کلاس چندمه؟
بعد گفتم ببین این دیگه راحت هیچ نباشه، کلاس دهم اینا میشه دیگه…
حالا جالبیِ کار میدونی کجاست؟
بعدا فهمیدم که کلاس چندم بود…
حدس بزن…
جون مادرت فقط حدس بزن که کلاس چندم بود…
به جان مادرم قسم، طرف کلاس سوم ابتدایی بود!!!!
من میگفتم اصصصصصصصصصصلا امکان نداره!
کلاس سوم ابتدایی؟
حاجی من گفتم این دهمه!
میبینی؟
اینطوریه…
حواست باشه خلاصه نپرونی…
اینم از این…
بریم مورد بعدی…
برادر عزیزم… خواهر نازنینم… غول ظاهر آدما رو نخور!
واه واه… چه نکاتی رو واقعا داریم یاد میگیریم…
میدونی…
یه بحثی هست به نام اثر هالهای…
حتما برو درموردش کمی مطالعه کن که عمیقتر یادش بگیری…
خودمم باید برم همینکارو کنم…
حالا من خلاصهشو میگم…
ببین اثر هالهای میدونی چجوری میشه؟
یعنی ببین…
شما مثلا یه دختری رو نگاه میکنی که خیلی خوشگله.
بعد ناخودآگاه ذهنت میگه حتما این شخص حتما خوش اخلاق هم هست!
درحالی که اصصصصصصصصصصصلا معلوم نیست!
حواست به این کلک ذهن باشه!
یه مثال دیگه میزنم…
فرض کن یه شخصی رو میبینی که خیلی قیافهاش یهجوریه! اصلا قیافه نداره…
بعد ذهن میگه خب احتمالا این شخص اصلا آدم موفقی نیست توی زندگیش!
بعد میفهمی که طرف رتبه برتر کنکوره! :))
به این میگن اثر هالهای! یعنی ذهن میاد یه ویژگی رو تعمیم میده به چیزای دیگه!
حالا توی ازدواج خیلی خیلی مراقب این باش!
الان برای خود من هم پیش اومد دیگه…
خب اون “ف”، قیافهی قشنگی داشت!
و نگاه کن…
من فکر میکردم که خب لابد اخلاق خوبی هم داره!
درحالی که دیدم نه اصلا اینطور نیست…
میبینی چقدر اینا چیزای جزئی هستن؟
واقعا خدایا شکرت… درود بر آموزش…
انسان هر بلایی سرش میاد، بخاطر ناآگاهیشه…
دیگه داریم به آخر این صحبتها میرسیم…
اینم بگم بهت…
ببین… اصلا و ابدا عجله نکن!
یعنی اینو که باید به خودم هزاران بار بگم…
میدونی… من خودم خیلی دوست دارم که خانواده تشکیل بدم… ولی خب نباید عجله کرد!
چون نمیخوای کفش انتخاب کنی که نهایتش بندازی دور!
داری همسر آیندهتو انتخاب میکنی!
و میخوای تا آخر عمرت باهاش زندگی کنی…
و نه باید شل بگیری و نه سفت!
اعتدال!
ولی حواسمون باشه که عجله نکنیم… هول نشیم… این خیلی عبارت قشنگیه… هول نشیم…
واقعا… آقا هول نشو… بالاخره یه روزی، یه جایی خدا ردیف میکنه… نگران نباش… هول نشو…
اون سرخورده نشدن هم داشته باش دیگه…
و اینم بگم.
به عنوان آخرین نکتهی این پست…
ببین… حتما حتما قانون رهایی رو رعایت کن.
یعنی چی؟
خیلی ساده بهت میگم…
قانون رهایی یعنی در راستای هدفت، گام بردار ولی نچسب بهش!
اینطور نباش که زندگی رو برای خودت جهنم کنی چون صرفا یه جسمی کنارت نیست!
ولش بابا…
ببین… نه که ول کنی… ول کنی که هیچ وقت ردیف نمیشه…
اینکه میگم ولش بابا، منظورم اینه که از لحاظ ذهنی، رهاش کنی…
بالاخره گفتم… اگه پسر باشی، باید چشم و گوشِت حسابی بچرخه تا شکار کنی!
ولی اینطوری احساس نکن که چون به خواستهات نرسیدی، دیگه زندگی به درد نمیخوره و…
اوکی؟
بذار اینم بگم…
حیفم میاد نگم…
ببین.
چه مجرد باشی و چه متاهل، در هر صورت رنج هست…
حالا دیگه خودت انتخاب کن که چجور رنجی رو میخوای…
اگه مجرد باشی، فشار یه یهسری چیزا رو خواهی خورد… مثل یه سری نیازها اینا…
اگه متاهل باشی، فشار یهسری چیزای دیگه رو خواهی خورد… مثل افزایش مسئولیت و شاید بعضی وقتا اختلاف نظر و…
پس فکر نکن که اگه متاهل بشی، دیگه تمومه… نه…
در هر صورت، رنج هست…
خود من که با رنج های متاهلی اوکی هستم…
میگم آقا ما دیگه رنجهای مجردی رو کشیدیم… بریم سراغ رنجهای جدید!
خدایا شکرت.
همین.
عاشقتونم…
ولی خیلی کِیف داد نه؟
خدایا این محمدامین رو برای ما حفظ کن!
کاش خودمم همچین کسی رو داشتم… بهمولا نعمته…
خدایا شکرت… مرسی که بر زبانمون جاری کردی نازنینم…
بریم تمام نکاتی که باهم یاد گرفتیم رو مرور کنیم و بعد سپاسگزاری کنیم و تامام.
✅نکات مهمی که کار کردیم👇
- یه پسر، صدها بار عاشق میشه ولی درنهایت، با یک دختر ازدواج میکنه! و یه دختر رو صدها نفر میخوانش ولی درنهایت، روزیِ یک پسر میشه! پس در هر صورت، عصبانی نشو…
- مراقب عشق در نگاه اول باش… چشم و گوشت رو کور میکنه…
- قبل از ازدواج، خوب چشماتو باز کن و بعد از ازدواج، دیگه چشماتو ببند…
- اگه میخوای ازدواج کنی، اولا برو فضاهایی که مختلطه و بعد شاخکهاتو تیز کن…
- هروقت میخوای یه کاری بکنی، حتما قبلش تصویرسازی کن توی ذهنت! باعث میشه که بهتر عمل کنی!
- موقع انتخاب همسر، قشنگ نگاه کن ببین از لحاظ جنسی، برات جذاب هست یا نه. اگه نه، سریع کنسلش کن!
- هر اتفاقی بیفته خیره!
- اول خودتو بشناس و بعد برو دنبال انتخاب همسر…
- اگه میخوای یه شخصی رو بشناسی، بااااااید باهاش وقت بگذرونی!
- وقتی رفتی به کسی پیشنهاد آشنایی دادی و حالا به هر دلیلی قبول نکرد، سرخورده نشو!
- اگه از کسی خوشت اومد، حتما حتما برو بهش بگو! خجالت نکش…
- برای اینکه موقع پیشنهاد دادن، جسور باشی، هم تصویرسازی کن و هم اینطوری فکر کن که اون دختر هم خدا خدا میکنه تو بری بهش پیشنهاد بدی…
- اصلا نگو که من از شما خوشم اومده و… بگو اگه امکانش هست، باهم بیشتر آشنا بشیم…
- حواست باشه که سن طرف رو از روی چهرهاش حدس نزنی!
- غول ظاهر آدما رو نخور! (حواست به اثر هالهای باشه…)
- اصلا و ابدا عجله نکن! انتخابی که میخوای بکنی، روی تمام جنبههای زندگیت اثر خواهد گذاشت…
- قانون رهایی رو رعایت کن.
- رنج در هر صورت هست… دیگه ببین چجور رنجی رو میخوای انتخاب کنی…
خب.
خیلی هم عالی.
خدایا شکرت…
۱۲ سال تحصیلی من به اندازه این پست مفید نبود خخخ.
خدایا شکرت.
🐬سپاسگزاری از الله هدایتگر👇
- الهی شکرت بابت این پست فوق العاده.
- الهی شکرت بابت این همه نکات خفنی که یاد گرفتیم.
- الهی شکرت بابت انگشتهای نازنین.
- الهی شکرت بابت مهارت!
- الهی شکرت بابت اینترنت.
- الهی شکرت بابت وبسایتهای پربازدیدم.
- الهی شکرت بابت هدایتهات.
- الهی شکرت بابت پول!
- الهی شکرت بابت غذاهای بهشتی!
- الهی شکرت بابت اتفاقات عالی.
الهی شکرت.
شکرت نازنینم…
خدایا شکرت.
حاجی ۷۸۰۰ کلمه تایپ کردیم!
خدایا شکرت بابت تایپ ۱۰ انگشتی!
خدایا شکرت…
همین یه پست، از کتاب «معجزه داکیومنت کردن» هم طولانیتر شد!
الهی شکرت…
عاشقتونم.
اگه حرفی سخنی بود، با عشق میخونم…
فعلا خدانگهدار عزیزای دلم.
انشاءالله خدا در بهترین زمان و بهترین مکان، همسفر مناسبی رو سر راهِ تکتکمون قرار بده… و دوتایی در مسیر خوشبختی و ارزش آفرینی حرکت کنیم… الهی شکرت…




