تولد ۲۰ سالگی و کمی حرف…

محمدامین اسکندری

پ.ن: این ویدیو رو پارسال موقع تولد ۱۹ سالگیم ضبط کردم. خیلی قشنگه… اگه دوست دارید ببینیدش…


به‌نام خدای مهربون.

سلام و درود خدمت همه‌ی شما دوستای قشنگم.

خیلی خوش اومدین به این پُست.

خب…

بریم که کمی باهم صحبت کنیم…

امروز که دارم این پُست رو می‌نویسم، ۲۱ بهمن ۱۴۰۳ هستش.

فردا ۲۲ بهمنه :)) آخ جان میخوایم بریم داد بزنیم توی خیابون😂😂

چند روز پیش، یعنی ۱۹ بهمن، تولدم بود 🙂

خب. بذار کمی درمورد اون روز برات بگم.

خب اولا ما هیجدهم تولد گرفتیم. ۵شنبه شب…

من روز قبلش، یعنی چهارشنبه، رفتم بیرون… به مناسبت تولدم…

آره.

کلی راه رفتم.

یه مسیر خییییییلی طولانی رو رفتم.

رفتم پاساژ اشراق. توی زنجان خیلی معروفه…

توی گوشمم ایرپاد گذاشته بودم و داشتم آهنگ گوش میدادم…

اصلا این آهنگ‌ها خیلی خفنن… خدایا شکرت بابت اینکه گوش‌های سالمی داریم…

آره…

خلاصه رفتم پاساژ رو گشتم و بعد رفتم سمت مرکز شهر… کلا پیاده می‌رفتم :))

رفتم برای خودم ۲تا بلوز خریدم.

یکیش رو همون توی عکس بالا پوشیدمش.

خیلی رنگش قشنگه.

بنفشه :))

آی بنفشه :)))

خیلی بنفشی :))))

خخخ.

آره…

و بعد، حاجی رفتم کویر موتور.

واه واه… چقققققدر خفن بود…

رفتم به موتورها نگاه کردم.

خیلی خوشم اومد واقعا.

مخصوصا از یکیش که زرد رنگ بود…

کویر موتور

آره…

خلاصه گفتم که یه‌روزی ان‌شاءالله به‌عنوان کادوی تولد، به خودم میخوام از این موتورها هدیه بدم…

خیلی حالم خوب بود…

الهی شکرت واقعا بابت احساسات‌مون…

آره…

و بعدشم رفتم یه پیتزا زدم بر بدن…

ولی خداییش خیلی آشغال بود!

دفعه پیش که رفته بودم اونجا(+)، پیتزای گوشت سفارش دادم و خیلی خوشمزه بود.

این‌دفعه گفتم بذار ببینم پیتزای مرغ چطوریه…

حالا قبلا جای دیگه خورده بودما ولی خب می‌خواستم که یه تنوعی بدم…

هیچی دیگه… خیلی بدمزه بود…

حالا تجربه شد که همیشه پیتزای گوشت سفارش بدم…

خوشمزه و باکیفیت…

آره…

و بعد، اومدم خونه.

فردا شبش، یعنی ۵شنبه شب، قرار بود که تولد بگیریم.

چون روز جمعه که میشد نوزدهم، داداشم خونه نبود و ما یه‌روز زودتر گرفتیم…

ولی خب متاسفانه خیلی هول هولکی شد!

چون قرار بود مهمون بیاد خونه‌مون و اینکه کیک هم خیلی کوچیک بود و نمی‌تونستیم که جلوی مهمون‌ها بیاریم!

هیچی دیگه…

اصلا از دماغم اومد خخخ.

بابام هی می‌گفت محمد زودباش. الان میانا… ببر بره خخخ.

مگه گوسفنده حاجی؟ خخخ. لا اله الا الله…

آره.

خلاصه نه شمعی روشن کردیم، نه اسمم رو روش نوشته بودن، نه چیزی 😂😂

البته خداروشکر کادوهای خوبی گرفتم…

البته همش پول بود… دم‌شون گرم که اتفاقا همون پول دادن…

چون این ماه خییییییییلی پول خرج کردم…

کلا… هم برای سایت(رسالت‌اینجا دات کام رو میگم)، هم برای خودم…

ولی واقعا پول خیلی لذت‌بخشه…

الهی شکرت…

آره اینطور.

میدونی…

داشتم به این فکر می‌کردم که آیا واقعا راضی هستم از این ۲۰ سال زندگی؟

(یه چیزی رو توی پرانتز بگم؟ ببین الان من ۲۰سالم تموم شده. درواقع رفتم توی ۲۱ سالگی. توی حساب و کتاب، حواسمون باشه اشتباه حساب نکنیم. این قضیه‌ی سن تولد، یه‌ذره گیج‌کنندس…)

و گفتم که آره!

من راضی هستم تا همینجاش.

خب میدونی…

همه طبیعتا کلی آرزو و رویا دارن… منم دارم…

ولی خب مهم اینه که حسرت گذشته رو نداشته باشیم…

نگیم که آقا کاش از زمانم خوب استفاده می‌کردم…

کاش مثلا فلان کار رو انجام میدادم…

فلان کار رو شروع میکردم و…

واقعا حسرت خوردن خیلی دردناکه!

و خب واقعا بارها شده که گفتم خدایا اگه من همین الان فرصتم تموم بشه، آقا من راضیم!

من حسرت نمی‌خورم!

چون واقعا زندگی رو زندگیش کردم.

به وقتش حساااااابی بازی کردم. حسابی بچگی کردم…

یادمه تقریبا زمانی که تقریبا ۱۲-۱۳ سالم بود، من روزی ۸ ساعت اینا می‌رفتم بیرون با دوستام می‌چرخیدم…

بعد دیگه آروم آروم تغییر کردم، دوستام رو کلا گذاشتم کنار و اومدم روی خودم کار کردم…

من تغییرم از سال ۱۳۹۷ شروع شدش.

تابستون بود اگه اشتباه نکنم…

از اون موقع، روزی حداقل ۵ساعت کار مفید انجام دادم…

که بیشترش، یادگیری بوده.

اتفاقا امروز داشتم حساب-کتاب می‌کردم اینا رو.

می‌گفتم الان ۷سال شده که من تغییر کردم.

درواقع ۶سال کامل تموم شده و دارم ۷مین سال رو پُر میکنم… (گفتم که باید حواسمون به حساب و کتاب باشه…)

اصلا اگه بجای ۳۶۵ روز، ۳۰۰ روز درنظر بگیریم، و هر روز من ۵ساعت آموزش دیده باشم، توی یکسال میشه ۱۵۰۰ ساعت!

حالا ضربدر ۶ سال کنی میشه ۹۰۰۰ ساعت!!!!

خودم که داشتم صبح به این موضوع فکر می‌کردم، برگام ریخته بود…

به‌خاطر همینه که خیلی برام راحته درمورد موضوعات رشدفردی صحبت کنم…

چون اینقققققققققققققققدر آموزش دیدما!

دیگه مسلط شدم به این موضوع!

و حالم خوبه از این بابت.

چون از بچگیم نزدم که آموزش ببینم…

توی تایمش قشنگ شلوغ‌کاری‌هام رو کردم و بازم توی تایمشم نوجوانی و جوانی کردم!

خب الان دیگه مثل ۷-۸ سال پیش نیست که با دوستام برم بیرون و…

الان درگیر کسب و کار جدیدم هستم… دانشگاه هم که خداروشکر عالی داره جلو میره…

توی کسب و کار هم خیلی دارم لذت می‌برم… واقعا مسیر جذابیه… وقتی که می‌فهمی رسالتت چیه و بعد میای در راستاش قدم برمیداری…

اصلا خیلی حس خوبیه واقعا…

فقط میگم خدایا عاشقتم. همین. دیگه نمیدونم چی بگم واقعا…

درمورد درس و دانشگاه هم، خب به چیزی که میخواستم رسیدم.

عه یادش بخیر واقعا…

توی دفتر آرزوهام نوشته بودم که رشته زبان، دانشگاه فرهنگیان قبول بشم…

و توی سال دوم قبول شدم…

حالا اینم یه خیریتی توش بود که همون سال اول قبول نشم!

همون سالی که موندم خونه، آروم آروم هدایت شدم به سمت کسب و کار جدیدم…

اصلا وای…. از دست کارهای خدا…

آره…

درکل خیلی خوشحالم… خیلی حالم خوبه… میدونی… قدر این حال رو میدونم.

چون از همون اول این حال رو نداشتم!

من یه مدت زندگیم پُر از سیاهی بود…

کلی روی خودم کار کردم که آروم آروم درست شد خیلی چیزا…

حساب کردیم دیگه…

۹۰۰۰ ساعت در طول این ۶ سال آموزش دیدم… آموزش‌های فنی و شخصیتی…

منظورم اینه که هم آموزش‌هایی مثل فتوشاپ و برنامه‌نویسی و اینا و هم افزایش عزت‌نفس و خودباوری و این داستانا…

آره.

خلاصه قدر این حال رو میدونم…

و خب خیلی آرزو و رویا دارم برای زندگیم… آیندم…

ان‌شاءالله چندسال بعد، قراره ازدواج کنم… ان‌شاءالله خدا هروقت آدم مناسب رو سر راهم قرار بده، حتما اقدام خواهم کرد…

من شخصیتم از اونایی نیست که بگم الان گرونیه و…

من گرون‌تر از گرونیم…

آره…

و خیلی هم دوست دارم بابا بشم😉😂

بابا محمدامین… خخخ ای جان…

و دوست دارم که بچه مچه زیاد داشته باشیم…

ببینیم جیران چقدر پایه‌اس😂😂

و دوست دارم بیشترشون دختر باشن… اصلا دختر خیلی خوبه…

واقعا…

الهی شکرت واقعا…

آره…

میدونی…

خیلی امیدوار هستم به آینده…

شاید باورت نشه ولی خب یک درصد هم شکی ندارم که تمااااااااااااااام آرزوها و رویاهام میخوان محقق بشن…

خدا به سر شاهده اینقققققدر اطمینان دارما…

چون پشتم به یکی گرمه… همونی که یه‌روزی دستم رو گرفت…

واقعا ایمان دارم… یقین دارم که تمام خواسته‌هام میخوان تبدیل بشن به داشته‌هام!

الهی شکرت… واقعا از این حس و حال‌ها براتون آرزو میکنم…

میدونی… واقعا این چیزا اَدا درآوردنی نیستنا… باید از ته قلبت باشه…

خدایا شکرت واقعا…

حالا این روزها هم دارم روی پیاده‌سازی وبسایت رسالت‌اینجا دات کام کار میکنم…

این چند روز دارم روی هدرش کار میکنم… خیلی لامصب سخته و چالشی!

ولی خب پوستشو کندم!

دیگه چیز خاصی نمونده…

بقیه جاهای سایت رو راحت میتونم با کمک الله هدایتگر درست کنم…

فقط این هدر یه‌ذره داستان داره…

ولی خب دیگه آخراشه…

خیلی خوبه واقعا…

ای خدا… ای خدا…

و خب کلی آموزش دارم می‌بینم…

همونطور که قبلا گفتم(توی سریال خلق کسب و کار)، دارم یه دوره تربیت مدرس نگاه میکنم…

اصلا دلم نمیاد تمومش کنم خخخ.

هر جلسش، ۴-۵ ساعته… الان برای سومین باره که دارم جلسه سوم رو می‌بینم و نرفتم جلسه بعد…

تا هضم نشه، ول کنش نیستم…

باید پوستشو بکنم!

آره…

خلاصه اینطوری…

اممم… دیگه نمیدونم چی بگم…

همین دیگه…

بریم برای سپاسگزاری و دیگه تامام…

🦞جهت دادن به کانون توجه👇

  1. الهی شکرت بابت ۲۰ ساااال فرصت زندگی.
  2. الهی شکرت بابت اتفاقات خوب.
  3. الهی شکرت بابت خانواده.
  4. الهی شکرت بابت بدن سالم.
  5. الهی شکرت بابت جیب پُرپول.
  6. الهی شکرت بابت امکانات.
  7. الهی شکرت بابت تمااااام هدایت‌هات.
  8. الهی شکرت بابت تک تک لحظات زندگی‌مون.
  9. الهی شکرت بابت وبسایت شخصی…
  10. الهی شکرت بابت بینا بودنمون…

الهی شکرت واقعا…

خدایا مرسی که دستم رو گرفتی….

مرسی که از سیاهی نجاتم دادی…

مرسی که ۲۰ سال فرصت دادی بهم تا این دنیای مادی رو تجربه کنم…

مرسی ازت واقعا…

عاشقتم به‌مولا❤️

عشق خودمی…

بریم دیگه…

اگه حرفی، سخنی بود، حتما توی بخش کامنتا بگید.

مرسی ازتون.

فعلا خدانگهدار.

پست‌های دیگر

نظرات

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *