بهنام خدای هدایتگر.
سلام و درود خدمت دوستای قشنگم.
خیلی خوش اومدین به این پست از وبسایت MrAminEs.ir .
خب.
امروز رفته بودم بیرون.
برای شهرگردی…
خب.
بریم که از هر دری سخنی بگیم…
الهی به امید خودت.
الهی به امید خودت.
الهی. به امید خودت!
خب.
الان که دارم این پُست رو مینویسم، ساعت ۲۲:۲۰ هستش.
خب.
بریم که از اول شروع کنیم به گپ زدن…
امروز پنجشنبهس.
ما هفتهی بعد، امتحان آواشناسی (phonology) داریم.
من خیلی بلد نبودم.
یعنی تقریبا هیچی بلد نبودم.
گفتم آقا.
باید این امتحان رو پارش کنیم! جرواجر!!!
گفتم باشه. حله…
خلاصه دیروز که ۴شنبه بود، نشستم فصل یک و دو رو خوندم.
و امروز هم که پنجشنبه هست، طرف صبح نشستم فصل سوم رو خوندم.
کلا ۳ فصله امتحان.
آره.
مبحث voicing, place of articulation, manner of articulation هستش. برای consonant ها.
حالا اگه نمیدونی چیه، مهم نیست…
آره.
خلاصه نشستم طرف صبح کلا جرواجرش کردم!
و تقریبا مسلط شدم.
البته باید چند روز هم مطالعه کنم که قشنگ تثبیت بشه توی ذهنم.
آره.
ولی درکل دخلشو درآوردم.
بابا این آواشناسی خیلی داستانه.
ولی خب وقتی قشنگ نشستم مطالعه کردم، یادش گرفتم.
میدونی.
خیلی جالبه برای خودم.
اینکه من توی دانشگاه انگار اصصصلا هیییییییچی یاد نمیگیرم!
باور کن!
توی دوران مدرسه هم همینطور بودم!
عادت کردم به سلف استادی (self study) (خودخوان).
آره.
یعنی باید خودم بیام به خودم یاد بدم.
آروم آروم مباحث رو بخونم و بهاصطلاح بریز توی حلقم!
آره.
اینم خودشناسی جالبی بود که بهش رسیدم.
باید خودم به خودم یاد بدم.
وقتی کسی دیگه یاد میده، خیلی خوب یاد نمیگیرم!
خلاصه کار نداریم…
اومدم کلا آواشناسی رو خوندم و آماده شدم برای امتحان.
و خییییلی خیالم راحت شد.
آره.
و بعد گفتم که عصر میریم بیرون. کمی زنجان گردی…
البته قبل از اینکه آواشناسی رو بخونم، با پدر گرامی رفتم رانندگی ثبتنام کردم.
انشاءالله برم رانندگی رو هم یاد بگیرم… دیگه وقتش رسیده…
آره.
خلاصه قرار شد ساعت ۴ عصر اینا برم بیرون با عشقم.
عشقم که میگم، منظورم محمدامین جانِ کوچولو هستش…
ساعت ۳:۲۰ دقیقه ظهر بود.
گفتم بذار یه نیم ساعتی بخوابیم که قشنگ شارژ بشیم…
اومدم یه نیم ساعت خوابیدم که درست و حسابی هم نتونستم بخوابم!
بعد رفتم آماده شدم که برم بیرون.
مامانم میپرسه محمد. کجا میری؟
میگم خونهی خدا.
بعد میگه مسجد؟
میگم مگه خونه خدا مسجده؟
میگه آره دیگه. پس کجاست؟!
میگم نه خونه خدا مسجد نیست. کی گفته خونهی خدا توی مسجده؟
مسجد، خونهی شیطانه!
بعد میگه وااای محمد! چی میگی!
میگم آره. خونهی خدا، توش خبری از گریه و ناله نیستش!
حالا… کاری نداریم…
درمورد این موضوع، برو ریشه حزن رو توی قرآن مطالعه کن و ببین که خدا طرف غم هست یا شادی…
آره…
من که مسجد رو خونهی شیطان میبینم…
جایی که یه عده خم و راست میشن و یهسری دعا معا میخونن که خودشونم نمیدونن چی میخونن، باید نتیجه گرفت که اونجا خونهی خداست؟؟؟
خداییش چطور همچین نتیجهای میگیریم؟
حالا ولش کن آقا. اصلا خونهی خداست. باشه…
الهی شکرت.
خلاصه بعد از صحبت با مادر گرامی، رفتم بیرون.
اومدم سَرِ خیابون وایستادم که ماشین بیاد.
بعد یه ماشین نگه داشت و گفتم آقا فلانجا؟
گفت آره.
یاالله گفتم و سوار ماشین شدم…
این “یاالله” شده تیکه کلامم…
خخخ یهبار یه لایوی رفتم توی کستباکس و گفتم یاالله. بعد، پسره گفت که داداش مگه داری مجلس ختم میری؟…
البته الان خیلی وقته که لایوِ کستباکس جمع شده… جمعش کردن…
آره.
خلاصه رفتم وسط شهر.
یعنی دروازه ارک!
بعد، ایرپادم رو درآوردم و گذاشتم داخل گوشهای نازنینم.
بعد یهسری ورودیهای خوب به خودم دادم.
ساعت ۱۶:۱۶ بودش.
خیلی جالب بود… زمان عاشقی بود…
خلاصه راه افتادم و کلی پیادهروی کردم.
همینطوری رفتم و رفتم و رسیدم به بلوار آزادی زنجان.
بعد بازم مستقیم رفتم.
بعد دیدم اِ. حاجی اینجا چقدر آشناست!
(توی پرانتز بگم. آقا اینجایی که من میرفتم، خیلی بلد نبودم…)
آره. و بعد گفتم آقا ما انگار قبلا پیاده اینجا اومدیما!
گفتم نمیدونم…
بذار بریم جلوتر ببینیم…
بعد گفتم عهههههه حاجییییییییییی!
بابا اومدیم سمت دانشگاه خودمون!
برگام ریخته بود.
چون نمیدونستم که اون مسیری که داشتم میرفتم، میرفت به سمت دانشگاهمون.
بعد نزدیکای دانشگاه آزاد زنجان بودم.
گفتم بذار بریم دانشگاه آزاد رو یه چرخی بزنیم…
رفتم داخل دانشگاه. برای بار دوم بود که میرفتم.
بعد، همون اول که وارد دانشگاه میشی، سمت چپ، یهسری قفسهطور درست کردن و حیوونای جالبی داخلش گذاشتن.
این خرگوشها هم خیلی جیگر بودن.

بعد دیدم یه مَرده داره به حیوونا میرسه… اونجا رو ترتمیز میکرد…
بهش میگم حاجی یورولمیان! (خسته نباشی…)
بعد، اونم خیلی خوشحال شد.
میدونی. من خیلی سعی میکنم که اینطوری به آدما حس خوب بدم.
معمولا به کارکنان یه مجموعه، حس خوبی میدم.
یعنی میگم باید حس خوب رو توی دلش بکارم!
کاشتنیه این حس خوب!
مثلا توی دانشگاهمون، من همیشه از کارکنان اونجا قدردانی میکنم.
مثلا میبینی دارن سرویس بهداشتی رو تمیز میکنن. یعنی تقریبا غیرممکنه من مثل خیار از کنارشون رد بشم و هیچ حس خوبی توی دلشون نکارم!
آره.
خلاصه یه حس خوبی توی دل اون مَرده کاشتم و بعد رفتم دانشگاه رو دور زدم…
بعد اومدم بیرون.
همون مسیری که اومده بودم رو برگشتم.
رفتم رسیدم به بلوار آزادی.
میدونی.
واه واه.
آقا داشتم از خیابون رد میشدم برم اونطرف، بعد یه لحظه صدای ترمز شدییید اومد.
از اون صداهایی که میگی الان تصادف میشه و اینا.
لامصب نمیدونم کی بود که ترمز کرد و ماشینش یه صدایی داد.
آقا شاید باورت نشه… خخخ… حاجی لحظه پاهام سست شد!
اصلا واقعا این سست شدن رو تجربه کردم…
کم مونده بودم بخورم زمین!
اینقدر ترسیدم…
آره خلاصه اینطور.
بعد گفتم برم میدان آزادی رو دور بزنمش.
رفتم دور زدم و دیدم که یهسری بستنی فروشی هست!
آقا این عشق ما گفت که محمدامین برام بستنی بخر!
گفتم بابا هوا سرده!
(توی پرانتز. شاید باورتون نشه ولی امروز که ۲۸ فرودین ۱۴۰۴ هست، هوا خیییلی سرد بودش! اصلا این زنجان خیلی جالبه…)
ولی گفتم حاجی لعنت به شیطان خخ. بریم یه بستنیِ عیاردار بزنیم بر بدن.
رفتم وارد یکی از مغازهها شدم و از اون بستنیهای اسکوپی داشت.
اسکوپی ۳۰ تومن بود.
بعد، معجون هم داشت.
آقا گفتم حاجی به نظرت معجون بخریم یا از این اسکوپیها؟
معجون ۹۰ بود.
گفتم امممم… معجون تابحال تست نکردیم… بذار معجون بخریم.
یه معجون خریدم و مَرده هم قشنگ یه چند تیکه موز هم روش گذاشت.
بعد، کمی که اون اولاشو خوردم، و بعد که رسیدم به اصلش، گفتم عَه عَه!
بابا این چیه. اوعهههه.
میدونی. خیلی کنجد داشت!
منم خیلی از کنجد خوشم نمیاد.
کنجد و عسلطور بودش…
خلاصه بهزور خوردم و بعد تشکر کردم و اومدم بیرون.

بعد، میدونی… خخخ.
آقا من اولش نمیدونستم که اونجا میدان آزادی هست!
اسمشو خوب بلد نبودم.
میدونی. میدونستما ولی مطمئن نبودم.
بعد، از یه مَرده پرسیدم که آقا برا میدان آزادیدی؟ (آقا اینجا میدان آزادیه؟)
بعد گفت هَه. هارا ایستیرن گدن؟ (آره. کجا میخوای بری؟) خخخ فکر میکرد من از شهر دیگه اومدم!
گفتم هِش یر. اِله ایستیردیم بیلم. (هیچی همینطوری میخواستم بدونم.)
بعد گفت وِر بیلننن عکس سالیم. (بده ازت عکس بگیرم.) فکر میکرد که من از شهر دیگه اومدم و میخواست که یه عکس از جای معروف زنجان داشته باشم…
آقاااا.😂
یعنی اگه میگفتم من اهل خود زنجانم، قطعا با دمپایی میزد منو🤣
مگه میشه زنجانی باشی و میدان آزادی رو نشناسی؟
اصلا غیرممکنه!
ولی خب ما غیرممکنها رو ممکن میکنیم!😉😂
آقا من از همون اول، جغرافیام ضعیف بود خخخ.
نه میدونی. من همونطور که قبلا هم گفتم(+)، نزدیک به ۶ سال بیرون نرفته بودم.
البته نه که کلا نرفته باشم. مثلا میرفتم مدرسه و بعد صاف میومدم خونه.
البته مدرسهمم توی وسطای شهر بود…
ولی خب نمیرفتم که جاهای مختلف رو بگردم.
بخاطر همین، زنجان رو درست و حسابی بلد نیستم.
البته الان که یه ۲-۳ باری رفتم چرخیدم، دیگه کم کم دستم اومده…
یکی از دلایل همین شهرگردی، آشنا شدن با شهریه که ۲۱ ساله توش دارم زندگی میکنم!
آره.
خلاصه اینطور…
آقا از میدان آزادی اومدم سمت مرکز شهر. یعنی چهارراه سعدی. دروازه ارک با چهارراه سعدی تقریبا کنار همن…
بعد درواقع رفتم به سمت دروازه رشت!
دروازه رشت، جلوتر از چهارراه سعدیه!
کاری نداریم…
بعد، از دروازه رشت، رفتم سمت صفا.
از اونجا رفتم سمت خروجی اولِ میدان قائم یا همون میدان حاجی بلواری…
اینم اسمش یاد رفته بود. برگشتی از یه مَرده پرسیدم.
اونم فکر میکرد من از یه شهر دیگه اومدم. ای خدااا😂😂
آره. رفتم سمت کوچه مشکی.
و بعد رفتم پاساژ اشراق.
شاید باورت نشه، ولی کلا ۲-۳ بار بیشتر نرفتم پاساژ اشراق!
ببین. یکی از معروفترین پاساژهای زنجانه!
خییییییلی هم بزرگه و گنگستر!
اون عکسی هم که اول پُست گذاشتم، طبقه آخرش هست.

این مَرده و دختره رو ببین.
آقا چقدر این پدر و دختر قشنگ بودن.
مَرده با دخترش داشت قشنگ بازیهای مختلف میکرد!
دخترشم اینقققدر شیرین بودا. ای خدا. خدایا به منم یه همچین دختری بده. البته اول باید مادرشونو بدی…
اصلا باباش خییییلی مهربون بود. خدایا شکرت بابت آدمهای مهربون و بافرهنگ.
اینطور میگه ها.
دخترم. بریم اینو بازی کنیم؟
اونم با اون زبونِ شیرین و نازش میگه آیه آیه.
ای جاااان. ای خداااااا. مرسی که دختر رو آفریدی…
دختر خیلی خوبه. جدی میگم…
یعنی من خودم تارگت زدم برای ۴ تا دختربچه!😂
یدونه هم امیرعلی باشه کافیه :))) اون فقط مسئول خرید بربری و سنگکه 🙂
فقط مادر گرامیشون باید پایه باشه برای اییین همه بچه. خخخ من دوست دارم خونهمون شلوغ باشه.
مثلا یه بچه بیاد موهامو بکشه. ای جااان. یکی دیگه بیاد شلوارمو بگیره و بگه بابا بابا. جاااانِ بابا!
آقا من وضعم خیلی خرابه😂 ولش کن دیگه ادامه ندیم🤣
آره خلاصه اینطور. خدایا واقعا شکرت بابت نعمتی به نام زندگی!
واقعا. نعمتی به نام زندگی!!!
الهی شکرت. شکرت بابت بودن!
شکرت که هستیم! شکرت که میتونیم این زندگی رو تجربه کنیم.
واقعا… ای خدا ای خدا. شکرت. همین.
آره.
خلاصه بعد از تماشا کردن این پدر و دختر و لذت بردن ازشون، برام یه سوال پیش اومد!
گفتم آقا.
الان آدما وقتی میخوان یه بازیای کنن، به اون مسئولِ هیچ پولی نمیدن!
مگه میشه؟
یه لحظه این فکر اومد به ذهنم که شاید اصلا رایگانه!
گفتم نه بابا رایگان نمیشه.
رایگان باشه که اصلا هرج و مرج میشه… خخخ حملههههههه.
گفتم نه رایگان نیست.
بعد گفتم خب پس چی؟
گفتم شاید کارت اینا باشه!
بعد، گفتم بذار برم از اون دخترا بپرسم.
۲تا دختر بودن که مسئول اون چنتا بازی بودن.
رفتم گفتم سلام خانوم. اینایی که میان سوار این وسایل میشن، پول میدن یا کارت ایناس؟
گفت نه کارت دارن.
گفتم از کجا باید بگیریم این کارت رو؟
گفت از صندوق.
گفتم کجاست؟
با دست اشاره کرد که اوناها.
گفتم کدوم؟ اونجا؟ گفت آره.
گفتم باشه. خلاصه رفتم و دیدم که عهههه راس میگه. حاجی پس من چرا این صندوقِ به این بزرگی رو ندیده بودم؟! نه واقعا چرا بهش دقت نکرده بودم؟
آخه خیلی هم بزرگ بود فضاش!
بالاخره توی چشمهای من کوچیک بود که دیده نمیشد 🙂
و خداوند توجیه را آفرید :))))
آره اینطور. خدایا شکرت.
بعد، دیگه کم کم وقت رفتن بود.
راستی. رفتم اون سمتی که دفعه پیش رفته بودم. (اینجا گفتم: کمی شهرگردی…)
گفتما. که یه خانوم بود کتاب میفروخت و اینا.
آقا از اون سمت رد شدم و دیدمش.
حاجی چقدر باحجابتر شده بود!
دفعه پیش، تیپِ ” از اون مدلی ” زده بود.
امروز که دیدمش، خیییلی ترتمیز لباس پوشیده بود.
واقعا خیلی قشنگ شده بود.
اصلا میدونی. واقعا ها.
بذار اصلا اینو بگم.
نمیدونم چرا ولی این حجابِ بهاندازه، اصلا خیلی آدم رو جذاب میکنه.
حالا دختر و پسر هم نداره ها.
ولی خب توی دختر، بیشتره این موضوع!
مثلا پسر، خیلی حجاب چیزی نیست براش.
ولی دختر چرا.
و حجاب هم به اندازه ها… نه که خوخان درست کنی از خودت…
آره. خلاصه خیلی قشنگ شده بود…
و آرایششم مناسب بود.
بابا اصلا یه سریا یه آرایشهایی میکنن بهمولا!
طرف اصلا کلا بَتونهکاری کرده. و بعد اینم احتمالا تازه مُد شده که هرچی سوراخ داره، برمیداره یه چیزی آویزونش میکنه!
بابا چیه این آخه. خودتو شبیه میمون کردی. آقا به اندازه دیگه…
عه عه. بهمولا حیف این چشما که این دخترا رو میبینه…
ولی خب چشمای قشنگ. چیکار کنیم که همینا هم دنیا رو جذاب کردن.
اگه همه، اونطوری باشن که تو دوست داری و قشنگه بهنظرت، دنیا خز میشه.
این تفاوتها هستن که دنیا رو جذاب کردن!
پس بگو: خدایا شکرت بابت این تفاوتها…
الهی شکرت.
آره.
خلاصه بعد از زیارت کردن اون خانوم، رفتم دبلیوسی و بعد رفتم بیرون از پاساژ.
آره…
آقا منو الان صدا کردن برای بلال!
بذار برم نوش جان کنم و بعد بیام ادامه بدیم.
پس فعلا برم.
.
.
.
آقا یاالله.
ما برگشتیم.
الهی شکرت بابت وجود خانواده…
خب.
بریم ادامهی داستان.
دیگه داریم به آخرای داستان نزدیک میشیم 🙂
آره. داشتم میگفتم…
بعد از اینکه از پاساژ در اومدم، رفتم سمت چهارراه سعدی.
و پیتزا غزال.
یکی از بهترین فستفودیهای زنجانه.
رفتم یه پیتزای مخلوط با دلستر هلو سفارش دادم و رفتم یه جایی پیدا کردم و نشستم.
روبهروم هم یه مادر و دختر بودن.
درواقع اونا یه میز دیگهای بودن.
مادَرِ پُشتش سمت من بود و منو نمیدید.
اما دخترش قشنگ منو میدید.
این دخترِ خیلی قیافهی قشنگی داشت.
خیلی دلنشین بود.
البته یهذره یامان بودن میبارید از قیافش.
ولی خب معتدل بود.
آره.
خلاصه چندبار هم چش تو چش شدیم ولی خب زیاد نگاه نکردم بهش.
داشت غذا میخورد و گفتم اگه بهش نگاه کنم، ممکنه یهوقت اذیت بشه…
البته وقتی داشتم نگاهش میکردم، یه دفعه بهم نگاه کرد و من سریییع اونطرف رو نگاه کردم که مثلا نگاهش نمیکردم! :))
(اینجور وقتا باید حواست باشه که نخندی😁 وگرنه لو میری)
یکی دو بار بهش نگاه کردم ولی خب دیگه گفتم ولش کن. بذار راحت غذاشو بخوره…
آخه میدونی. برای خودم این پیش اومده. وقتی یه جنس مخالف به غذا خوردنم نگاه کرده، کلا خودمو گُم کردم خخخ. میدونی.
آدم خجالت میکشه که وحشیانه غذا بخوره!😂
مثلا دیگه راحت نمیتونی دهنتو مثل تمساح باز کنی و گاز بزنی! 😂😂
مجبوری باکلاس رفتار کنی. یا مثلا تا دور دهنت کثیف شد، سریع با دستمال پاک کنی!
وقتی یه جنس مخالف روبهروت نشسته باشه، مجبوری یهذره باکلاس غذا بخوری!
ولی امان از روزی که کسی جلوت نباشه!
تمااام دست و پاتو کثیف میکنی :))
اصلا لذتِ غذا خوردن توی همین کثیف شدن دست و دهنه دیگه!
نه که تا دور دهنت یهذره سُس مالیده شد، سریع با دستمال پاک کنی!
اینا سوسول بازیه!
والا :))
آره اینطور.
الهی شکرت.
این پیتزا هم، به پاس تشکر از آقا محمدامین بود که ۱۱ ماه ادامه داد کسب و کار الهیشو.
و اینکه این ۲ماه هم گیوتینی روی پیادهسازی وبسایت resalatinja.com وقت گذاشتیم!
بیش از ۱۰۰ ساعت زمان بُرد تا آماده بشه.
صد ساعتِ مفید هااا. نه که ۴۰ ساعتشو الکی توی سوشال مدیا بگذرونی…
آره.
بخاطر همین، خودم رو یه غذا مهمون کردم 🙂
نووووش جاااانت!
الهی شکرت واقعا.
شکرت بابت حساب پُرپول.
آره اینطور.
خلاصه این شد از امروزِ ما.
همین.
خیلی خوش گذشت.
و وقتی رسیدم به پیتزا غزال، ۱۸۵۰۰ قدم راه رفته بودم.
با برنامه “گام شمار” حساب کردم…
الان دیگه رسما فلج شدم!
پاهام واقعا درد میکنن!
خییییلیِ واقعا ۱۸۰۰۰ قدم!
آره.
خلاصه اینطور.
الان هم ساعت ۰۰:۰۲ هستش.
تقریبا ۲ ساعت طول کشید این پُست!
آره.
یه ریوایز (revise) (بازبینی) کنم و بعد پابلیش…
همین.
بریم سپاسگزاری کنیم و تامام.
راستی فردا هم قراره یه قسمت جدید از سریال خلق کسب و کار منتشر کنم و قشنگ صحبت کنیم.
البته احتمال زیاد صوتی باشه این قسمت…
آره.
به امید خدای هدایتگر…
✨تمرین بینا شدن👇
- الهی شکرت بابت یک روز جدید.
- الهی شکرت بابت نعمتی بهنام زندگی.
- الهی شکرت بابت نعمتی بهنام بودن!
- الهی شکرت بابت پاهای نازنین.
- الهی شکرت بابت کلی ماشینهای گنگستری که توی راه دیدیم.
- الهی شکرت بابت گلهای زیبایِ فضای سبز!
- الهی شکرت بابت بینا شدن…
- الهی شکرت بابت چشمهای نازنین و زیبابین.
- الهی شکرت بابت ۱۰ تا انگشت دست!
- الهی شکرت بابت حضورمون در این شهربازی!
- الهی شکرت بابت اون پدر و دختر.
- الهی شکرت بابت باحجاب شدن اون خانوم…
- الهی شکرت بابت خنده…
- الهی شکرت بابت بهشت!
- الهی شکرت واقعا.
خدایا شکرت واقعا.
ازت ممنون و سپاسگزارم که هدایتمون میکنی.
خیلی امروز خوش گذشت.
الهی که همیشه به همهمون خوش بگذره و کِیییییف کنیم!
الهی شکرت.
الهی شکرت.
الهی شکرت.
خدایا عاشقتم. عاشقتم عشقم.
تویی نازنینِ من. ای نازنین!
عشقمی بهمولا!
رفیقِ گنگسترِ محمدامین کیه؟ آفرین. خودتی عزیزم…
الهی شکرت.
خوشحالم که هستی…
خوشحالم که شنوایِ دانا هستی…
الهی شکرت.
همین.
بریم دیگه.
امیدوارم که از این پُست، لذت برده باشید.
خودم که خیییلی حال کردم 🙂
الهی شکرت.
بریم دیگه.
خوابم میاد وحشتناااااک!
الهی شکرت بابت خوابِ آروم!
بریم.
اگه حرفی سخنی بود، باعشق بنویسید. منم باعشق میخونم و تایید میکنم کامنتتونو.
همین. امیدوارم همیشه خوشبخت باشیم و ارزش آفرین.
فعلا خدانگهدار.