ویدیوهایی که گرفتم رو میتونید از کانال تلگرام رسالتاینجا مشاهده کنید: https://t.me/resalatinja/714
بهنام خدای هدایتگر.
سلام و درود خدمت شما دوستان عزیز.
خیلی خوش اومدین به این پُست.
خب.
خیلی هم عالی.
بریم ببینیم که چی میخواد جاری بشه…
الهی به امید خودت.
خب. چند روز پیش، آبجیم اومد بهم گفت که توی تهران یه سمینار هست و دوست دارم برم.
ولی نمیدونم که مامان بابا بهم اجازه میدن تنهایی برم یا نه.
بعد، ما توی حیاط داشتیم باهم صحبت میکردیم و من تشویقش میکردم که آره حتما برو…
بعد، همون لحظه رفت به بابام گفت که آره من میخوام برم تهران.
خب پدر گرامی هم مخالفت کرد :))
حق هم داشت…
میگفت تو تابهحال تهران نرفتی و خب بلد نیستی…
باید اول، چندبار با یه همراه بری و وقتی که راه افتادی، بعدش تنها بری.
اونم مونده بود که چیکار کنه…
میخواست زنگ بزنه به دامادمون از شیراز بیاد تهران اینا که بابام گفت نه اذیتش نکن…
خلاصه پناه آورد به یک نفر. اون یک نفر کسی نبود جز برادر نازنینش 🙂
من توی اتاقم بودم…
اومد خلاصه شستشوی مغزی داد منو :))
که آره بیا بریم خیلی خوبه و اینا.
اون روز، یکشنبه بود.
گفتم بذار فکر کنم ببینم…
فکر کردم دیدم خب دوشنبه که توی دانشگاه، چیز خاصی نداریم و نمیخوام برم.
سهشنبه هم مهم نیست. نمیرم… از غیبتهام استفاده میکنم…
کلاس رانندگی هم داشتم…
گفتم رانندگی رو کنسلش میکنم…
بلیت بخر بریم…
خلاصه ردیف شد…
گفتم بریم بالاخره سیرو فی الارض کنیم :))
بلیت قطار خرید و روز سهشنبه صبح ساعت ۸ حرکت کردیم…
اولین بار بود که آبجیم تنهایی میرفت مسافرت…
البته قبلا بدون خانواده رفته بود… ولی خب با مدرسه بود…
ایندفعه دیگه خانواده نبود. فقط من بودم…
خیلی ذوق و شوق داشت… خخخخ. خدایا شکرت…
خلاصه سوار قطار شدیم و حرکت کردیم به سمت تهران.
از زنجان تا تهران کلا ۴-۵ ساعت راهه.
قطار هم اتوبوسی بود.
من اولین بارم بود که سوار قطارِ اتوبوسی میشدم…
و خیییلی هم بهصرفهتر از اتوبوس بود.
بلیت اتوبوس، ۳۴۰ تومن بود. درحالی که بلیت قطار، ۱۸۰ تومن!
و تازه قطار خیلی هم بهتره… دستشویی داره، امن هست و…
خلاصه اینطور…
توی راه هم من یه آموزشی رو استارت زدم…
خیلی خوب بود.
البته که هنوز تموم نشده.
کلا ۶ ساعت ایناس. من ۲ ساعتشو دیدم…
آره…
ساعت ۱۳ بود که رسیدیم تهران.
رفتیم و رفتیم و بعد از خیابون ولیعصر رفتیم بالاتر…
سمینار، توی هتل قلب بود…
آقا ما خب بلد نبودیم که چطور بریم اونجا… حالا الان من یاد گرفتم… میگم بهتون… خیلی آسونه واقعا…
آره… خلاصه رفتیم سوار متروی مهدیه شدیم و نمیدونم تا کجا بود رفتیم…
بعد با BRT(bus rapid transit) (حمل و نقل سریع اتوبوس) رفتیم…
خلاصه با کلی ضرب و زور، رسیدیم به هتل قلب.
بعدش رفتیم توی پارکِ اونجا، ناهار خوردیم و بعد رفتیم داخل…
خیلی جالب بود…
میدونی… وقتی وارد شدیم، رفتیم طبقه بالا… اونجا مثل تالار بودش…
بعد، روی میز، آب گذاشته بودن… خخخ من فکر میکردم آب جوعه😂
آخه قیافش به اونا میخورد… نگو که آب معدنی بود 😐 حیف شد واقعا 😂😂
خدایا شکرت…
آره…
بعدش رفتیم آمفی تئاتر.
طرف اومد صحبت کرد و اینا…
به کار من که نیومد…
چون درمورد ادمینی و این داستانا بود…

ولی میدونی… بذار اینو بگم…
داشتم به این فکر میکردم که بابا طرف ببین یه موضوع ساده رو چققققدر گندش کرده… کلی دوره برگزار کرده! کلی مخاطب و…
و میگفتم خداییش ببین حوزه ما چققققققققققققققققققدر گندس!! چقدر نیاز به آموزش داره…
و گفتم که ببین. اگه این آدم اومده توی این حوزه اینقدر کار کرده، ببین که ما چقدر باید کار کنیم…
انگیزه گرفتم برای اینکه توی کسب و کارم بترکونم…
با عشق کار کنم… الهی شکرت…
آره اینطور…
و بعد، آخراش تولد گرفتن… درواقع ۶ خرداد، تولد مریم خانوم بود.
تولدش مبارک…
اون موقعی که کیک رو آوردن، یه صدایی رو پخش کردن…
صدای شاگرداش بود… که داشتن ازش تشکر میکردن…
آقا وقتی من شنیدم، وای خدا… اشکام دراومد…
روحیه معلمیم گرفت…
و گفتم خدایا… من با تماااام وجودم، عاشق معلمی هستم… و خیلی دوست دارم که این چیزا رو تجربه کنم…
که شاگردام بیان بگن که آقا تو زندگی ما رو عوض کردی… همونطور که یهسریها زندگی منو عوض کردن…
خیلی احساس قشنگیه واقعا…
و خدا هم گفت که توی تایمش، تجربه خواهی کرد. خییییلی زیاااااد…
آره اینطور…
الهی شکرت.
حالا میدونی…
این دفعه که تهران رفتم، دیگه کاااااااااااااامل دستم اومد که بازی چیه.
یعنی الان هررررررررر شهری برم، راحت میتونم برم بچرخم.
ببین.
کلا ۴ تا چیز، خیلی مهمه.
اول باید مترو رو بلد باشی. کلا بدونی داستانش چیه و چطوری کار میکنه.
دوم باید brt که همون اتوبوس سریعالسیر هست رو بلد باشی… کلا بدونی که چیه…
سوم باید اتوبوس معمولی رو بلد باشی که قطعا بلدی…
چهارم هم باید برنامه نشان یا بلد رو بلد باشی!
حالا من خودم برنامه نشان رو دارم…
( توی پرانتز: نقشه مترو و brt اون شهر رو هم دانلود کن که داشته باشی و چک کنی… )
ببین.
خییییییییلی سادس!
یعنی اگه من این رو زودتر میدونستم، دیگه اونجا توی تهران، کلی دور خودم نمیپیچیدم!
ببین. خوب این تیکه رو دقت کن!
خب گفتم دیگه. باید مترو و brt و اتوبوس معمولی رو بلد باشی.
اون که هیچ.
حالا میای برنامهی نشان رو باز میکنی. (بلد رو نمیدونم چطوریه…)
پایین سمت راست، یه دکمه آبی رنگ که عکس فلش هست رو میزنی.
برات مبدا و مقصد رو میاره.
مبدا رو انتخاب کن.
مقصد رو هم انتخاب کن.
حالا نکته اینجاست.
میگه که با چی میخوای بری؟ خودرو؟ همگانی؟ پیاده؟ دوچرخه؟ موتور؟
شما اینجا بیا همگانی رو انتخاب کن.
همگانی یعنی مترو یا brt یا اتوبوس. همگانی یعنی این ۳ تا.
حالا وقتی همگانی رو انتخاب کنی، قشنگ بهت میگه که چیکار کنی.
مثلا میگه برو سوار متروی فلان بشو و فلانجا پیاده شو.
بعد برو فلانجا و…
تماااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام.
حالا هرررررررررر شهری بری، به راحتی میری میچرخی و اصصصلا نیازی نیست از کسی سوال بپرسی که چطوری فلانجا برم…
یعنی میدونی. این برنامه نشان و بلد، وااااقعا نعمت بزرگی هستن… خدایا شکرت واقعا…
اینم بگم… ببین.
آیکون مترو و brt و اتوبوس معمولی رو باید بدونی چیه توی برنامه نشان.
ببین. آیکون مترو، یه اتوبوسه که از داخل یه تونل رد شده.
brt که همون با حروف بزرگ مینویسه BRT.
و اتوبوس هم که آیکون همون اتوبوسه.
حالا خودشم میگه ها.
میگه مثلا سوار متروی خط فلان شو.
یا سوار اتوبوس فلانجا شو.
خودشم میگه. ولی خب باز آیکونشو نگاه کن.
همین.
حالا اینم بگم.
اگه بلد نیستی اینا رو، برو تمرین کن.
مثلا از راه آهن تهران برو برج میلاد.
خب مبدا رو میزنی راه آهن و مقصد رو میزنی برج میلاد.
حالا همگانی رو انتخاب کن.
خودش بهت میگه که چطوری باید بری.
همین.
یعنی واقعا با این نعمتی که هست، وااااقعا هرررررررجا بخوای بری، به راحتی میری!
هی بیا آدرس بپرس، بلد نباشن و اووووه کلی داستان…
واقعا خدایا شکرت بابت نشان و بلد. و پدرشون، گوگل مپ :))
آره خلاصه اینطور.
ولی میدونی.
توی سفر، آدم خیلی پخته میشه…
و اینکه باید خیلی تیز باشی.
الان من کلا ۲ بار رفتم تهران.
ولی خب کلا دستم اومد بازی چیه.
و نباید بیخیال باشی!
باید سردر بیاری.
آقا این چیه؟ اون کجا میره؟ و…
اگه بیخیال باشی، میبینی ۸۰ سالت شده و هنوز هم که هنوزه، چیزای ساده رو یاد نگرفتی!
آره.
اینطور.
درکل سفر خوبی بود.
بازم میخوام برم.
میخوام برم کل تهران رو بچرخم.
تمام جاهای دیدنیشو میخوام برم ببینم.
مراکز خرید، پارکها و…
دیگه بازی دستم اومده.
این دفعه اگه بخوام برم، خییییییییییییییییلی راحت میرم.
که قراره برم :))
هر ماه میتونم برم.
شاید ۳ هفته دیگه، بازم رفتم. نمیدونم.
دیگه مزهاش زیر زبونم در اومده! :))
بابا آدم باید بره ببینه دیگه…
چیه این شهر کوچیک…
یعنی من که حتما میخوام برم توی شهر بزرگتر زندگی کنم.
احتمال زیاد تهران.
حالا بازم نقل مکان خواهم کرد…
ولی خب حتما میخوام مهاجرت کنم!
زنجان کوچیکه! هیچی نداره! ولی تهران واقعا انگار دریاست!
دوست دارم برم جای بزرگ زندگی کنم.
و خب به امید الله هدایتگر، به وقتش مهاجرت خواهم کرد.
البته خواهیم کرد… تا اون موقع احتمال زیاد، ازدواج کردهام. نمیدونم… ببینیم چطور هدایت میشیم…
توی این سفر، یه ایده هم اومد به ذهنم.
نمیدونم اجرا بکنم یا نه.
باید یکم فکر کنم بهش.
ولی ایده خوبیه.
به خودم که خیلی کمک میکنه.
آره همین.
الهی شکرت.
بریم دیگه.
همین.
امیدوارم که از این صحبتها، استفاده کرده باشید…
تیز بودن توی سفر خیلی مهمه…
همین. تنها درسی که من از سفر کردن گرفتم همین بود.
تیز باش! پخمهبازی در نیار!!
همین. عاشقتونم.
بریم سپاسگزاری.
🐬سپاسگزاری از الله هدایتگر👇
- الهی شکرت بابت این سفر جذاب.
- الهی شکرت بابت ایدههای ناب.
- الهی شکرت بابت آموزشهای خفن.
- الهی شکرت بابت این وبسایت.
- الهی شکرت بابت انگشتهای سالم.
- الهی شکرت بابت حافظه سالم!
- الهی شکرت بابت این لپتاپ پرسرعت.
- الهی شکرت بابت سپاسگزار بودن.
- الهی شکرت بابت بودن در مسیر خودمون.
- الهی شکرت بابت رانندگی.
الهی شکرت.
عاشقتم خداجون.
مرسی ازت که همیشه ما رو هدایت و حمایت میکنی.
الهی شکرت.
بریم دیگه.
بچهها اگه تجربهای، حرفی سخنی دارید، حتما توی بخش کامنتها بنویسید. با عشق میخونم…
فعلا خدانگهدار.