اردوی کوتاهِ سینگلی :))

اردوی کوتاه

به نام خدای هدایتگر.

سلام و صد سلام خدمت همه‌ی شما دوستان قشنگ و مهربونم 🙂

خب.

آقا خیلی خوش اومدین به این پُست.

خب توی کانال تلگرام، بهتون گفتم که قراره یکی دو روزی برم اردو.

خب امروز قراره درمورد این اردویی که رفتم براتون بنویسم.

ببینیم که چی میخواد جاری بشه…

خب.

اممم…

ببین من چندماه پیش، «بینهایت شو» شرکت کرده بودم.

نمیدونم میشناسی این مجموعه رو یا نه.

خیلی معروفه…

یه‌سری آموزش‌های دینی مینی میدن…

آره.

خلاصه من اونجا شرکت کرده بودم و خب بالاخره اسمم بود توی دیتابِیسشون دیگه…

و روز ۳شنبه بود اگه اشتباه نکنم که دیدم به گوشیِ نوکیام، یه پیام اومده.

باز کردم و دیدم که گفته برای بینهایت‌شویی‌های زنجان یه اردو در نظر گرفته شده…

بعد من اون لینکی که گذاشته بودن رو توی گوشی لمسیم بازش کردم و رفتم یه‌سری توضیحات رو خوندم.

بعد، اولش دو دل بودم که برم یا نه.

بعد، یه حسی بهم گفت که بیا بریم دیگه. مگه میخوای بمونی خونه چیکار کنی؟

اوکی حالا بعدا کارها رو انجام میدی…

منم گفتم راس میگی.

باشه.

سریع ثبت نام کردم و ۱۰۰تومن هم که میخواستن رو ریختم.

بعد ایتا رو نصب کردم و وارد یک گروه شدم.

خلاصه قرار بود که روز ۵شنبه ساعت ۸ صبح بریم اردوگاه امام خمینیِ زنجان.

تا روز جمعه ساعت ۷ عصر.

خلاصه اومدم چهارشنبه شب، وسایل رو جمع کردم و خلاصه آماده شدم برای این اردو.

برام هم جالب بود که بدونم چطوریه…

آقا خلاصه رفتم خوابیدم و صبحِ پنج‌شنبه از خواب بیدار شدم.

ساعت ۵ اینا بود.

بعد خلاصه یه‌سری کارهای روتین رو انجام دادم و آماده شدم که برم.

با دَدی رفتیم میدان شورا.

گفته بودن بیاین اونجا… اتوبوس گرفتیم…

خلاصه رفتیم اونجا. تازه مامانمم گفت منم میام.

گفتم خب پس زود آماده شو ها…

خلاصه رفتیم اونجا و دیدم اوووه دور میدان کلی پسر هست.

من پیاده شدم و رفتم پیششون.

یه‌ذره سلام علیک کردم و اینا.

بعد رفتم توی چمن نشستم و یه اپیزود انگلیسی ضبط کردم…

بعد، اتوبوس اومد.

رفتیم سوار شدیم و رفتیم بوستان گلستان.

همون اردوگاه امام خمینی.

آقا رفتیم و خلاصه رسیدیم اونجا.

پیدا شدیم…

بگو خب :))

خخ.

آقا چمشتون روز بد نبینه.

دیدم که نوحه انداختن!

قیافه‌ی من اون موقع: 😐😑

خلاصه خیلی یجور شدم.

گفتم بابا لامصب یه آهنگ بندازین دیگه.

آدم باید چقدر بدبخت باشه آخه.

همیشه گریه زاری ناله. بابا تموم کنین دیگه عه. حالمون رو بهم زدین به مولا.

حسین بزنه از اون کمرتون…

خلاصه رفتیم و قرار شد که بریم آمفی تئاتر برای شروع سخنرانی و اینا.

اردوی کوتاه

رفتیم و خلاصه گروه‌بندی اینا کردن.

ما شدیم گروه ۷.

کلا ۸ گروه شدیم.

و نکته‌ی جالب این بود که بر اساس سن، گروه‌بندی کردن.

این خیلی خوب بود.

چون دهه نودی هم بودش.

خخخ طرف چقدر کوچیک بود. بهش میگم داداش شما دهه نودی هستی؟

میگه آره. میگه سال چند؟

گفت ۹۱.

گفتم عه حاجی ۱۲ سالته.

چقدر باحال…

خلاصه اینطور.

بعد از سخنرانی، رفتیم رستوران که صبحانه بخوریم.

البته.

قبل از اینکه بریم آمفی تئاتر، یه نیم ساعت اینا توی محوطه بودیم.

بعد، من رفته بودم روی یه صندلی‌ای نشسته بودم.

بعد یه پسره هم اومد.

البته نمیدونم.

فکر کنم اون بودش اونجا و بعد من رفتم.

نمیدونم.

فکر کنم اون اومد.

حالا مهم نیست.

آره خلاصه اومد نشست کنارم و من بهش گفتم داداش به نظرت چرا الان نوحه انداختن؟

گفت والا چی بگم.

خلاصه کم کم شروع به صحبت کردیم.

نمیدونم چیشد که گفت آره گوشی منم گرفتن. گفتم کی؟

گفت مامان بابام.

من اولش قضاوت کردم…

گفتم چرا پس؟

گفت چون آهنگ‌های منفی گوش میدادم.

گفتم رپ اینا؟

گفت آره.

بعد گفتم خب دیگه چرا گرفتن ازت گوشیت رو؟

میدونی. من اولش قضاوت کردم مامان باباش رو.

گفتم بابا مرد حساب دیگه بچت بزرگ شده دیگه.

۱۷ سالشه.

یعنی چی مثلا گوشیشو بگیری…

بعد گفتم خب نگفتن که چرا گرفتن؟

گفت چرا. گفتن که آهنگ منفی، افسردت میکنه و اینا.

بعد من گفتم ایولا. چقدر خوب.

بعد گفتم آقا من اشتباهی قضاوت کردم…

دمشون گرم واقعا…

چقدر قشنگ…

آره خلاصه اینطوری صحبت کردیم و دیگه کم کم دوست شدیم.

گفتم اسمت چیه؟ گفت محمدحسین. گفتم منم محمدامینم.

خلاصه رفیق شدیم باهم.

بعد رفتیم آمفی تئاتر و بعد صبحانه…

موقع صبحانه، سر میز بهش گفتم که زبان بلدی؟

گفت آره.

گفتم میتونی حرف بزنی؟ گفت آره میتونم.

گفت لیسنینگ و رایتینگ اینا چی؟

گفت اونا هم خوبه.

گفتم پس بیا انگلیسی حرف بزنیم.

بعد شروع کردیم انگلیسی حرف زدیم.

خخخ.

حالا کنار ما چنتا دهه نودی هم نشسته بودن. اینقدر یه جور نگاه میکردنا.

خخخ انگار لولو خورخوره دیده بودن😂😂

خخ. خدایا شکرت.

آره.

خلاصه اینطور.

بعد، بهش گفتم که برنامه نویسی بلدی؟

گفت آره اتفاقا کار کردم و اینا.

بعد من اون موقع توی دلم گفتم وااااای.

حاجییییی. این پسره چقدر شبیه منه.

آقا اصلا انگار خدا کپی پیست کرده…

اینم زبان بلده تا حدی. برنامه نویسی هم کار کرده!!

گفتم php بلدی؟

گفت نه فرانت کار کردم و اینا.

گفتم منم!!!!!! خخخ.

ای خدا. اصلا خیلی جالب بود.

هیچی دیگه. بهش این انجمنی که توش هستم رو معرفی کردم.

پ.ن: قبلا معرفی کردم بهتون…

آره.

گفتم من دارم دوره انگلیسی قدرت رو کار میکنم برای تقویت زبان. اگه دوست داری بیا تو هم.

گفت اتفاقا من دنبال یه دوره زبان می‌گشتم!!

من دیگه هنگیده واقعا.

گفتم بابا اصلا چقدر جالب!!

اینکه میگم به نام خدای هدایتگر یعنی همینا!!

قربونت بشم من ای خدا. اصلا چقدر قشنگه این دنیا.

بعد گفت نمیدونم چرا من هرجا میرم، آدمای شبیه خودم میان کنارم.

گفتم بابا این قانونِ جهانه دیگه.

ما توی هر فازی باشیم، آدمای همون فاز رو جذب میکنیم.

حالا اگه کسی بیاد کنارمون و باهامون هم‌فاز نباشه، از کنارمون میره!

آره اینطور.

خلاصه گفتم آره حتما بیا اون انجمن. من اونجا هستم…

باهم میتونیم کار کنیم اینا…

آره اینطور. بعدش از هم جدا شدیم.

اون افتاد گروه ۶. منم ۷.

حالا اینم بگم که الان همین چندساعت پیش اومد اون انجمن…

خدایا شکرت بابت دوستِ هم‌فازم…

بعد از ۵ سال!!!

آره.

حالا این ۵سال، قضیه داره… بعدا بهتون توی رسالت‌اینجا دات کام میگم…

آره.

خلاصه ما رفتیم اسم انتخاب کردیم برای گروهمون.

با هم‌گروهی‌هام.

همه اسم گروه رو انتخاب کرده بودن بجز ما.

ما هی نظر میدادیم و بعد میگفتن نه خوب نیست.

آخرش اسم رو گذاشتیم پیشکسوتان.

خخخ.

یه‌سری مدیر و معاون و پشتیبان هم انتخاب کردیم…

آره.

خلاصه رفتیم و بازیا شروع شد.

واقعا جاتون خالی بچه‌ها.

کلا توی این ۲روز، ۱۲ تا بازی کردیم!!

حالا میگم بهتون…

خخخ. به جایی رسیده بودیم که می‌خواستیم دیگه گریه کنیم و بگیم آقااااا بسهههههه! خسته شدیم!!

خخخ. حالا میگم بهتون…

اولین بازی، دوزپا بود.

سعی میکنم که هر بازی رو یه توضیح کوتاه بدم…

دوزپا، درواقع مثل همون دوز بود. فقط باید می‌دویدیم و اون پارچه‌ای که بهمون داده بودن رو می‌ذاشتیم توی اون دایره‌ها.

اون دایره‌ها هم میدونی چی بود؟

یه چیزِ دایره‌ای هستا میندازن دور کمر و قر میدن. برای لاغری و اینا. از اونا بود. حالا نمیدونم بهش چی میگن.

اگه میدونید اسمشو، بگید توی کامنتا.

آره.

خلاصه اینطور.

بازیِ بعدی، پانتومیم اعدامی بود.

که درواقع همون پانتومیم بود ولی بعدش تیم برنده، تیم بازنده رو با بادکنکِ پر از آب میزد!

بابا خیلی قشنگ بود…

بازیِ بعدی، دستمال قاپی بود.

که باید به ترتیب می‌ ایستادیم و هرکس یه شماره‌ای داشت.

داور هر شماره‌ای رو که میگفت، باید از هر تیم، اون شماره میرفت سمت داور و اون پارچه‌ای که دست داور بود رو می‌قاپید! و می‌رفت سمت تیم خودش. حالا اگه دستمال رو می‌گرفت و اون یکی شخص دستشو بهش میزد، امتیاز نمی گرفت!

حالا توضیحش سخته… ما خودمون اونجا به‌زور فهمیدیم چجوریه. حالا این توضیحات کلی رو میدم که یه دیدی داشته باشین.

آره.

مورد بعدی، فوتبال بود.

که رفتیم و برنده شدیم. یکی از گل‌ها رو هم داداش زد :))

خدایا شکرت.

خیلی چسبید…

آره.

حالا موقع نماز شد و رفتیم توی حیاط، نماز خوندیم.

اینم بگم که کلا ۴ نفر اینا از مشهد اومده بودن.

یدونه همون آخوندِ که عکسشو بالا دیدین.

یه ۳ نفر هم بودن.

آقای آبکار و صادقی و اون یکی هم نمیدونم چی بود.

آره.

خلاصه موقع‌ای خواستیم نماز بخونیم، حاجی گفت که من باید شکسته بخونم.

شما بعد از ۲ رکعت، پاشید ادامه‌شو بخونید.

بعد، بچه‌ها گفتن حاج آقا یا شما هم ۴ رکعت بخونید یا ما هم ۲ رکعت بخونیم😁

از دست این بچه‌ها به مولا…

آره.

خلاصه نماز رو زدیم بر بدن توی اون گرمای سوزان و بعد یکمم بازی کردیم و رفتیم ناهار.

ناهارشون هم قرمه‌ سبزی بود.

خیلی افتضاح بود!

چقدر آب داشت! بابا بذار یه‌ذره آبش بره دیه…

واقعا صد رحمت به دستپخت مامان خودم.

حالا اتفاقا دیشب که اومده بودم، شاممون قرمه سبزی بود. خداییش خیلی خوشمزه بود…

البته معمولا همه دستپخت مامانشونو دوست دارن 🙂

خدایا شکرت که ما مادر داریم.

وگرنه زندگی‌مون خیلی سخت میشد…

خدایا شکرت.

آره.

بعدِ ناهار، بازم رفتیم بازی.

یکی از بازی‌ها، واتربال بود اسمش.

به این شکل که می‌رفتیم ۲ تا بادکنک رو پر از آب میکردیم و بعد یه نفر از گروه ۷ میومد و یه نفر هم از گروه ۸.

اینو بگم که ما کلا با گروه ۸، رقابت میکردیم.

گروه یک با دو.

سه با چهار.

پنج با شیش.

هفت با هشت…

آره.

آقا نوبت به من رسید.

من رفتم داخل یه میله.

ببین نمیدونم دروازه‌ی گل کوچیک رو دیدی یا نه.

حالا شاید دخترا خیلی ندونن چیه.

ولی خب پسرا میدونن دیگه…

آره یه دروازه‌ی کوچیک بود با این تفاوت که باید می‌رفتی داخلش و اگه یه‌ذره بیشتر تکون می‌خوردی، اون دروازه جابجا میشد و تیم رغیب، امتیاز می‌گرفت!

آقا خلاصه نوبت به من رسید.

حریف منم زرنگ بودش…

آقا خلاصه ما طرف رو هدشات کردیم😂

آی چسبید. خخخ.

بادکنک رو زدم خورد توی صورتش ترکید و ۲ امتیاز گرفتم برای تیمم!!

خخخ. آقا خیلی قشنگ بود.

اونم زد منو.

ولی خب نتونست هدشات کنه!!

کلا تیم ما خیلی هدشات کردنشون!

خدایا شکرت 🙂

آره. و بعد رفتیم چهارپایه.

اینم خیلی باحال بود.

کلا ما ۸ نفر بودیم و اونا هم ۸ نفر.

البته ما زیادتر هم می‌شدیم…

ولی خب هشت به هشت بازی کردیم این چهارپایه رو.

این به این شکل بود که چهارپایه‌های کوچیک رو کنار هم می‌ذاشتیم و بعد می‌رفتیم روش وایمیستادیم.

بعد یه چهارپایه اضافه اون عقب می‌ذاشتیم می‌موند.

بعد باید نفر آخر، اون چهارپایه رو زود میداد به جلویی‌ها و بعد به نفر اول که اون چهارپایه رو بذاره جلوتر. و به این شکل حرکت میکردیم.

باید به فَنس‌های جلویی می‌رسیدیم.

اینجا هم برنده شدیم!

خیلی جذاب بود.

حالا از حس و حالش میگم براتون. بذار بازیا رو توضیح بدم…

بعدش رفتیم تیراندازی.

با تفنگ بادی…

هییییچ‌کس نتونست بزنه!

فقط از یه تیم دیگه، یه پسره ۴تا زد!!!

ما همه هنگ بودیم که حاجی چطوری؟!!

آره.

و بعد رفتیم شمع.

حالا این به این شکل بود که می‌رفتیم روی حصیر می‌نشستیم و بعد به قولی باید پاهامونو بالا میدادیم.

خخخ حالا یه چیز بد بهش میگن که حالا ولش کن.

بعد یه تَشتِ پر از آب آوردن و روی پاهامون گذاشتن.

روی پاهای همه‌مون.

یعنی کلی پا، روی هوا بود خخخ. تشت رو هم گذاشتن روی پاهای ما.

و ما باید بقولی جورابامونو در میاوردیم بدون اینکه اون تشتِ بیفته!

خخخ. آقا خلاصه اون تشت افتاد!

همه خیس شدیم عه عه. این بازی خیلی کثافت‌کاری داشت خخخ.

اکثر بازیا، آبی بودن!

و این خیلی خوب بود به نظرم. چون هوا هم گرم بود…

این بازیا شدن ۸ تا.

حالا ۴ تا هم روز جمعه بازی کردیم که میگم بهتون چیا بودن.

خب. بعد از اینکه کلی بازی کردیم، رفتیم شام.

حالا اینو بگم که ما وقتی ۳-۴ تا بازی کردیم، دیگه همه خسته بودیم.

یعنی اون اولش خیلی هیجان داشتیم که بریم بازی کنیم اینا.

بعد، دیگه بریده بودیم.

خخخ طرف میگفت بابا من خوابم میاد خخخ.

یعنی واقعا به چیزخوردن افتاده بودیم…

حالا زمان‌بندی هم کرده بودن دیگه…

آره.

خلاصه شب شد.

رفتیم نماز خوندیم و بعد گفتن که قراره شام رو خودتون بپزید!

شام چی بود؟ اُملت.

گفتن که مسئول پشتیبانِ هر گروه بیاد وسایل رو تحویل بگیره.

آقا ما رفتیم یه خاکی.

اردوی کوتاه

رفتیم کلی چوب آوردیم و آروم آروم آتیش درست کردیم.

بعد، من و یه پسر دیگه گوجه‌ها رو خورد کردیم.

خخخ. یه پسرِ اومد و گفت آفرین… دیگه وقتِ شوهر کردنتونه😂😂

خدایا شکرت واقعا. خیلی خوب بود.

آره.

خلاصه رفتیم اُملت رو پختیم.

اردوی کوتاه

اینم عکسی بود که یه پسرِ گرفت.

اینا همه‌شون هم‌گروهی‌هام بودن.

اگه گفتین من کدومم؟ 🙂

یه راهنمایی: من بیشترِ وقتا، بلوز قرمز می‌پوشم. اصلا علاقه خاصی به رنگ قرمز دارم…

همونطور که رنگ اصلی سایت هم قرمزه :))

خب اگه تونستین پیدام کنید :))

آفرین. خودشه. همون دومی از چپ.

آره اینطور.

و بعد رفتیم املت رو زدیم بر بدن.

حالا اون مشهدیا هم اومدن و باهامون شام خوردن.

آدم‌های خوبی هم بودن.

آره. و بعد گفتن که بچه‌ها اتوبوس اومده که بریم کانون سهروردی بخوابیم.

رفتیم وسایلمون رو جمع کردیم و رفتیم کانون سهروردی.

توی راه این بچه‌های کوچیک اینقققققققققققققققققققققققدر نوحه خوندن که کلافه شدم!

گفتم بخدا صبر کن برسم خونه. اگه یه کنسرت برگزار نکردم!

خلاصه این حرصِ موند توی وجودم…

گفتم صبر کن…

آره.

رفتیم کانون و بعد رفتیم یه اتاقی خوابیدیم.

اردوی کوتاه

تقریبا ۵-۶ تا اتاق بود.

بعضیا توی راهرو خوابیدن.

داخل اینقققققدر گرم بودا.

خخخ پسره میگه بچه‌ها هوا گرمه. لطفا باد ماد ندید😂

بخدا بابا خیلی خوب بودن.

خدایا شکرت که رفتم.

آره.

و خب خییییلی داخل اتاق گرم بود.

من شب خیلی تشنم شد.

پاشدم رفتم پایین آب بخورم.

و نمی‌دونستم که دقیقا آب‌سردکن کجاست.

گفتم خدایا خودت بالاخره هدایت کن دیگه…

رفتیم و به زووووور پیدا کردم.

حالا رفتم بیرون و دیدم که کلی پسر نشستن توی پارک. و ازشون پرسیدم که بچه‌ها آب‌سردکن کجاست؟ گفتن اوناها. گفتم آهان باشه مرسی.

رفتم حسااااابی آب خوردم.

بعد رفتم بازم خوابیدم.

بابا کمرم اینا درد کرد…

اصلا نشد قشنگ بخوابم.

خدایا شکرت که میتونیم قشنگ بخوابیم!!

آره.

خلاصه صبح شد و من پاشدم رفتم حیاط.

گفتم بذار اول یه‌ذره ورزش کنم که بدنم باز بشه.

کمی ورزش کردم و بعد رفتم یه اپیزود انگلیسی ضبط کردم.

اینم برای تقویت مکالمه هست.

این روزا دارم هر روز یه نقل قول انگلیسی می‌خونم و بعد درموردش حرف میزنم یه چند دقیقه.

آره خلاصه داستانش اینه.

و بعد رفتم اونطرف سرسره بود.

آقا جاتون خالی. من یه چندسالی بود که اصلا بچگی نکرده بودم.

یه‌ذره اینور اونور رو نگاه کردم ببینم کسی هست یا نه. خخخ. خداروشکر کسی نبود.

و قشنگ سرسره سواری کردم😁

آی چسبید :))

خخخ. خدایا شکرت.

و بعد رفتم یه‌ذره محوطه رو گشتم و بعد رفتم توی یه چمنی نشستم.

قشنگ یه چنتا آهنگ انداختم تا کمی اون نوحه‌های مزخرف رو بشوره ببره…

حالا خیلی شورشو درآوردن واقعا.

مثلا همون شب، ساعت ۳ونیم صبح که موقع اذان هست، گفتن بچه‌ها پاشید نماز.

بعد نوحه انداخه بودن!

می‌خواستم پاشم بگم واااااای. خاموش کنین اون لامصب رو. اولِ صبحی مغزمون رو… لا اله الا الله…

هیچی دیگه. اون حرصی که بهتون گفتم، قوی و قوی‌تر شد…

خلاصه طرف صبح یه‌ذره آهنگ گوش کردم و بعد رفتم داخل.

حالا یه‌جایی بود داخل کانون که لباسای خیلی نازی گذاشته بودن.

اردوی کوتاه

خخخ ببنیید چقدر شیرینن. جان. میخوام برای بچه‌هام از این لباسا بخرم😍

ان‌شاءالله به وقتش. خدا مادرشونو برسونه😂😂

آره. و بعد آماده شدیم و سرویس اومد و سوار شدیم و بعد رفتیم بوستان گلستان.

درواقع امروز جمعس.

امروز رو نمیگما.

اون روزی که رفتیم بوستان گلستان. بعد از کانون سهروردی.

گرفتی چیشد؟

آره همون.

خلاصه رفتیم اونجا.

همه بچه‌ها هم خیلی گشنه بودن.

بعد اونجا هم صبحانه رو زدیم بر بدن.

کره بود و پنیر و مربا.

با چای.

اردوی کوتاه

البته این عکس برای روز اول هست. یعنی پنج‌شنبه… پنج‌شنبه پنیر ندادن…

آره.

بعد رفتیم سراغ بازیا.

بازیِ اول معما و نجات تخم مرغ بود.

من رفتم سَرِ معما. آقا چقدر سخت بودن.

یه‌سری آهن بودن و باید یکی شونو از اون یکی در میاوردی بیرون.

بعد یه پسره همه‌شونو خیلی راحت اوکی کرد.

بعد ما هم آروم آروم داشتیم کار میکردیم و یاد می‌گرفتیم.

درکل جالب بود. اون نجات تخم مرغ رو هم چندنفر دیگه کار کردن…

آره.

بعد، رفتیم سراغ نقشه گنج.

اینم خیلی قشنگ بود.

بهمون کاغذ دادن و توش نوشته بود که باید مثلا ۲۰متر به سمت شمال بری و بعد نمیدونم توی فلان‌جا فلان‌چیز هست و اینا…

توی این بازی هم برنده شدیم. خیلی قشنگ بود…

بعد رفتیم سراغ پتوبال.

اینم خیلی جالب بود.

بهمون بادکنک دادن و رفتیم وضوخونه و بادکنک‌ها رو پر از آب کردیم و بعد رفتیم داخل زمین.

اینو بگم که توی هر بازی، مربی بود و قشنگ توضیح میداد قوانین رو…

آره.

مثل والیبال بود.

یه تیم اینطرف تور. اون یکی تیم اون طرف تور.

بعد یه پارچه بزرگ دادن به هر تیم.

بعد باید اون بادکنک رو پرت میکردیم سمت تیم مقابل. با همون پارچه.

و بعد اونا پرت میکردن. و باید با همون پارچه می‌گرفتیم.

آقا خیلی باحال بود.

و بعد باختیم توی این بازی.

و بعد تیم برنده، اومد با بادکنک‌های باقی‌مونده، تیم بازنده که ما بشیم رو زدن :))

آره قشنگ بود.

و آخرین بازی، پینت بال(paint ball) بود.

حالا قبل از اینکه بریم سراغ این بازی، رفتیم نماز ظهر رو خوندیم.

و بعد رفتیم سراغ ناهار.

حدس بزنین ناهار چی بود؟

جوج با دلستر!! 🙂

باید خودمون می‌پختیم.

اردوی کوتاه

فقط بگو بَه بَه :))

آره. و بعد داداشم زنگ زد بهم.

خلاصه کمی باهم صحبت کردیم.

میگه محمد نیستی. کجایی؟ میگم آره اومدم اردو.

بعد میگه کلاس اینا هست؟ گفتم نه بابا فقط داریم عشق و حال میکنیم.

بعد میگه شب همونجا خوابیدین؟ گفتم نه رفتم کانون سهروردی.

بعد میگه خوب خوابیدی؟

میگم بهش داداش بد نبود ولی خب نمیدونم چرا کمرم درد میکنه.

بعد خخخ زد زیر خنده.

تموم هم نمیکرد.

بعد میگم داداش ما ناهارمون آماده شده بذار من برم.

بعد میگه باشه خوش بگذره. گفتم ساغول خدافظ.

رفتیم ناهار. خیلی هم چسبید.

و بعد رفتیم سراغ پینت بال.

اردوی کوتاه

اینطور لباس پوشیدیم و بهمون تفنگ دادن.

حالا همونطور که گفتم، توی هر بازی، مربی توضیحاتی رو میداد.

اینجا هم یه پسره بود که اختلاف سنی خاصی هم باهامون نداشت.

توی آلاچین بودیم و داشت بهمون توضیحاتی رو میداد.

اولش یه‌ذره ترسوند.

گفت که بچه‌ها این تفنگ نمیدونم از آمریکا اومده و خیلی خطرناکه. نباید از ۵ متری اینا شلیک کنید.

بعد گفت که اصلا سیبِ گلو رو هدف نگیرید!

حالا سیب گلو نمیدونم میدونی چیه یا نه(سیب گلو توی سرچ گوگل).

ببین. یه لوله هست توی گلو. حالا دستتو بزنی معلوم میشه.

به اون میگن سیب گلو.

بعد گفت اگه گلوله بخوره به سیب گلو، امکانش هست که بشکنه و تا آخر عمر فقط با نی، نفس بکشین.

خخخ من بهش گفتم داداش میخوای نریم داخل؟

بعد، به تیم مقابل گفتم که آقا لطفا با سیبامون کار نداشته باشین😂

بعد یه پسرِ گفت داداش سیب بالا یا پایین؟ گفتم هردوش😂🤣

پ.ن: سیب پایین منظور همون بیضه‌هاست.

خخ. خیلی قشنگ بود.

خلاصه رفتیم بازی کردیم و خییییییییییییییییلی چسبید.

اردوی کوتاه

ایشون هم برادرتونه :))

آره دیگه اینطور.

و بعد اختتامیه داشتیم و بعد تامام.

رفتیم عکس دستِ جمعی هم گرفتیم.

بعد شیرکاکو(کاکائو) با کیک دادن.

شیرش خیلی سرد نبود…

ولی خب خوشمزه بود.

بعد رفتیم سوار اتوبوس شدیم و رفتیم همون میدان شورا.

وقتی رسیدیم، دوستم اسنپ گرفت و باهم اومدیم.

حالا من می‌خواستم به راننده اسنپ بگم که یه‌ذره زودتر نگه داره. دیگه من اون جای اصلی پیدا نشم.

بعد قبلش یه پسره گفت که نه نگه نمیداره.

میدونی. وقتی که توی میدان بودیم، کلا ۳ نفر بودیم دیگه.

یکی می‌خواست توی سه‌ راه پیدا بشه.

بعد وقتی مسیر رو ۲ مسیر انتخاب کردیم، قیمتش از ۴۲ تومن شد ۶۴!

گفتیم بابا ولش کن خودت یه تاکسی میگیری ۴ تومن میدی بر میگردی دیگه…

بعد اونجا بود که یه پسره(همون پسر عینکی که دستش قاشق بود توی عکس کنار آتیش) گفت نه بابا خیلی فلان فلان شدن اینا. اصلا نگه نمیدارن. چون من بهش گفتم نمیخواد دو مسیره بزنیم. توی راه میگیم نگه میداره.

گفت نه اینا اینطوری هستن و اینا.

گفتم باشه. خلاصه بخاطر همون، من توی ذهنم بود که اگه به راننده اسنپ بگم اینجا نگه داره، ممکنه قبول نکنه. خودمم نمی‌دونستم که چرا نباید قبول کنه. بابا نمیخواد بمیره که…

خلاصه گفتم آقا بیا بگیم بهش. نهایتش میگه نه دیگه. خب اصلا انگار که ما چیزی نگفتیم…

گفتم باشه. بعد چشمام رو بستم و توی ذهنم این کارو انجام دادم. که بهش گفتم و اونم نگه داشت.

بعد چشمام رو باز کردم و بعد توی اونجایی که می‌خواستم پیدا بشم، گفتم آقا امکانش هست اینجا نگه دارید من پیدا بشم؟

بعد گفت بله خواهش میکنم چرا نمیشه.

خخخ من خیلی خوشحال شدم. گفتم ممنونم ازتون.

خلاصه پیاده شدیم و خوشحال و خندان رفتم خونه :))

این حالا یه نکته داشت که امیدوارم گرفته باشید…

آره اینطور.

حالا درمورد حس و حالش اگه بخوام بگم، خب باید بگم که خیییییییییییییییییییییییلی خوش گذشت. میدونی.

چندین سال بود که اینطوری حال نکرده بودم واقعا.

حالِ کاری نمیگما. حالِ تفریحی.

آره. و توی این تقریبا دو روز(۴۰ساعت شد)، سعی کردم که کلا گوشی رو بذارم کنارو نهایت استفاده رو کنم.

گفتم ببین آقا. بالاخره هر کاری داری رو میتونی بعدا توی خونه انجام بدی. الان فقط لذت ببر.

و کلی بازی کردیم. بسکتبال هم زدیم بر بدن :))

آی چسبید آی چسبید. درکل خیلی خوشحالم از اینکه رفتم. حالا ما کلا ۱۰۰ تومن دادیم دیگه. اصلا مفت بود واقعا.

۱۰۰ تومن چیه بابا. واقعا خیلی از خدا ممنونم که من رو هدایت کرد به سمت این اردو.

اصلا خیلی رفرش(refresh) شدم بقولی.

خدایا شکرت.

مسئولین اردوگاه هم خیلی آدمای خوبی بودن. خدایا شکرت.

وقتی از اتوبوس پیدا شدیم توی میدان شورا، یکی از مسئولین اردوگاه هم اومده بود و بهم گفت که حتما بازم بیاین و اینا.

منم ازش خیلی تشکر کردم. گفتم خدایا مرسی. مرسی که اینقدر بنده‌های خوبتو میذاری سر راهم.

خیلی حس قشنگی بود.

واقعا وقتی آدم تغییر میکنه(واقعی نه ادا)، واقعا جهانش هم عوض میشه. جنس آدمای اطرافت عوض میشن! برخوردها باهات عوض میشه. همون آدمی که پاچه‌ی این و اون رو میگیره، با تو خیلی صمیمی میشه و خوب برخورد میکنه!

اینا پاداش کساییه که تغییر میکنن. البته اینم بگم که همییییشه اینطور نیست. بالاخره ناخواسته هم پیش میاد…

ولی خب….

خدایا شکرت.

درکل خیلی خوب بود.

خیلی دعا کردم برای تمام کسایی که برای این اردو زحمت کشیدن.

گفتم خدایا وااااااقعا حال کردم. تو هم بهشون حالِ اساسی بده…

الهی شکرت.

میدونی.

اصلا مسافرت با دوستای هم‌سن‌وسال یه‌چیزِ دیگس واقعا.

شاید باورت نشه ولی همین اردو، از تماااام مسافرت‌هایی که با خانواده رفته بودم بیشتر چسبید.

اینکه همدیگه رو می‌فهمید. اختلاف سنیِ خاصی ندارید. اینا عالی هستن واقعا. کسی نیست بهت گیر بده…

واقعا عالی بود.

حالا من اونجا از بچه‌ها پرسیدم که آقا مشهد در اومدن یا نه.

خب گفتم اگه بینهایت شرکت کنید و آموزش‌ها رو ببینید، امتیاز به دست میارید که اگه امتیازتون بشه ۲۳۰۰ اینا، جایزه مشهد در میاد بهتون. بعد من فکر این بود که احتمالا همه در اومدن.

چون از هر فرصتی استفاده میکردن که جایزه مشهد بدن…

بعد از خیلیا پرسیدم که داداش شما مشهد قبول شدی؟ گفت نه.

بعد من گفتم اِ چه جالب….

حالا گفتن که ۲۰ شهریور ۱۴۰۳ بیاید اینجا.

حالا ببینیم که ردیف میشه برم یا نه.

ولی اون خیلی قشنگ میشه ها.

۴ روز میخوایم اونجا باشیم.

این میدونی برای کسایی مثل من خیلی خوبه.

مخصوصا من که دوست دارم مستقل باشم، خیلی بهم کمک میکنه.

اصلا دور بودن از خانواده برای چند روز خیلی تاثیر مثبت داره…

آره اینطور. حالا ببینیم چی میشه.

اگه رفتم، بعد از اینکه اومدم میام تعریف میکنم براتون.

حالا بینیم چی پیش میاد…

آره اینطور.

درکل خیلی خوش گذشت.

اگه یه همچین فرصتی براتون پیش اومد، با کله برید!

نگران چیزای مختلف نباشید. فقط برید!

بهتون قول میدم که خیلی خوش میگذره.

خدایا شکرت.

دمت گرم واقعا.

حالا اینم بگم که امروز که شنبس، اومدم یه کنسرت برگزار کردم :))

قشنگ آهنگ رو انداختم داخل باند. چقدر قشنگ بود. قشنگ بوم بوم میکرد.

خیلی چسبید. آخیش. تمام اون حرفای چرت و پرت نوحه‌ها رو شست برد.

بچه‌ها. کوتاه میگم…. نوحه گوش ندین. خیلی مخربه. حالا من با آهنگ‌های منفی و مخرب مثل رپ کاری ندارم. اونا هم به همین شکل هستن. ولی من صحبتم سر این نوحه هست. خیلی آسیب میزنه. خخخ طرف نوحه گوش میداد و سرشم تکون میاد. فکر میکرد خیلی گنگش بالاس. بیچاره. خبر نداره که اون حرفا داره چه بلایی سرش میاره.

مثلا میگه من کلب زینبم. کلب میدونی چیه دیگه. عربیه. میشه سگ. میگه من سگ زینبم!

آی خاک تو سرت. خاک عالم تو سرت. فرشته‌ها به ما سجده کردن بعد این بدبخت میگه من سگم!

بعد میگه چرا زندگیم قشنگ نمیشه. بابا تو باااااید بدبخت باشی. باااااید!

کسی که تقوا پیشه نمیکنه، باید بدبخت باشه.

بجای شنیدن این مزخرفات(حالا چه نوحه باشه، چه رپ و اینا)، قشنگ آهنگ‌های خوبی گوش بده.

حداقل چیزی گوش نده که بهت آسیب بزنه….

بیدار شیم لطفا…

خب. دتس ایت.

بریم برای شکرگزاری 🙂

🌞شکرگزاری برای رسیدن به احساس خوب👇

  1. خدایا شکرت بابت بنده‌های مهربونت.
  2. خدایا شکرت بابت پاهای سالمی که داریم.
  3. خدایا شکرت که میتونیم عشق و حال کنیم.
  4. خدایا شکرت بابت پارک‌های زیبا و سرسبز.
  5. خدایا شکرت بابت دوستای هم‌فاز.
  6. خدایا شکرت که هدایتمون میکنی.
  7. خدایا شکرت که ۱۰ تا انگشت داریم.
  8. خدایا شکرت که اینترنت پُرسرعت داریم.
  9. خدایا شکرت که خانواده داریم.
  10. خدایا شکرت که خوشبختیم.

الهی شکرت.

خب همین بود :))

شما هم اگه تجربه‌ی این‌چنینی دارید، حتما تعریف کنید توی بخش کامنتا.

حتما می‌خونم.

امیدوارم که از این پُست لذت برده باشید.

به قولمم عمل کردم دیگه. گفتم وقتی اومدم می‌نویسم که نوشتم.

الهی شکرت بابت آدمای خوش قول.

بریم دیگه.

راستی. سریال خلق کسب و کار هم این هفته منتشر میکنم…

بریم فعلا.

خدانگهدارتون.

پادکست‌ها:  پادکست داستان انگلیسی   پادکست MrAminEs   پادکست پندون

تلگرام

کانال تلگرام:  MrAminEsCh@

پست‌های دیگر

نظرات

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *