سریال خلق کسب و کار – قسمت ۶

ice cream

✅موضوعات این قسمت👇

  • نتیجه نهایی لوگوی وبسایت رسالت‌اینجا دات کام…
  • چالش‌های طراحی لوگو…
  • بعد با خودم گفتم خب حالا بذار اول این دایره رو رسم کنیم که درواقع انگار اون کلنگ اول رو زده باشیم…
  • واقعا دارم حال میکنم توی زندگیم. دلیلشم اینه که…
  • ولی بذار قبلش، درمورد قدم بعدی که باید بردارم بهت بگم…
  • طرف بابا اصلا مااااااااااالِ این کار نیست…
  • گفت آقا. تو داری مسیر رو اشتباه میری. گفتم چرا؟…
  • میدونی مثل چی می‌مونه؟ انگار مثلا عشقت داره با یکی دیگه می‌گرده…
  • خب همین میشه که میشینی سرجات دیگه…
  • گفتم برم بیرون یه‌ذره بچرخم و آب و هوام عوض بشه…
  • و کشف کردم راهشو…
  • گفت اگه الان بلوزم رو بالا بزنم و بدنم رو ببینی، شاید حالت بهم بخوره…


به نام خدای هدایتگر 🙂

سلام و صد سلام خدمت همه‌ی دوستان عزیزم.

خببب…

خدایا شکرت.

آقا ما بالاخره تقریبا بعد از ۲ هفته اومدیم.

بریم ببینیم که چیا میخواد جاری بشه…

خب.

امم…

راستش طراحی لوگو و لوگوتایپ رسالت‌اینجا دات کام تموم شد😍

بذار بهت نتیجه نهایی رو نشون بدم…

بفرمایید:

logotype

بعله :))

میدونی چیه.

امم…

آقا خیلی حرفا داریم…

بذار حالا صحبت میکنیم.

ببین.

همین عکس بالا رو دیدی؟

شامل لوگو و لوگوتایپ هست.

لوگو همون عکس سمت راست هست.

و لوگوتایپ همون متن رسالت اینجا هست.

خیلی جالبه.

اگه من می‌خواستم بدم بیرون برام همین لوگو و لوگوتایپ رو طراحی کنن، باید ۳۰ میلیون تومن پول میدادم!

قیمت طراحی لوگو، ۲۰ تومنه و لوگوتایپ هم ۱۰ تومن.

البته هستن کسایی که مثلا با ۵ تومن اینا ردیف میکنن ولی خب اگه بخوای دست یه آدم کاربلد بدی، باید خلاصه یه ۲۰-۳۰تومنی خرج کنی…

و میدونی.

واقعا این احساسی که دارم، خیلی با ارزشه.

و باید درموردش حرف بزنم.

خدایا شکرت واقعا.

میدونی…

امم…

کتاب معجزه‌ی داکیومنت کردن رو خوندی؟

اگه یادت باشه، من اونجا گفتم که ببین این خییییلی خوبه که آدم از دستش کار بر بیاد.

واقعا من که خیلی حس خوبی میگیرم از این موضوع.

و خودمم دارم تلاش میکنم که هرررررکاری از دستم بر بیاد.

کار من که تدریس و سخنرانی و این داستاناست.

ولی خب خوبه که آدم قشنگ سر در بیاره.

الان همین که من تونستم بالاخره یه لوگو و لوگوتایپی برای کسب و کار خودم درست کنم، خییییلی بی‌نظیره!

واقعا من به خودم افتخار میکنم.

خدایا شکرت. همش لطف خودته…

بذار حالا یه‌ذره درمورد چالش‌های طراحی لوگو بگم بهت…

خب.

امم….

ببین من تقریبا برای قضیه‌ی لوگو و لوگوتایپ، تقریبا ۳ هفته الی یک ماه وقت گذاشتم.

خب اولش که اصلا سر در نمیاوردم.

اومدم نشستم کلی آموزش دیدم.

نزدیک به ۶ ساعت آموزش دیدم.

خلاصه یه‌سری نکات مهم رو یاد گرفتم.

و خب توی اون آموزش‌ها، با برنامه ادوبی ایلیستریتور هم کار میکردن.

من این برنامه رو تقریبا ۳ سال پیش یاد گرفته بودم تاحدودی.

ولی خب یادم رفته بود.

بعد حالا همونطور که توی قسمت‌های قبلیِ سریال خلق کسب و کار گفتم، قرار بود که برم ایلیستریتور رو یاد بگیرم.

یه کرش کورس (crash course) (آموزش کوتاه و فشرده) دانلود کرده بودم و قرار بود که اونو نگاه کنم.

بعد.

خب بذار اول اینو بگم.

من خب اومدم یه ۳-۴ تا برگه آ-چهار برداشتم و بقولی اِتُد زدم.

نزدیک به ۲۶ تا اتد زدم.

و خخخ اصلا نتیجه نهایی، اصصصصلا شباهتی به اون اتدها ندارن…

خدایا شکرت.

آره.

و اصلا خیلی…

میدونی…

لامصب سخت‌ترین جای کار، اینه که تو بدونی چی میخوای.

این خیلی سخته.

یعنی اون پیاده‌سازیش به کنار.

همین که آدم بدونه چی میخواد خیلی مهمه.

خب من خیلی ایده میومد به ذهنم.

ولی خب جالب نبودن…

خلاصه این ایده رو از یه عکس از هوش مصنوعی گرفتم.

درواقع اومدم کلی تغییرش دادم. و خییییییلی بهتر شد.

یعنی همینی که الان هست، شدش.

قبل از اینکه تغییرش بدم، خیلی لوگو جالب نبود.

آره.

ولی خب میگم خدا بالاخره هدایت میکنه دیگه…

خلاصه الان این لوگو خداییش خیلی خوبه.

و امم…

آره اینطور.

حالا وایسا.

آقا.

الان شاممون حاضر شده.

بذار من برم شام خوشمزه رو بزنم بر بدن و بعد بیایم ادامه بدیم.

خب من برم فعلا…

گود گود :))

.

.

.

یاالله.

ما آمدیم.

خدایا شکرت بابت شام خوشمزه و جیگرطلا.

خب.

بذار ببینم داشتیم چی می‌گفتیم…

آره.

خلاصه که اومدم یه عکسی از هوش مصنوعی دیدم و بعد کلی تغییرش دادم و شد اینی که الان هست.

حالا. جالبی کار اینجا بود که من اصلا بلد نبودم با ایلیستریتور(illustrator) کار کنم.

یعنی قرار بود تازه برم اون کرش کورس رو ببینم.

ولی خب چون که اومدم یه ۶ ساعت اینا آموزش طراحی لوگو دیدم، کمی یه‌سری ابزارها رو یاد گرفتم.

بعد با خودم گفتم خب حالا بذار اول این دایره رو رسم کنیم که درواقع انگار اون کلنگ اول رو زده باشیم. بعد بریم آموزش ایلیستریتور رو ببینیم و بعد بیایم این لوگو رو پیادش کنیم.

خلاصه دایره رو رسم کردم.

و همینطوری گفتم خب حالا بذار اینم رسم کنم.

رسم کردم.

و همینطور رفتم جلو و خخخ کامل طراحیش کردم.

بعد، خب خیلی جالب نبود.

یه‌سری تغییرات دادم و خیلی بهتر شد.

بعد گفتم خب دیگه هیچی دیگه.

ولش کن اون آموزش رو.

دیگه ما که طراحی کردیم…

آره.

بعد رفتم اون آموزش ایلیستریتور رو پاکش کردم.

این شد از داستان طراحی لوگوی رسالت‌اینجا.

درمورد تایپوگرافیش هم خب خیلی سخت نبود.

من قبلا یه‌سری فونت‌های تایپوگرافی دانلود کرده بودم و بعد اومدم تک به تک نگاهشون کردم.

خب یه‌سری‌هاش خیلی فونتشون پیچیده بود.

گفتم نه، میخوام یه‌ذره بالاخره خوانا باشه دیگه.

خلاصه رسیدم به فونت تایپوگرافی مبین.

البته اسم‌های مختلفی دارن…

آره.

این قضیه‌ی تایپوگرافی اینه که طراح فونت اومده حروف فارسی رو طراحی کرده و شما میای اون حروف رو کنار هم میذاری و تامام.

من اومدم این کارو کردم و بعد گفتم بذار ببینم توی ایلیستریتور طراحی کنم.

اون حروف، فقط بقولی فایل PSD(photoshop document) بودن.

بخاطر همین، من اومدم توی فتوشاپ این حروف رو کنار هم گذاشتم و بعد یه خروجی جِی‌پِگ(jpg) گرفتم و بعد برم توی ایلیستریتور طراحی کردم.

که خب خیلی راحت طراحی کردم.

با همون ابزار پن تول(pen tool) طراحیش کردم.

و خب تموم شد 🙂

خدایا شکرت واقعا.

حالا میدونی چیه.

وای خدا.

آقا من خیلی خوشحالم از اینکه توی این مسیر هستم.

به خدا آقا من زندگی‌مو به هییییییییییییییچ چیزی عوض نمیکنم.

واقعا دارم حال میکنم توی زندگیم.

دلیلشم اینه که دارم توی مسیر عشق و علاقه‌ام حرکت میکنم و روی شخصیتمم کار کردم و کار میکنم.

آره.

خلاصه خیلی خوبه.

حالا امروز رفته بودم و امم…

حالا جلوتر شاید درمورد امروز که بیرون رفتم صحبت بکنم ولی خب اینو بگم که آقا وقتی داشتم تابلوی مغازه‌ها رو نگاه میکردم، می‌دیدم که اسم مغازه رو به شکل خاص نوشتن.

بعد گفتم عهههه.

حاجیییی.

از فونت تایپوگرافی استفاده کردنا!

این خیییییییییییییلی حس قشنگی بود.

من خب تا قبل از اینکه بیام توی مباحث طراحی لوگو و این داستانا، اصلا نمی‌دونستم که فونت تایپوگرافی چیه.

ولی خب وقتی کار کردم، بعدش خیلی حس خوبی داشت و هنوزم داره.

اسمش همونطور که گفتم، فونت تایپوگرافی هست.

این عبارت رو توی ذهنت داشته باش.

اگه خواستی اسم کسب و کارتو خوشگل و به شکل خاص بنویسی، باید از فونت تایپوگرافی استفاده کنی.

توی نت، سرچ کنی برات میاره.

ولی خب فایل psd هستن. یعنی باید فتوشاپ داشته باشی…

آره اینطور.

خلاصه خیلی خوشحالم واقعا.

خدایا شکرت.

چقدر این مسیر زندگیم جذابه.

بخدا.

خیلی خوشحالم.

خدایا شکرت.

واقعا خدایا ازت راضی هستم.

چون زندگی‌مو دوست دارم.

و زندگیم داره هر روووووووز بهتر از قبل میشه.

واقعا عاشقتم خداجونم.

البته که قراره تماااااااام این کارهایی که میکنم رو بهتون آموزش بدم.

آره بابا.

اصلا این کسب و کاری که دارم، آموزشیه دیگه.

میخوام کلا تماااام این مباحث رو تدریس کنم.

باور کن به جایی میرسی که فقط دوست داری از پنجره خودتو بندازی پایین…

باور کن…

از بس که داره بهت خوش میگذره…

آره…

خلاصه اینطور دیگه اینطور.

این از قضیه‌ی طراحی لوگو.

حالا میخوام درمورد امروز که بیرون رفتم هم صحبت بکنم ولی بذار قبلش، درمورد قدم بعدی که باید بردارم بهت بگم.

خب من اومدم لوگو و لوگوتایپ رو با کمک خدای هدایتگر طراحی کردم و بعدش دیگه یه‌جورایی دستم خالی شد.

یعنی قدم بعدی برام مشخص نبود.

گفتم خدایا الان من چیکار کنم؟

حسم بهم گفت که فعلا استراحت کن. بهت میگیم.

گفتم باشه دیگه.

اومدم یه‌ذره از این چیزا فاصله گرفتم.

بعد خخخ داشتم مطالعه میکردم که رگبااااااری ایده اومد بهم.

همون هدایت منظورمه…

آره.

منم سریع یادداشتشون کردم.

بعد میدونی.

بذار اینو بهت بگم.

نمیدونم باور میکنی یا نه.

ولی ببین… آدم توی مسیر عشق و علاقه‌اش، به جایی میرسه که دیگه نمیتونه اون کار رو انجام نده!

فهمیدی چیشد؟

میگم به جااااااایی میرسی که نمیتونی انجامش ندی!!

خدای من…

الان این روزا من دقییییقا همینطور شدم.

نمیدونم میتونی باور کنی یا نه.

من راستش میدونی…

بذار اینو بهت بگم…

خب من خودم همونطور که میدونی، عاشق تدریسم.

اصلا عشقمه دیگه…

بعد میدونی. یه چیزی منو خیلی اذیت میکنه.

یه‌سری مدرس‌ها رو می‌بینم و خیییییییییییییلی حسرت میخورم!

میگم بابا.

آقا.

بخدا من اگه جای این شخص باشم، هزااااااران برابر بهتر از این توضیح میدم.

طرف بابا اصلا مااااااااااالِ این کار نیست.

اصلا زورش میاد حرف بزنه.

خیلی حوصله‌سربر حرف میزنه.

ولی بخدا من اگه جای این شخص باشم، کن‌فیکون میکنم.

بخدا سالن رو منفجرش میکنم.

از بس که عاشقانه این کارو انجام میدم.

طرف انگار اصلا مُردس.

اصلا حال نداره توضیح بده.

بعد اومده شده مدرس!

این خییییییییییییلی منو می‌سوزونه!

و آخه بدبختیِ کار اینجاست که هنوز شرایط تدریس برام فراهم نیست!

چرا؟

چون بالاخره باید یه‌سری کارها انجام بشن.

حالا میگم…

آره.

حالا چیشد؟

نمیدونم دیروز بود یا پری‌روز که توی تایمی که داشتم سکوت میکردم، خدا باهام حرف زد.

گفت محمدامین.

گفتم بله؟

گفت آقا.

تو داری مسیر رو اشتباه میری!

گفتم چرا؟

گفت آقا. تو قرار نیست بیای همون اول، یه‌چیز خفن ردیف کنی!

شما بااااید دیگه شروع کنی به تدریس…

حالا این قضیش چیه؟

فکر کنم توی قسمت‌های قبلی گفتم اینو.

آره گفتم احتمالا.

ببین من می‌گفتم که بیام سئو رو یاد بگیرم و سایت رو کامل سئوش کنم(سایت رسالت‌اینجا دات کام)

و بعد می‌گفتم بیام این php رو هم یاد بگیرم که یه‌سری چیزا رو هم خودم اضافه کنم…

و حالا بعد از اینا میام شروع میکنم به تدریس.

و اینجا بود که خدا گفت نه.

شما دیگه باید بیای تدریس کنی.

چون گفتم. خخخ. آقا وااای.

نمیدونم میتونی باور کنی یا نه.

ولی همونطور که بهت گفتم، من دیگه نمییییییییتونم که تدریس نکنم!

شاید باورت نشه، ولی دائم دارم تدریس میکنم.

هی انگار دارم با مخاطبام درمورد بحث علاقه و رسالت و تغییر زندگی حرف میزنم.

ای خدا ای خدا.

شکرت واقعا.

آره دیگه.

خلاصه این شد که خدا گفت آقا ول کن سئو مئو رو!

من خودم مخاطب رو برات میارم.

تو بیا تدریس کن.

منم گفتم باشه دیگه. چیکار کنیم دیگه…

و قرار شد که سئو و برنامه نویسی رو در طول زمان یاد بگیرم و بیام روی سایت اپلای کنم.

و امم…

خلاصه باید دیگه کم کم شروع کنم به تدریس.

دیگه نمیتونم تدریس نکنم!

مخصوصا یه‌سری مدرس کارنابلد هم می‌بینم دیگه واقعا از درون آتیش میگیرم!

باور کن.

میدونی مثل چی می‌مونه؟

انگار مثلا عشقت داره با یکی دیگه می‌گرده…

یه همچین حسی.

مثلا دوس داری بری طرف رو خفش کنی!

امیدوارم که این احساس رو تجربش کنی.

خیلی خوبه واقعا.

و امم….

آره دیگه اینطور.

حالا =قدم بعدی که باید بردارم، باید که یه‌سری کارهای کوچولو رو انجام بدم.

خب فعلا تا هفته بعد که قراره کمی شل برم جلو.

یه‌سری کارها هستن که باید انجامشون بدم.

مثلا یه‌سری جملات الهام‌بخش میخوام درست کنم توی فتوشاپ و بعد پرینت بگیرم و بزنم به دیوار اتاقم.

خدایا شکرت که یه سقفی بالا سرمونه!

آره.

خلاصه این مدل چیزمیز رو ردیف کنم و بعد از هفته‌ی بعدیش، شروع کنم.

یعنی از دو هفتۀ بعد.

آره.

حالا میخوام لوگوموشن هم درست کنم.

اینم خب اصلا بلد نیستم.

فکر کنم باید با افترافکت درستش کنم.

حالا باید برم توی یوتیوب ببینم چه آموزش‌هایی هست.

می‌بینی خداییش؟

ببین بخدا اینا درس داره برامونا!

اینکه آقا اصلا این محمدامین اصلا به چیزای دیگه فکر نمیکنه.

میگه خب حالا میریم جلو ببینیم که چی میشه!

همین!

دیگه نمیاد ماتم بگیره که واااای آقا من بلد نیستم لوگو طراحی کنم و اینا.

نه بابا.

همیشه هم تیکه کلامش اینه: مگه خدا مُرده؟

خخخ.

و خیلی راحت خدا هم بهش جواب میده!

قشنگ ایده‌ها رو میده بهش.

و خب خیلی عالی دیگه…

به همین راحتی.

پس:

همون جمله‌ای که آخر هر قسمت میگیم، آقا تو قدم برداااااار. قدم بعدی بهت گفته میشه.

نشستی و میگی نه من تا دقییییق برام مشخص نشه حرکت نمیکنم.

خب همین میشه که میشینی سرجات دیگه.

بابا پاشو قدم اول رو بردار. قدم بعدی رو بهت میگه خدا.

آره دیگه اینطور.

آره باید یه‌سری کارهای کوچولو رو انجام بدم و بعد بیام با کمک خدای هدایتگر، قالب وبسایت رسالت‌اینجا دات کام رو توی ادوبی ایکس‌دی طراحی کنم.

و بعدش بریم برای پیاده‌سازیش…

البته این مسیر برام راحت‌تره.

چون دقیقا وبسایت شخصیمو(همین سایت mramines.ir) هم از همین مسیر اومدم ساختم.

اول قالبشو طراحی کردم و بعد اومده پیاده‌سازیش کردم.

آره.

حالا دیگه دستم اومده…

راحت این قسمت رو ردیف میکنیم.

و یه‌چیز هم بهم گفت خدا.

گفت ببین. دنبال این نباش که یه‌چیز خفن بسازی همون اول.

یه نسخۀ اولیه‌ای بده بیرون و بعد هی بهبودش میدی.

اینم خیلی آرومم کرد.

گفتم راس میگی.

چون ما میخوایم کلا توی سایت، فعالیت کنیم!

نه توی اینیستا یا یوتیوب و…

اصلا.

فقط سایت رسالت‌اینجا دات کام.

حالا دلیل داره…

آره…

حالا شاید اونجا گفتم دلیلشو که چرا فقط سایت…

آره دیگه اینطور.

خلاصه خیلی خوشحالم.

واقعا میدونی.

بخدا. آقا. به جان مادرم قسم اگه همین الان من از این دنیا برم، بخدا به ولای علی قسم که من راضی هستم.

درسته. کلی هدف دارم. کلی آرزو و رویا دارم.

ولی… خیلی عذر میخوام آقا محمدامین… گور بابای همه‌شون… من زندگییییییی کردم!

بخدا من این احساس رو با هیچ چیزی عوضش نمیکنم.

و واقعا من الان توی بهشتم.

نه فقط همین لحظه.

نه. کلا.

کلا زندگیم بهشت شده.

و داره هر روز بهشت‌تر میشه!

چرا؟

آقا داری چیکار میکنی؟ خب به مام بگو!

دارم میگم دیگه.

توی مسیر علاقه‌ام هستم و شخصیتمم بهبود دادم و میدم.

همین.

کل داستان همینه.

آره خلاصه خیلی حالم خوبه.

چقققققدر من چیزمیز یاد گرفتم تا همین الان.

چقدر تجربه کردم.

بابا من مگه اصلا طراحی لوگو بلد بودم!

هیچی آقا صفر.

ولی خب اومدم یادگرفتم و با کمک خدای هدایتگر، بالاخره یه لوگو و لوگوتایپی ردیف کردیم.

خیلی حس خوبیه واقعا.

محمدامین جان مرسی.

مرسی که منو آوردی توی این راه.

خیلی داره بهم خوش میگذره…

و خداجونم… سر قولمم هستم.

هییی واای آقا.

بذار اینو بگم بهت.

وای اصلانا….

اگه کتاب رهایی از بختک سردرگمی رو خونده باشی، میدونی که من به خدا قول داده بودم که به کسایی که سردرگم هستن، کمک کنم.

بعد میدونی چیشد؟

۲ بار این آیه رو دیدم…

حالا دقیق یادم نیست که چی بود، ولی گفته بود که کسانی که به خدا قول داده‌اند….

آقا من این رو که دیدم، اصلا یه لحظه دست و پام لرزید.

گفتم عه!

حاجیییی!

خدا داره با من حرف میزنه ها!

آقا وایسا برم ببینم اون آیه چی بود دقیقا.

وایسا برم سرچ کنم…

آقا پیداش کردم.

[سوره احزاب، آیه ۲۳]: مِنَ الْمُؤْمِنِینَ رِجَالٌ صَدَقُوا مَا عَاهَدُوا اللَّهَ عَلَیْهِ فَمِنْهُمْ مَنْ قَضَىٰ نَحْبَهُ وَمِنْهُمْ مَنْ یَنْتَظِرُ وَمَا بَدَّلُوا تَبْدِیلًا .

از میان مؤمنان، مردانی‌اند که به آنچه با خدا عهد بستند صادقانه وفا کردند. برخی از آنان به شهادت رسیدند و برخی از آنها در [همین‌] انتظارند و [هرگز عقیده خود را] تبدیل نکردند.

دقیقا همین آیه بود که ۲بار دیدمش!

جاهای مختلف…

و امم….

هیچی دیگه.

اصلا یه‌جور شدم.

گفتم عه…

مومنانی که به آنچه با خدا عهد بستن، وفا کردن…

وای.

الان یه لحظه بدنم دون دون شد…

خلاصه که خیلی حسش جالب بود…

خدایا شکرت.

خدایا. می‌بینی که دیگه.

دارم کار انجام میدم.

و دارم می‌بینم که کمک میکنی.

به‌خدا…

دوست دارم اصلا گریه کنم.

آخه بابا اینهمه کار رو توی این چندماه من چطور انجام دادم؟

من که قدرتی ندارم.

فقط تویی عشقم.

اینققققدر داری بهم ایده میدی.

راهنماییم میکنی…

آی لعنت به کسی که تو رو باور نداره…

بخدا چقدر ایمانم بهت زیادتر شده.

شکرت واقعا.

بخدا خدایا.

اگه من همین الان بیام پیشِت، هییییچ حسرتی ندارم.

من الان ۲۰ سالمم نشده هنوز.

یه ۶-۷ ماهی مونده.

ولی ببییییییین!

من هییییچ حسرتی توی دلم نیست.

خیلی خوبه واقعا.

و همشم لطف خودته ها.

یعنی از زرنگی و نمیدونم تدبیر و این داستانای من نیستا!

همش لطف خودته…

آره دیگه اینطور.

و خلاصه دیگه تقریبا از یکی دوماه آینده، میخوایم استارت رسالت‌اینجا رو بزنیم و خلاصه از صبح تا شب فقط تدریس!

اینقدر میخوام تدریس کنم که دیگه از هوش برم…

و مطمئنم که من یه‌روزی یا موقع یادگیری یا موقع یاددادن از دنیا خواهم رفت…

این رو از خدا خواستم…

خدایا من میخوام توی یکی از این دو حالت بیام پیشِت…

دیگه خودت یکیشو انتخاب کن…

الهی شکرت.

واقعا بهشت رو میشه توی همین دنیا تجربه کرد…

آره.

حالا بریم درمورد امروز کمی بگم براتون.

خب من با خودم قرار گذاشتم که ۵شنبه(یعنی امروز) برم بیرون.

چون خیییییلی توی خونه می‌مونم…

دیگه شورشو درآوردم…

گفتم برم بیرون یه‌ذره بچرخم و آب و هوام عوض بشه…

البته. این کار بهم الهام شده بود…

خدا بهم هفته قبل موقع‌ای که داشتم توی حیاط دوچرخه‌سواری(cycling) میکردم بهم گفت…

منم گفتم چشم ارباب.

توی تایم خودش اجرا میکنیم…

آره…

خلاصه یه‌ذره طرف صبح ورزش کردم و بعد صبحانه خوردم و بعد آماده شدم و رفتم بیرون.

اول رفتم بانک. ۵۵۰تومن پول نقد داشتم و می‌خواستم که طرف بریزه به حسابم.

بعد بردم خخخ مَرده میگه بابا ولش کنا. ببر خرجش کن…

میگم حاجی همون میخوام خرجش کنم دیگه!

خلاصه یه‌ذره شوخی کرد و بعد یه فرم واریز بهم داد.

بعد آقا. واای خخخ.

میدونی چیشد؟

خب اونجا اگه فرم رو دیده باشی، یه قسمت داره که باید مبلغ رو به عدد بنویسی.

بعد من یه لحظه گفتم خدایا الان من این عدد رو چطور بنویسم؟

۵۵۰ تومن میشه ۵میلیون و ۵۰۰هزار ریال.

خب اینو بخوای عددی بنویسی خیلی سخته دیگه بالاخره…

خلاصه باتوکل رفتم جلو و درست نوشتم.

و کشف کردم راهشو!

ببین.

اگه خورده‌ای نباشه، راحته.

درکل باید یه صفر اضافه کنی.

مثلا ۵۰۰هزار تومن میشه ۵ میلیون.

حالا اگه خورده هم داشته باشه، مثلا ۵۰هزار تومن، به اینم باید یه صفر اضافه کنی.

که میشه ۵۰۰ تومن.

پس کلا به ریال میشه ۵میلیون و۵۰۰هزار تومن.

حالا بیا ۵۰۰هزارتومن رو به عدد بنویس.

خب این راحته دیگه. میشه: ۵۰۰/۰۰۰.

حالا بیا یه ۵ هم قبلِ اون ۵ اضافه کن. میشه: ۵/۵۰۰/۰۰۰

تادا :)))

خخخخ.

خداییش اگه بلد نیستی، یه‌بار دیگه بخون این تیکه رو.

بخدا آدم توی موقعیتش قرار بگیره و بلد نباشه اصلا خیلی حس بدی میگیره…

آره. خلاصه اینطور.

حالا خخ یه سوتی دادم اونجا.

قرار شد بنویسم ۵میلیون و ۵۰۰هزار ریال.

ولی نوشتم تومن خخخ.

حواسم نبود باید ریال بنویسم. ولی خب مَرده که درست واریز کرد.

خخخ فرض کن اونم برمیداشت ۵میلیون می‌ریخت به حسابم :))

خخخ.

خدایا شکرت.

آره.

حاجی ساعت ۱۲ شب شدا…

فعلا که خوابم نمیاد…

خلاصه پول رو همونجا ریخت به حسابم و بعد رفتم چهارراه سعدی.

حالا اونایی که زنجانی هستن میدونن کجاست.

وسط شهره…

آره.

رفتم و بعد دیدم که یه مغازه لوازم ورزشی هست.

رفتم داخل و خلاصه داشتم لباس مباس رو نگاه میکردم.

می‌خواستم که برای خودم یه شلوارک بخرم.

رفتم خلاصه چرخیدم و از یکیش خوشم اومد.

بعد اونجا که بودم، یه مَرده اومد کنارم.

بعد، اونم مشتری بود.

درواقع با صاحب مغازه رفیق بود…

بهم سلام داد اون مَرده.

منم سلام دادم بهش.

و بعد گفتم آقا ماشالا خوش استایل هستینا.

قشنگ چهارشونه…

بعد گفت مرسی عزیزم… لطف داری…

بعد خلاصه شروع کردیم به صحبت کردن…

بهم گفت که قشنگ باشگاه برو یه بدن خوب بساز.

گفت چندسالته؟

گفتم متولد ۸۳ هستم.

خب خوبه بابا.

گفت ببین من وقتی هم‌سن تو بودم(الان ۳۸ سالمه)، خییلی لاغر بودم.

جوری که استخون‌های بدنم بیرون زده بود.

بعد، باشگاه رفتم و خلاصه الان بهتر شده…

بعد گفت البته ظاهرش اینطوریه ها.

اگه الان بلوزم رو بالا بزنم و بدنم رو ببینی، شاید حالت بهم بخوره…

ولی خب در ظاهر خوبه…

بعد خخخ می‌خواستم بگم داداش اگه میشه بلوزتو بزن بالا ببینم چطوریه خخخ.

خدایا شکرت.

آره. بعد گفتم اتفاقا دارم با آموزش جلو میرم…

گفت بابا آموزش ماموزش رو ولش کن. برو باشگاه.

بعد توی دلم گفتم خب بابا توی باشگاه هم باید با آموزش جلو برم دیگه…

هیچی دیگه.

خلاصه اینطور کمی صحبت کردیم و بعد اون رفت.

منم یه شلوارک خریدم و اومدم بیرون.

بعد رفتم یه آب‌هویج بستنی زدم به بدن.

وای. توی اون گرمای سوزان، خیلی چسبید.

امروز درواقع محمدامین جان رو برده بودم بیرون :))

به پاس تشکر بابت اینکه پام وایساده، براش یه کادو خریدم و یه بستنیِ خوشمزه هم دادم بهش.

عاشقتم محمدامین.

مرسی که پام موندی…

بچه‌ها…

آقا حتما به خودتون هدیه بدین.

یادتون نره، ما جز خودمون و خدا، هیییییییییییییییییییییچ کس رو نداریم!

هرکسی هم که اطرافمونه مثل پدر و مادر و همسر و بچه و خواهر برادر و…، موقت هستن.

یه پلک بزنی، از کنارت رفتن…

پس خودتو دوست داشته باش…

خدایا شکرت.

آره دیگه اینطور.

خیلی خوشحالم.

خلاصه اینم از این داستان امروز ما.

دارم کم کم عادت میکنم که توی سایت بنویسم.

الان داره هنگی می‌نویسه…

بذار ببینم چند کلمه شده…

اوووه. ۳۳۰۰ کلمه شده.

خدایا شکرت که انگشت داریم…

آره دیگه اینطور.

بریم دیگه.

ساعت ۱۲ ونیم شب شد.

خب مثل همیشه، بریم شکرگزاری کنیم.

🎄تمرین دیدن داشته‌ها👇

  1. خدایا شکرت که میتونیم با آرامش بخوابیم و بیدار بشیم.
  2. خدایا شکرت که با الهامات و نشانه‌ها با ما حرف میزنی و هدایتمون میکنی…
  3. خدایا شکرت بابت لوگوی و لوگوتایپ وبسایت رسالت‌اینجا دات کام.
  4. خدایا هزار مرتبه شکرت بابت پلک‌هایی که داریم.
  5. خدایا شکرت بابت پرده‌ی گوشمون.
  6. خدایا شکرت که اومدیم سمت وبسایت شخصی‌مون.

خداجون ما بدون تو هییییچی نیستیم. خودت دستمون رو بگیر…

    ما خودمون و زندگی‌مونو به دستان قدرتمند رو سپردیم…

    الهی شکرت.

    آقا بریم دیگه.

    من خیلی خوابم میاد.

    الهی شکرت.

    بچه‌ها حتما هر نظری پیشنهادی چیزی دارید بگید توی کامنتا.

    دمتون گرم و فعلا یاعلی.

    جمله‌ی مقدس‌مون توی این سریال:

    🚶‍♂️🌞تو قدم در راه نِه و هیچ مَپُرس … خود راه بگویدت که چون باید رفت🚶‍♂️🌟

    پادکست‌ها:  پادکست داستان انگلیسی   پادکست MrAminEs   پادکست پندون

    تلگرام

    کانال تلگرام:  MrAminEsCh@

    پست‌های دیگر

    نظرات

    دیدگاهتان را بنویسید

    نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *