سفر مجردی به مشهد با میزبانی بینهایت‌شو

اردوگاه امام رضا

به نام خدای مهربون.

سلام و صد سلام خدمت دوستای قشنگم.

خب.

خیلی خوش اومدین به این پُستِ جذاب :))

این پُست احتمالا کمی طولانی باشه.

نمیدونم.

ببینیم که چی پیش میاد…

خب.

امم…

بریم که درمورد این پُست، صحبت کنیم.

خب اگه پست قبلی رو خونده باشید، میدونید که من آخرش گفتم قراره برم مشهد.

و خب امروز که دارم این پُست رو می‌نویسم، ۲۷ شهریور ۱۴۰۳ هست و من ۵ روزی اینا میشه که برگشتم.

حالا قراره توی این پُست، مفصل درمورد این سفر و تجربه‌ام براتون بگم.

یه‌سری درس‌های کاربردی هم از دل این سفر بیرون میکشیم…

خب بریم کم کم صحبت‌هامونو شروع کنیم.

خب.

توی عنوان این پُست نوشتم: با میزبانی بینهایت‌شو.

خب امم…

نمیدونم که شما بینهایت رو می‌شناسید یا نه.

اگه می‌شناسی که اوکیه.

اگه نه، یه توضیحی میدم که درکل بدونی چی به چیه.

ببین.

بینهایت(bn.javanan.org) میاد یه‌سری آموزش‌های دینی و مذهبی و اینا میده و بعد هر کلیپ رو که نگاه میکنی، بهت امتیاز میده. و وقتی تمام ویدیوها رو نگاه کنی و بتونی به سوالاتی که ازت می‌پرسه، درست جواب بدی، امتیاز بیشتری میگیری و جایزه برنده میشی.

این کلّیت بینهایت هست.

خب حالا بذار کمی از تجربه خودم و نظرم درباره بینهایت بگم براتون و بعد بریم درمورد مشهد صحبت کنیم.

خب.

ببین.

امم…

به نظر من که خیلی چرت بود این بینهایت.

ببین من خیلی وقت پیش بود که آشنا شده بودم باهاش. البته خیلی هم نه ها.

مثلا یکی دو سال اینا.

بعد، خیلی دوست داشتم که بیام بشینم آموزش‌هاشو نگاه کنم.

کلا خیلی دوست دارم چیزای جدیدی یاد بگیرم.

و بعد فکر کنم اسفند ۱۴۰۲ بود که اومدم استارتشو زدم.

البته اون موقع بود که کلا شروع شد.

فکر کنم ۲۵ اسفند ۱۴۰۲ بود.

اومدم شروع کردمش و ادامه دادم.

و تقریبا ۳۰ فروردین ۱۴۰۳ بود که تمومش کردم.

تقریبا یک ماه اینا طول کشید.

آره.

امم…

میدونی.

درکل جالب نبود.

مثلا ببین اومده بود درمورد شفاعت و اینا صحبت کرده بود و بعد میگفت که یعنی شفاعت پارتی بازیه؟

خودش یه همچین سوالی رو مطرح کرده بود ولی جوابی که میداد خیلی مسخره بود.

انگار می‌خواست فقط یه جوابی بده…

ولی بخش‌های “صدا دوربین مربی” هم خیلی جالب بود.

کلا وقتی دوره شروع بشه و کمی ادامه بدی، یه مربی میاد برات.

آره.

خلاصه من که خیلی خوشم نیومد.

یادمه اون آخراش دیگه جوری شده بود که می‌گفتم وااااای. تموم شو دیگه عه.

دیگه به اینجا رسیده بودم…

خلاصه تموم شد و من درمورد جایزه، میگفتم که لپ‌تاپ برمیدارم.

بعد، فهمیدم که لپ‌تاپ اینا به‌صورت قرعه‌ کشی هست.

گفتم ریسکه ولش کن.

بعد یه ایده اومد به ذهنم. اینکه بیا سفر مشهد رو انتخاب کن.

بعد دیدم آره خیلی خوب میشه.

من تابحال تنهایی مسافرت نرفته بودم.

گفتم فرصت خوبیه که تنهایی بریم مسافرت.

خلاصه یکی دو ماه اینا گذشت و من جایزه مشهد رو انتخاب کردم.

و بعد ۹ شهریور بود که مبلغ ۲۵۰ تومن رو واریز کردم براشون و طرف صبح هم سایتا باز میشدن برای خرید بلیت قطار اینا.

منم طرف ظهر بلیت رفت و برگشت رو خریدم.

بعد، یه‌چیزی که خیلی جالب بود، این بود که اینا سامانه همسفریابی داشتن و دارن.

مثلا از زنجان، تقریبا ۱۰ نفر اینا اومده بودن.

اصلا خیلی جالب بود.

من با دو نفر هماهنگ کردم.

یکیش متولد ۸۱ بود. یکیش هم ۹۰!

آره.

حالا درمورد این همسفر، یه نکته‌ای رو میگم جلوتر…

آره.

خلاصه اینطور.

حالا بریم که درمورد مشهد صحبت کنیم.

میدونی.

امم… حالا بذار اونو آخر میگم بهتون.

بذار الان من برم ببینم ناهار حاضره یا نه.

بعد میایم ادامه میدیم…

پس من برم فعلا.

.

.

.

آقا یا الله.

سلامی دوباره.

من ناهارم رو خوردم و کلی انرژی گرفتم.

الهی شکرت که میتونیم راحت غذا بخوریم.

خب.

بریم که درمورد مشهد براتون توضیح بدم.

خب، زمان حرکت، ۵شنبه ساعت ۱۹:۳۰ بودش.

من روز ۵شنبه اومدم وسایلم رو جمع کردم و عصرشم مامان و آبجیم برام کباب درست کردن که برای شام بخورم.

بعد ساعت ۱۸:۳۰ اینا بود که رفتیم سمت راه آهن.

میدونی.

وااایی خخ.

اصلا خیلی احساس جالبی بود.

رفتیم خلاصه سوار قطار شدیم و دیگه رفتیم سمت مشهد.

حالا.

میدونی چیه.

من واقعا این رو بهت پیشنهاد میکنم که حتما اگه میتونی، تنهایی مسافرت برو.

خیلی از لحاظ شخصیتی بزرگ میشی!

و احساسشم خیلی خوبه.

واقعا خدایا دمت گرم که ردیف کردی…

توی قطار، اون ماموری که توی سالن می‌چرخه، واقعا آدم خوبی بود.

من توی راهرو یا همون سالن وایساده بودم و اومد بهم یه بیسکوییت تعارف کرد و منم برداشم :))

خیلی مهربون بود.

هم‌کوپه‌ای‌هام هم کلا ۲ نفر بودن.

یه خانوم و آقا که مُسن بودن.

مَرده هم خیلی مهربون بود.

یه نفر هم بعدا اومد ولی خب رفت یه کوپه‌ی دیگه.

آره.

خلاصه ما روز جمعه ساعت ۱۲ ظهر اینا بود که رسیدیم مشهد.

خب من با اون پسره‌ی دهه نودی قرار گذاشتم که توی حرم ببینمش و باهم دیگه بریم اردوگاه.

من ساعت ۱۲ ظهر رسیدم و بعد با برنامه نشان رفتم سمت حرم.

بابا این نشان هم لامصب بعضی وقتا هنگ میکرد و کلا آدرس رو اشتباه نشون میداد.

ولی باز دمش گرم تا جایی هدایت کرد.

خدا خیر بده سازنده‌های این برنامه رو.

آره.

خلاصه رفتم حرم بعد زنگ زدم به پسره.

خلاصه بزور تونستیم همدیگه رو پیدا کنیم.

حالا اینجا یه اتفاقی میفته که قراره یه درسی ازش بکشیم بیرون.

ببین خب این پسره متولد ۱۳۹۰ بود.

منم خب ۱۳۸۳ هستم.

یعنی از من ۷ سال کوچیک بود.

حالا خخخ من توی ذهنم این بود که خب این پسره جایی رو بلد نیست و من باید ازش مراقبت کنم و این صحبت‌ها.

آقا خلاصه کمی که باهاش صحبت کردم اینا، دیگه حاجییی!

این کل حرم اینا رو بلده. میگفت آره اینجا نمیدونم باب الجواده، اونور خیابون امام‌رضای فلانه و…

بعد راستش من یه‌ذره یه‌جوری شدم.

میدونی. اعتماد به نفسم رو از دست دادم.

حالا این نکته داره ها.

بذار میگم.

آره.

من حسم بد شد بخاطر اینکه خودمو مقایسه کردم!

و مقایسه‌ی اشتباهی هم بود!

خودش میگفت که ما همیشه ۲۸ صفر میایم مشهد.

اینم بگم که این پسره که اسمش امیرعلی بود، با خانواده‌اش اومده بود مشهد و بعد اون روزی که من رسیدم، مامان باباش رفته بودن.

آره.

بعد خب من بخاطر اینکه مقایسه میکردم خودمو با اون، حسم بد شد.

میگفتم ببین تروخدا این پسره از من ۷ سال کوچیکه ها ولی اینجاها رو خوب می‌شناسه.

ولی من بلد نیستم…

بعد یه‌ذره زمان گذشت و یه درسِ قشنگی از دل این ماجرا کشیدم بیرون.

درس چی بود؟

این بود که آقا اتفاقا خیلی خوبه آدم بعضی وقتا اعتماد به نفسش رو از دست بده!

ولی بستگی داره که کجا این اتفاق بیفته!

یعنی چی؟

ببین مثلا یه زمان یه نفر میاد مثلا تخریبت میکنه.

اینجا اصلا خوب نیست. باید دور بشی ازش.

ولی یه زمان هست که اعتماد به نفست رو از دست میدی بخاطر اینکه می‌بینی طرف از تو بهتره!

اینجا خیلی خوبه. بالاخره آدم یه‌ذره یه‌جوری میشه ولی خوبه.

من گفتم اتفاقا خوب شد که من این رو تجربش کردم.

این باعث میشه که من حتی شهر خودمم که خوب بلد نیستم، برم بگردم و یاد بگیرمش.

خلاصه که این از این درس.

آره.

بعد رفتیم داخل زیرزمین حرم نشستیم و اتفاقا یه بینهایتیِ دیگه رو هم دیدیم.

توی گوشیش رفته بود داخل برنامه و از اونجا فهمیدیم.

یه‌ذره هم یه‌جوری بود… انگار خوابش میومد خخخ.

آره.

بعدش ما رفتیم سمت اردوگاه.

درواقع سمت خوابگاه.

حالا اینجا هم یه درس مهم هست.

ما وقتی که میخواستیم بریم اونجا، این امیرعلی میگفت که نه. مگه الکیه؟

نمیذارن بریم و این صحبت‌ها.

من بهش می‌گفتم که بابا من زنگ زدم و مَرده گفت که بعد از نماز مغرب بیاید اینجا.

بعد امیرعلی هم میگفت نه. من که میدونم نمیخوان بذارن بریم داخل و این صحبت‌ها.

حالا.

اینجارو نگاه کن.

خب اینجور وقتا، جمله‌ای که توی سریال خلق کسب و کار میگیم، یاد من میاد.

چیه اون جمله؟

تو قدم در راه نِه و هیچ مپرس … خود راه بگویدت که چون باید رفت…

حالا این پسره هم دقیقا داشت برعکس این جمله رفتار میکرد.

خب منم چون با این جمله زندگی کردم، یه‌جور غیرت دارم روی این جمله.

گفتم آقا تو اصلا چیکار داری؟

بیا حالا بریم، نشد هم برمیگردیم دیگه.

خلاصه توی راه غر زد و دهن مارم سرویس کرد.

آقا رفتیم اونجا و زنگ رو زدیم و نگهبان در رو باز کرد خیلی خوشگل رفتیم داخل.

حتی هیچ سوالی هم نپرسید.

این امیرعلی هم که دیگه پشمای مبارکش ریخته بود.

رفتیم داخل خوابگاه و رفتیم اون ته.

بعد بهش میگم ها تو که میگفتی نمیذارن و اینا.

بعد گفت آره حالا میتونستیم توی حرم هم بخوابیم.

گفتم آی فلان فلان شده. توی اون سروصدا مگه میشه خوابید؟

هیچی دیگه.

رفتیم یه دوش هم گرفتیم.

واه واه خیلی چسبید اون دوش.

بعد اومدیم آش خوردیم و رفتیم کمی فوتبال دستی بازی کردیم.

درواقع جمعه شب بود.

و کلا ۲۰ نفر بزور میشدیم.

و ۳۰۰ نفر اینا هم قرار بود فرداش بیان.

یعنی شنبه. میشد ۱۷ شهریور ۱۴۰۳.

از ۱۷ تا ۲۱ بود.

ساعت ۱۲ ظهر روز ۱۷ شهریور، پذیرش بود.

خلاصه شب رو خوابیدیم و صبح پاشدیم.

آروم آروم اومدن گروه‌بندی اینا کردن و ما از اونجایی که بودیم، رفتیم اونورتر.

بعد گفتن که تا عصر ساعت ۶ فقط میتونید برید بیرون.

بعدش دیگه نمیتونید.

خلاصه ساعت ۱۰-۱۱ اینا بود که من به امیرعلی گفتم بیا بریم بیرون رو بگردیم.

بعد یه پسره هم بودش که اونم فکر کنم متولد ۸۸-۸۹ اینا میشد.

به امیرعلی گفتم به اون پسره بگو ببین اونم میاد بریم بیرون یا نه.

خلاصه اونم که اسمش امیرحسین بود، گفت آره میام.

اینو بگم بهتون.

این امیرعلی، از زنجان بودا. درواقع همشهری بودیم.

آره.

امیرحسین هم از تهران بود.

آره.

خلاصه رفتیم بیرون رو چرخیدیم و اینطور :))

روز دوشنبه هم رفتیم اردوگاه امام رضا.

از صبح رفتیم تا ساعت ۴ عصر.

کلی بازی کردیم.

اون عکسی که اول پست دیدید رو هم اونجا بچه‌ها ازم گرفتن.

من رفته بودم توی آب، آب‌بازی میکردم😁😂

خداییش خیلی چسبید.

آره.

جاتون خالی، ناهار هم جوج زدیم بر بدن.

خیلی چسبید.

بعد اومدیم خوابگاه و بعد سرییییع پریدیم حموم.

بعد از ۵ دقیقه، اینقدر شلوغ شدا خخخ.

آره.

امممم…

میدونی.

یه‌چیزیش خیلی رو مخ بود.

اونم نماز صبحش بود!

شاید باورتون نشه، ولی ساعت ۴ صبح با نوحه بیدارمون میکردن.

تصور کن. توی خواب شیرین هستی و ساعت ۴ صبح مثل شمر اومدن بالا سرت، تماااام چراغ‌ها رو روشن کردن و نوحه انداختن و صداشم زیاد کردن!

که پاشید نماز!!

آی اون نماز بخوره توی اون کمرت. فلان فلان شده ۱۲۰۰ کیلومتر راه اومدیم. بذار بخوابیم دیگه…

خلاصه اینطور.

یه‌بار همون موقع‌ها بود که بیدار شدیم و رفتیم حرم!

لا اله الا الله…

خلاصه اینش رو مخ بود.

درمورد غذاهاش بخوام بگم، خداییش خیلی خوب بود.

یعنی من انتظار نداشتم که یه همچین غذاهایی بدن.

درکل اینا رو دادن: لوبیاپلو، قیمه، خوراک مرغ، مرغ، کوبیده، اُلویه، شیویدپلو.

دسر هم خوب بود. مثلا ۲ بار بستنی سنتی دادن.

بیسکوییت با چای دادن. نسکافه دادن. توی جلسه اختتامیه، دنت دادن.

خیلی از لحاظ خورد و خوراک خوب بود.

آره.

بعد من سعی کردم که نهایت استفاده رو ببرم ازش.

رفتم مکبری کردم. توی همایش‌ها، یکبار قرآن خوندم.

گفتم باید شیره‌تو بکشم…

دیگه چیز جدیدی نبود برام…

آره.

بعد، حالا نمیدونم چندشنبه بود که شب اومدیم یه بازی کردیم.

اسمش اکسیرکُوین بود.

اینم جالبه.

یه اتفاق باحال افتاد خخخ. میگم بهتون…

آره.

این بازی به این شکل بود که ما کلا رفته بودیم حیاط و بعد می‌رفتیم سوال می‌گرفتیم و پاسخ درست میدادیم و بعد می‌بردیم می‌فروختیم.

یه‌ذره توضیح دادنش طولانیه.

ولی یه همچین چیزی بود.

حالا. میدونی خخخ. خدایا…

ما اونجا نشسته بودیم و داشتیم به سوالات جواب میدادیم که یه لحظه این فکر اومد به ذهنم که حاجی پاشو مام بریم اینطوری با گروه‌های دیگه حرف بزنیم.

حالا این مدل بود که مثلا رئیس هر گروه با یکی دو نفر میومدن میگفتن مثلا ما سوالمونو بهتون می‌فروشیم و اینا.

همون لحظه که این فکر اومد به ذهنم، یکی از دوستام که اتفاقا اونم زنجانی بود، گفت که بیاید بریم پاکت خالی بفروشیم.

یعنی توش سوال واقعی نبود. الکی بود.

بعد منم نمیدونم چیشد که گفتم آقا پاشو بریم.

هیچی دیگه، رفتیم برای کلاهبرداری😂

رفتیم و یه پسره رو به تله انداختیم.

من گفتم که این سوال رو(که توی پاکت بود) ۹۰۰۰تومن میفروشم.

اینو بگم که خودشون پول الکی درست کرده بودن و بهمون میدادن…

آره. بعد پسره هم خیلی راضی بود.

بعد گفتم میخوای؟ گفت آره آره.

گفتم ببین الان یه مشتری دیگه هم هستا. اگه نمیخوای، برم سراغ اون.

بعد گفت نه نه تروخدا وایسا و…

حالا جالبه همون موقع یه پسره که نمیشناختمش، اومد گفت سوالت رو چند میفروشی؟ گفتم اینقدر.

گفت من میخوام. بعد سریع این پسره به اون گفت که خیر برو ببینم. من میخوام بخرم.

آقا ما سه نفر بودیم دیگه. من بودم، پسر زنجانی و یه پسر دیگه. به نام خطیبی.

آره.

ما هم که دیگه غش کرده بودیم.

فقط می‌گفتم آقا ضایع بازی در نیارید!

خخخ.

آقا خلاصه ۹۰۰۰تومن رو داد و ما هم پاکتی که توش یه کاغذ بی ربط بود رو کردیم تو پاچش خخ.

آقا بعد رفتیم سمت گروه خودمون. بعد به من گفتن که اسکندری تو پاشو برو. الان میاد پیدات میکنه و اینا.

آقا من رفتم اونطرف و پسره من رو پیدا کرد و گفت که آقا این پاکت که بهم دادی، سوال نداره!

بعد همون کاغذی که داخلش بود رو داد بهم.

بعد خخخ منم خودمو زده بودم به اون راه.

گفتم چی؟ سوال نیست توش؟ بیا بریم ببینم…

پسره رو بردم سمت گروه خودمون. واه واه. اونجا بود که دیگه همه‌مون مُردیم از خنده.

اون پسره که گفتم زنجانی بود(امیرعلی نه ها!) یه‌ذره صداش جالب بود و کلی ادا درآورد.

به اون قربانی خخ گفت که مرد حساب پاکت ما رو بردی پاره کردی حالا میگی توش سوال نیست؟

بعد من گفتم خب از کجا معلوم؟ شاید خودت بردی همین کاغذ رو گذاشتی داخلش؟

و خب چون پیش ما پاکت رو باز نکرده بود، دیگه هیچ حرفی نداشت.

خلاصه کم کم داشت اشکش درمیومد.

میگفت پول منو بدییییید. خخخ.

مام می‌گفتیم مدرک بیار مدرک :))

ولی بیچاره رو خیلی اذیتش کردیم.

البته من که اذیتش نکردم. فقط سرش کلاه گذاشتم. همین :)) خخخ.

بعد اون پسره زنجانی اینطور کردا. خب حالا بیا این شکولات رو بخور یه‌ذره آروم بشی.

طرف شکلات رو خورد بعد گفت که همین شکلات قیمتش ۶۰۰۰ تومنه. زود باش پول منو بده!

آقا دوباره پسره عصبانی شد و اینا.

بعد اومد اشتباهی پاشو گذاشت روی پای یکی از بچه‌ها که دراز کشیده بود.

بعد دوباره اون پسره زنجانی گفت آه زدی دوستمونو ناکار کردی. حواست کجاست و این صحبت‌ها.

واقعا کاش از اون تیکه، فیلم‌برداری میکردیم… حیف شد واقعا.

حالا باید خودت اونجا بودی دیگه… آی خندیدیم…

خلاصه آخرش پولشو برگردوندیم.

حالا چیشد؟

روز ۲۱ شهریور که میشد فکر کنم ۴شنبه، ما ساعت ۱ ظهر، اختتامیه داشتیم.

مدیر اون مجموعه اومده بود.

به اصطلاح فاندر(founder) بینهایتشو. یا همون موسسش.

آره.

بعد کمی چرت و پرت گفت و بعد میکروفن رو داد به بچه‌ها که حرف بزنن. آقا میکروفن رسید دست قربانی.

خلاصه چنتا جمله گفت و بعد گفتش آقا توی بازی اکسیرکوین، سر مارو کلاه گذاشتن.

بعد اشاره کرد به من!

گفت آقا اون پسره که اونجا نشسته سر مارو کلاه گذاشت!!

آی تو روحت خخخ.

خخخ حالا جالبه منم دستم رو برده بودم بالا و با افتخار می‌گفتم آقا خودم بودما😂😂

خدایا شکرت.

آره دیگه اینطور.

خیلی جالب بود.

بعد ما ۵شنبه شب ساعت ۱:۲۰ دقیقه بود که قطار داشتیم.

و با امیرعلی قرار بود بریم.

ما ساعت ۱۰ شب اینا بود که از اونجا درومدیم.

حالا من رفتم با همه بچه‌ها دست دادم، بغلشون کردم و خداحافظی کردم باهاشون.

بعد از اون قربانی هم حلالیت طلبیدم. گفتم داداش ببخشید زیاد اذیتت کردیم. اونم گفتم باشه.

حالا روبوسی هم کردیم باهم.

بعد من وقتی داشتم با همه خداحافظی میکردم، اصلا یه لحظه بغضم گرفت.

خیلی حسش عجیب بود.

یعنی واقعا کم مونده بودم گریه کنم…

آهان. بذار درمورد هیئت هم میگم…

آره خلاصه خداحافظی کردیم و رفتیم سمت حرم. و بعد رفتیم بازار رو چرخیدیم برای آخرین بار. و بعد اومدیم یه موتوری گرفتیم و رفتیم راه آهن. و بعد من رفتم از اونجا الویه گرفتم با نون برای ناهارِ فردا و بعد رفتیم سوار قطار شدیم و آمدیم به دیار خود :))

خب.

بذار درمورد هیئت هم بگم.

فکر کنم همون روز چهارشنبه بود که هیئت بود.

یه آخوندی اومد و مداحی کرد و اینا.

خب من کلا خیلی وقته که نه هیئت میرم نه مسجد.

بنا به دلایلی.

یکی از دلیلاش اینه که دیگه اصلا حوصله‌ی ساز شیطان رو ندارم.

ببین توضیحش مفصله. ولی کوتاه میگم.

چیزایی گفته میشه درست نیستش.

مثلا میگه منِ گناهکار و این صحبت‌ها.

خب طرف حالیش نیست دیگه. همینطور داره سرشو تکون میده…

دیگه نمیدونه که داره به خودش احساس گناه میده. اعتماد به نفسش رو از دست میده و اینا.

خلاصه می‌خواستم پاشم برم از هیئت ولی گفتم بذار حالا بشینیم ببینیم چی میشه.

و یه‌چیزی برام خیلی جالب بود. اینکه بچه‌ها دقیقا همون کارهایی که باباشون انجام میداده رو تکرار میکردن.

مثلا دیدی توی هیئت اینا دست رو میذارن جلوی چشما؟

یا مثلا از روی ران پا میزنن؟

دقیقا همین چیزا رو اونا انجام میدادن…

بعد خخخ من یاد اون آیه از قرآن افتادم.

به بت پرست ها میگفتن که بابا بیاید توی مسیر خدا و اینا. بسه و فلان. ولی بت پرست ها میگفتن که نه. پدر و مادر هم همین کارها رو میکردن. بعد میگفتن که خب از کجا معلوم کارشون درست بود؟

دیگه می‌موندن…

آره اینطور.

منم که همینطوری داشتم به در و دیوار نگاه میکردم.

می‌دیدیم بعضیا چنااان گریه میکردنا خخخ.

منم فقط تماشا میکردم. دریغ از یک قطره اشک!

بعد اونجا اون مداح، یه جمله گفت که من دیگه نتونستم مقاومت کنم.

داشت درمورد امام رضا میگفت که امام رضا، من هرچی دارم از تو دارم.

بعد من اصلا امام رضایی نمی‌شنیدم. فقط اون جمله که میگفت هرچی دارم از تو دارم توی گوشم زنگ زد.

بعد یاد خدا افتادم. که خدا چه جاهایی دستم رو گرفت. چه کمک‌هایی کرد و اینا.

و اونجا بود که دیگه زدم زیر گریه. و خیلی چسبید. من اصلا نمیتونم برای اماما اینا گریه کنم. اصلا نمیاد.

زور هم زدم قبلا. نیومده. ولی وقتی پای خدا میاد وسط، دیگه من…

خدایا شکرت.

آره اینطور.

اینم بگم که بازار هم رفتیم و کلی خرید کردم.

اصلا خیلی خوب بود. بابا اصلا مسافرت تنهایی خیلی خوبه تا نسبت به مسافرت با خانواده.

بابا دیگه پدر و مادر ما هم پیر شدن و ساز ما با ساز اونا نمی‌خونه…

خلاصه که تنهایی خیلی چسبید.

توی راه هم تقریبا یه ۵ ساعت اینا آموزش دیدم.

الهی شکرت.

آره دیگه اینگونه.

ببینم دیگه چی بگم؟

آهان آهان.

خوب شد یادم اومدا.

یه اتفاقی افتاد که یه درس خوشگل قراره بکشیم بیرون.

ببین.

من و امیرعلی رفته بودیم حرم و بعد از اون حوض‌ها وضو گفتیم و رفتیم روی فرش‌ها. توی همون حیاط.

شب هم بود.

بعد من میخواستم نماز بخونم که نمیدونستم قبله کدوم‌وریه.

بعد دیدم ۲-۳ تا زنِ ماشالا خیییییلی لاغر(!!!) نشسته اینطرف.

رفتم گفتم حاج خانوم قبله کدوم طرفه؟

بعد گفت مستقیم.

بعد از ۵ ثانیه اینا، شروع کرد به نچ نچ کردن.

بعد من یه لحظه جا خوردم.

با خودم گفتم یعنی چی؟

برای چی نچ نچ کرد؟

و هیچ دلیلی نتونستم پیدا کنم.

گفتم آقا من اصلا کاری نکردم. رفتم قبله رو پرسیدم. همین.

خب یه ۲۰ دقیقه اینا ذهنم مشغول بود. که آخه چرا باید نچ نچ کنه. فلان فلان شده خیلی هم غلیظ این کارو کرد!

و خب آخرش هم نفهمیدم که برای چی این کارو کرد.

ولی بعدا از خدا ممنون شدم.

چرا؟ چون گفتم می‌بینی؟ آقا نمیشه دهن مردم رو بست.

من قبله رو پرسیدم، طرف نچ نچ کرد. حالا شما هررررررررررررر کاری بکنی، بعضی‌ها هستن که بالاخره یه‌چیزی میگن!

پس گور بابای نظر مردم…

این درسی بود که عملی پاس کردم.

و از خدا هم ممنونم.

همین. دیگه چیزی به ذهنم نمیاد.

درکل تجربه‌ی قشنگی بود.

راستی یادتون باشه که یه شکرگزاری هم بکنیم.

بابا این سایت هم یه‌ذره خراب شده بود و رفته بود رو مخم.

کلی ور رفتم باهاش و بالاخره درست شد. البته مشکل از سمت افزونه المنتور بود و هنوزم هست.

ببینیم کی برطرف میکنن…

آره اینطور.

همین.

ولی حتما یه سفری ردیف کنید و تنهایی برید. خیلی هیجان انگیزه…

الهی شکرت.

بریم سراغ شکرگزاری و تامام.

👑تمرین سپاسگزاری برای مدیریت کانون توجه👇

  1. الهی شکرت بابت دست و پای سالم.
  2. الهی شکرت بابت کمر سالم.
  3. الهی شکرت بابت چشمای سالم.
  4. الهی شکرت بابت مشتری نامحدود.
  5. الهی شکرت بابت انگشت‌های نازنین.
  6. الهی شکرت بابت وبسایت شخصی.
  7. الهی شکرت بابت این مسافرت.
  8. الهی شکرت بابت گوشی قشنگ.
  9. الهی شکرت بابت خانواده‌ای که داریم.
  10. الهی شکرت بابت حضورمون در این دنیا.

الهی شکرت.

خب حله.

بریم دیگه.

اینم از قولی که بهتون دادم. گفتم اگه سالم برگردم، براتون تعریف میکنم که تعریف کردم 🙂

خدایا شکرت.

بریم دیگه.

فعلا خدانگهدار.

پست‌های دیگر

نظرات

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *