حس و حال شرکت در سمینار NLP + ویس

سمینار nlp

🔹یه تیکه از سمینار👇

اگه فایل باز نشد، برید به این لینک.

به‌نام خدای مهربون و هدایتگر.

سلام و صد سلام خدمت‌ همه‌ی دوستان عزیزم 🙂

خب.

خیلی خوش اومدین به این پُست.

بریم که کلی حرفا دارم که بهتون بگم.

الهی به امید خودت.

برو بریم.

خبببب…

میدونی.

تقریبا هفته‌ی پیش، جمعه بود که ما رفته بودیم گاوازنگ.

حالا اونایی که زنجان زندگی میکنن، میدونن که گاوازنگ، تنها جای تفریحی زنجانه. (متاسفانه…)

ما هر هفته اینا میریم یه دوری میزنیم.

آره.

بعد آهان. روز دختر هم بود و خیلی شلوغ بود.

چون جشنواره‌ی آش هم بود.

آره.

خلاصه رفتیم اونجا و من دیدم که یه بنر زدن که آقا یه سمینار رایگان nlp هستش.

منم خیلی خوشحال شدم.

اومدم پیامک فرستادم و جواب اومد که روز شنبه ساعت ۴تا۶ و ۶تا۸.

منم گفتم حله.

فردا میرم.

جالبه که مکانش هم دقیقا کنار دانشگاهمونه.

توی ادارۀ کل فنی و حرفه‌ای بودش.

آره.

کلا ۲ دقیقه راه بود از دانشگاه تا اونجا.

خلاصه روز شنبه، من بعد از اینکه یکی دو تا از کلاسام تموم شد، رفتم به فنی و حرفه‌ای.

از نگهبان پرسیدم که آقا امروز اینجا سمینار هست؟

گفت نه سمینار تموم شد!

هفته‌ی پیش بود.

گفتم خب دیگه هیچ سمیناری نیست اینجا؟

گفت چرا. روز ۲۴ و ۲۵‌اُم هم هستش.

گفتم باشه پس اون موقع میام.

و روز سه‌شنبه یعنی ۲۴ مهر ۱۴۰۳ رفتم اونجا.

ما کلا دانشگاهمون تا روز سه‌شنبه هستش.

زنگ آخر هم ورزش داشتیم و معلم ورزش هم ماشالا خییییلی سخت‌گیره.

حالا توی یه پُست دیگه، یه‌چیزایی رو میگم…

آره.

خلاصه من ساعت ۱۵:۳۰ رفتم فنی و حرفه‌ای.

و دیدم که اونجا ۳تا دختر هستن و یه‌سری بقولی مخاطب.

اون ۳تا دخترا، معلوم بود که مسئول بودن.

بهشون گفتم که خانوم من برای این سمینار رایگان اومدم.

گفتن که نه اون سمینار رایگان تموم شده.

الان دوره هستش.

گفتم خب دیگه تاریخ نزدین توی بنر که من بدونم.

فقط نوشته بودین روز شنبه! (یکی از باگ‌هاشون همین بود. قشنگ تاریخ بزن دیگه…)

بعد اونی که از اون ۲تا دختره بزرگ‌تر بود، گفت که نه والا نمیشه.

گفتم خب نمیشه به عنوان یه مهمون بیام این جلسه رو؟

گفت نه نمیشه. حالا… باز شما با آقای کبیری صحبت کنید ببینید چی میگن.

گفتم باشه.

بعد رفتم روی مُبلا نشستم.

بعد این کبیری با استاد اومد و از در وارد شدن.

ما هم پاشدیم سلام علیک کردیم و اینا.

بعد من رفتم گفتم خانوم، آقای کبیری کدومه؟

گفت اون آقا.

رفتم گفتم آقای کبیری من توی اون سمینار رایگان(که بهشون میگن سمینار معارفه… توضیح میدم جلوتر) نتونستم بیام.

فکر میکردم که چند روز پیشه. حالا میشه امروز به‌عنوان مهمون بیام؟

گفت نه نمیشه.

بعد میدونی. خداییشا. نمیدونم چرا ولی تهِ دلم روشن بود.

یعنی ناراحت نشدم.

بعد از ۳ ثانیه که گفت نه نمیشه، گفتش باشه بیا.

منم خیلی خوچحال شدم :)))

الهی شکرت.

یاالله.

ما رفتیم داخل.

خیلی حالم خوب بود.

خلاصه رفتم اونجا و از ساعت ۴ کار رو شروع کردن تا ساعت ۶. و بعد یه آنتراک دادن و بعد از ۶ونیم اینا تا ۸ شب ادامه دادیم.

من قبل از شروع برنامه، رفتم یه‌ذره با استاد حرف زدم.

و بعد از اینکه سمینار تموم شد، رفتیم یه عکس هم گرفتم.

گوشیمو دادم یه مَرده اَزَمون عکس گرفت…

آره.

خلاصه که اینطور.

بعد، من دیگه با تمام مسئولین اونجا دوست شده بودم خخ.

بعد، یه خانومی بود که فامیلش فتحی بود.

اون مسئول برگزاری سمینار توی زنجان بودش.

رفتم کمی باهاش حرف زدم.

و خیلی هم خانوم خوبی بود. قشنگ توضیح میداد و باحوصله بود.

آره.

آهان. یه لحظه من اون رو یادم رفت بگم. الان یادم افتاد…

قرار شد بگم که سمینار معارفه چیه.

ببین. یه سمینار رایگان میذارن که اسمش درواقع سمینار معارفه هست. و بعد طرف میاد درمورد اون موضوعی که میخواد تدریس کنه، صحبت میکنه و بعد، آخرش دوره‌شو معرفی میکنه.

بخاطر همین، به این مدل سمینارها میگن سمینار معارفه.

آره. این از این.

خلاصه یه‌سری اطلاعات از اون خانوم فتحی گرفتم و بعدش هم که رفتم چای با کیک خوردم.

با یه پسره هم دوست شدم.

خیلی جالبه. اون پسرِ ارشد داشت و رفته بود سربازی.

تقریبا ۲۶-۲۷ سالش میشد.

ولی باور کن حالا نمیخوام بگم من خوبما ولی اون خیییلی از لحاظ اعتماد به نفس، پایین بود.

ولی من خیلی خوب بودم. قشنگ می‌رفتم با این و اون ارتباط می‌گرفتم و صحبت میکردم(نه به‌خاطر شبکه‌سازی… خیلی اعتقاد ندارم بهش… حالا بعدا درموردش حرف میزنیم…)

واقعا اونجا بود که گفتم واقعا خدایا چقدر این مهمه که اعتماد به نفس داشته باشیم.

طرف خیلی ساکت بود. حالا با درونگرا بودنش کاری ندارم. شایدم برونگرا بود… کاری ندارم…

خلاصه هر روز باید روی اعتماد به نفسمون کار کنیم…

آره. و بعدش رفتیم داخل و من به اون پسره که اسمشم علیرضا بود، گفتم داداش اینجا پیشِ من جا هست؛ اگه میخوای بیا اینجا.

اونم اومد.

و به این شکل.

وقتی کلاس ساعت ۸ شب تموم شد. از سالن رفتم بیرون. خب میدونی… بذار اول اینو بگم و بعد اونو ادامه بدم.

ببین. من خیلی درمورد سمینار و این داستانا سوال می‌پرسیدم. مثلا به همون دختر بزرگِ میگفتم خانوم اگه نیاز به کمک دارید، من میتونم بیام بهتون کمک کنم.و شماره‌مو هم دادم بهش که اگه کاری بود بهم بگه. کلا دوست دارم این اینجور فضاها باشم. جاهای مقدسی هستن… چون زندگی آدما عوض میشه…

یا مثلا از همون آقای کبیری می‌پرسیدم که هزینۀ اجاره این سالن چقدره و…

خلاصه یه‌جورایی انگار می‌دونستن که من این چیزا رو دوست دارم.

وقتی سمینار ساعت ۸ شب تموم شد و داشتم می‌رفتم بیرون، همون دختر بزرگِ(که فکر میکنم ۲۴-۲۵ سالش اینا میشد) بهم گفت که آقا، آقای کبیری با شما کار دارن.

با خودم گفتم یاالله. چیه کارش.

گفتم باشه. رفتم بیرون و گفتم جان آقای کبیری. با من کار داشتید؟

گفتش بیا خودم بهت یاد میدم چطوری سمینار برگزاری کنی و اینا.

گفتم باشه فقط من الان عجله دارم و بیرون منتظرم هستن، فردا میام باهم صحبت میکنیم.

خانواده‌ام بیرون منتظر بودن، عجله هم داشتن. چون قرار بود مهمون بیاد خونه‌مون بخاطر قبول شدنم در دانشگاه.

خلاصه با عجله رفتیم خونه و اون شب تموم شد.

یعنی روز سه‌شنبه.

و درواقع این سمینار ۳جلسه بود که همون سه‌شنبه، روز آخرش بود. ولی انگار مثلا یک روز هم هدیه داده بودن.

و روز ۴شنبه هم بودش.

خلاصه من خیلی خوشحال بودم.

روز ۴شنبه خیلی قشنگ‌تر بودش به نسبت به روز ۳شنبه.

آقا خلاصه من صبح هم زود بیدار شده بودم چون میخواستم یه‌سری ویدیوها رو دانلود کنم.

اونا رو زدم دانلود شد و یکم هم رفتم یوتیوب گردی.

یه چنتا ویدیو دیدم و بعدش تموم کردم.

بعد، رفتم نمازم رو خوندم و اومدم نیم ساعت خوابیدم.

ساعت شد ۳ ظهر.

بعد، رفتم ناهار رو که اُملت بود خوردم و به بابام گفتم بابا منو برسون اونجا.

گفت باشه.

خلاصه ما رفتیم اونجا و بابام گفت که از کجا معلوم بازم بذارن بری داخل؟

گفتم به خدا گفتم قلبشونو دستکاری کنه…

بعد گفت خب من اینجا (دم در) منتظر می‌مونم و اگه رفتی داخل به من بگو که من برم.

گفت باشه.

رفتم داخل و بعد با آقای کبیری حرف زدم. اونم جلوی درِ ورود به سالن همایش بود.

بهش گفتم آقای کبیری دیروز گفتین که بیا بهت درمورد سمینار اینا یاد میدم…

بعد خخخ اینجا رو ببین تروخدا.

گفتش که چقدر سرمایه داری؟

گفتم هیچی خخخ.

گفت این کار حداقل ۲۵۰ میلیون سرمایه میخواد.

منم گفتم ۲۵۰ میلیووووووون؟

گفت بله.

گفتم چه‌خبره بابا.

حالا اینجاشو گوش کن خخ.

گفت آره اگه بخوای من تمام تجربیات ۱۵ سالم رو در اختیارت قرار میدم. با ۸۰ میلیون تومن بهت فروش رو یاد میدم، اینکه روی بنر چی بنویسی و…

گفتم خدا خیرت بده. من نمیخوام اینا رو یاد بگیرم. فقط بگو هزینه اجاره سالن چقدر میشه؟

گفت ۸ تومن اینا.

گفتم هر روز؟ گفت آره.

گفت باشه…

خخخ. طرف فکر میکنه من از اون اسکولام که ببرم ۸۰ میلیون تومن(اگه داشته باشم!) بدم بهش و بیاد چارتا چرت و پرت بهم یاد بده.

میگه اینکه چی روی بنر بنویسی خیلی مهمه!

اصصصصصصصصلا هم مهم نیست. اون فرعیاته.

فحش هم بنویسی، اونی که باید بیاد، میاد. تمااااااام.

کسی که به هدایت خدا ایمان داره که دیگه این چرت و پرتا رو قبول نمیکنه…

حالا… بگذریم.

میدونی.

آهان. اینو یادم رفت. گفتش که چقدر سرمایه داری؟ منم گفتم هیچی.

گفت پس چی داری؟ گفتم مهارت دارم.

گفت مهارت خالی به درد نمی‌خوره که. باید هزینه کنی و…

و بعد اون ۲۵۰ میلیون رو گفت و من خیلی سرد شدم و حسم بد شد.

میدونی… ببخشیدا اینطور میگم… نمیدونم می‌فهمی من اون لحظه چی کشیدم یا نه.

بذار یه مثال بزنم برات.

ببین. فرض کن که از یه دختر یا پسر خییییییلی خوشِت اومده و دوست داری بشه همسرت و…

بعد میان یه شرایطی میذارن که دیگه عملا غیرممکنه برات!

مثلا چه میدونم… میگن آقا باید مثلا ۱۰۰۰ میلیارد پول بدی تا اون شخص بشه همسرت.

میدونی. چقققققدر تو ناراحت میشی؟ اصلا آدم افسرده میشه…

منم دقیقا همچین حسی رو داشتم.

که آقا من دوست دارم به عشقم که برگزاری سمینار و ایناس برسم ولی یه شرایطی رو جلوم گذاشتن که عملا غیرممکنه برسم بهش.

من ۲۵۰ میلیونم کجا بود؟؟!

خلاصه خیلی ناراحت شدم و احساسم بد شد.

رفتم داخل نشستم. و بعدشم به بابام اِس دادم که من اومدم داخل…

و سمینار شروع شد و من تا چند دقیقه حالم بد بود.

که بابا چرا پس کلی پول میخواد برگزاری یه سمینار؟!

بعد، خلاصه بعد از یه چند دقیقه، حالم بهتر شد. و میدونی.

یه‌ذره هم نگران بودم.

اینکه بیان بهم گیر بدن.

خب گفتم دیگه. اون سمینارِ رایگانی نبود. دوره بودش. ۲میلیون و ۹۰۰هزار تومن هم پول داده بودن. ماشالا ۵۰ نفر اینا هم اومده بودن. الهی شکرت که مردم میدونن که باید روی خودشون سرمایه‌گذاری کنن…

ولی خب من به‌عنوان مهمون رفته بودم و با اون آقای کبیری هم هماهنگ کرده بودم…

ولی خب یه‌ذره هم نگران بودم که خدایا نیان بگن پاشو برو بیرون و…

خلاصه اینطور.

آنتراک شد و دیگه اون موقع‌ها من این احساساتِ بدم تموم شدن خداروشکر.

رفتیم بیرون و باز هم کیک و چای خوردیم.

و بعد من رفتم سمت همون مُبلا. جلوی مبل‌ها، یه میز بود که وایسادم اونجا و لیوانم رو گذاشتم اونجا و بعد کیک رو باز کردم.

بعد، یه خانومی بود که تقریبا هم‌سن مامان خودم بود. بهم گفت پسرم بهت تبریک میگم هدف داری و اینا.

بعد گفتم شما مگه میدونی هدف من چیه؟ گفت آره دیگه. خودت گفتی توی سمینار. گفتم چی گفتم؟

گفت اینکه میخوای رشد کنی و اینا.

خخخ حالا منم به این فکر میکردم که آقا من کجا همچین چیزی گفتم. من فقط گفتم که میخوام تدریس کنم و سمینار برگزار کنم و اینا.

خلاصه باهم صحبت کردیم و یه موضوعی رو هم بهش توضیح دادم و خخخ اینقدر کیف کرده بودا. گفتم خانوم ان‌شاءالله سمینار خودم، شما رو رایگان دعوت میکنم. خلاصه این‌مدل باهم نوشابه باز کردیم و بعد من رفتم اون‌طرف.

یه آقایی بود که یه‌جورایی انگار منتظر بود باهم صحبت کنیم…

بعد، من رفتم پیششون و خلاصه شروع کردیم به حرف زدن.

اون آقا که فامیلشم بعدا گفت(آقای آذری)، گفت که شما خیلی با دقت گوش میدادی و…

گفتم آره یه‌سری نکات ریز هم داشت که متاسفانه نگفتن.

میدونی.

بذار اینو بگم.

ببیییییییین.

البته… وایسا… بذار بعدا میگم این رو. بذار حالا ادامه بدیم. یه‌ذره بعد میگم بهت از اون احساسِ کفری شدنم…

خلاصه با اون آقا صحبت کردیم و ۳ نفر هم وایساده بودن به حرفامون گوش میدادن. که یکیش هم همون علیرضا بود.

و بعد از هم جدا شدیم و رفتیم داخل.

میدونی.

من دیروزش، یعنی روز سه‌شنبه، از یه مردِ تقریبا ۶۰-۷۰ ساله‌ای شنیدم که میگفت من آرزوم اینه که یه موسسه استعدادیابی بزنم و اینا.

من با خودم گفتم بذار برم باهاش حرف بزنم ببینم چی به چیه.

دیدم سرجاش نیست توی همایش.

گفتم لابد بیرونه.

پاشدم رفتم بیرون و بعد دیدم اِ تنهایی روی اون مبل‌ها نشسته.

رفتم سلام علیک کردم و گفتم پس حاجی ما باهم، هم‌هدفیم.

منم میخوام توی این زمینه کار کنم و…

خلاصه یه‌ذره صحبت کردیم و علیرضا هم اومد کنارمون.

بابا خیلی بچه‌ی خجالتی‌ای بود… اصلا خوب نیست…

آره. خلاصه فهمیدم که این حاجی، انگار فقط رویاش این بود که موسسه استعدادیابی بزنه.

و می‌گفت دیگه از سن من گذشته و…

و گفت برای ایجاد موسسه، کلی سرمایه میخواد که من ندارم.

خخخ حالا من میخواستم ببینم اگه سرمایه داره، بیاد باهم یه سمیناری بذاریم که دیدم نه بابا اونم هیچی نداره.

خلاصه رفتیم داخل.

چه جالب. همین الان مامانم صدا زد برای ناهار. (هیچ نذاشت بریم داخل‌ ها! سریع صدا زد😂😂)

بذار من برم ناهار رو میل کنم و بعد بیام که ادامه بدیم 🙂

خب.

پس من فعلا برم…

.

.

.

خب یاالله.

من آمدم.

الهی شکرت بابت غذای قشنگی که خوردم.

خب.

بریم ادامه‌ی صحبت‌هامون…

آره خلاصه با حاجی صحبت کردم و بعد پاشدیم رفتیم داخل.

و بعد، این یکی دو ساعت، از دوره‌ی vipش تعریف میکرد.

یه‌ذره هم شخصیت‌شناسی اینا کار کردیم.

آره.

و بعد که تموم شد، یه عکس دستِ جمعی هم گرفتیم 🙂

میدونی.

بالاتر گفتم که جلوتر میگم بهت.

الان وقتشه.

میدونی. نمیدونم تابحال دیدی که مثلا یه کاری رو خیلی خوب بلدی و بعد می‌بینی که یه نفر داره خیییییلی بد انجامش میده و تو چقدر کفری میشی؟

منم دقییییییقا همین احساس رو داشتم در طول سمینار.

یعنی می‌گفتم واااااااااااااااااااااای. خدایا.

بخدا به جان مادرم قسم من هزااار برابر بهتر از این شخص توضیح میدم.

بابا کلی ریزه‌کاری داره.

مثلا داشت درمورد هدف‌گذاری میگفت.

اونجا باید یه نکته‌ی مهمی رو می‌گفتش که نگفت. اصلا معلوم بود که درست کار نکرده. من اون نکته رو برای کسایی که توی دوره «باورهای مخرب در راه‌اندازی کسب و کار» شرکت کردن، گفتم…

خلاصه خیلی حرص خوردم. قبلا هم یک‌بار رفته بودم سمینار، اینطوری شده بودم.

این، دومین سمیناری هست که توی زندگی رفتم…

حالا باز این یه‌ذره بهتر از قبلی بود. اون خییییلی افتضاح بود.

این باز بهتر از اون بود. درمورد اون سمینار اولی که رفتم هم توی وبلاگ ویرگول قبلا نوشتم. (لینک پُست)

آره خلاصه اینطور.

و گفتم که منم توی تایم خودش… به‌مولا صبر کن… چنان کولاکی به‌پا کنما…

با عملت حرف بزن آقا محمدامین. چشم بروی چشم.

آره.

اینطور. و بعد از اینکه عکس دستِ جمعی انداختیم، رفتم بیرون.

و اون آقای آذری به من گفت که: اممم… آقا من میتونم شماره شما رو داشته باشم؟

منم گفتم بله خواهش میکنم. باعث افتخاره…

خلاصه شماره‌مو دادم و شماره‌شو هم گرفتم خخخ.

رفتی آموزش ببینی یا شماره رد و بدل کنی؟😂😂

قصدمون مثبت بود🤣

لا اله الا الله…

خدایا شکرت. هزاران هزار مرتبه شکرت بابت این جهانِ قشنگت…

آره دیگه اینطور.

بعد گفتش که من توی واحدِ آموزشِ بانک ملی کار میکنم.

گفتم ایولا خیلی خوبه.

و توی دلم خیلی خوشحال بودم.

میدونی. بخدا باید خودت اونجا بودی و می‌دیدی…

تمام ۴۰-۵۰-۶۰ ساله اومدن بودن سمینار و داشتن یاد می‌گرفتن.

جوون(جوان) هم بود.

ولی خب میگم بابا طرف ۶۰ سالشه، اومده آموزش ببینه. و ۳ میلیون تومن هم پول داده!

واقعا کِیف کردم.

آره اینطور.

و بعد میدونی.

واه واه. ببین. خیلی مهمه این.

یادتونه توی قسمت دوم یا سومِ سریال خلق کسب و کار بهتون گفتم که بچه‌ها اگه ما میخوایم توی زمینه کسب و کار شخصی، حرکت کنیم، باید از همه‌چیز سر در بیاریم. به اصطلاح، اسکول نباشیم.

واقعا دارم توی مسیرم اینو می‌بینم.

الان همون آقای کبیری گفت که ۲۵۰ میلیون من هزینه کردم.

گفت ۱۵ تا بنر زدم در سطح شهر.

حالا من با اون کاری ندارم.

گفت روزی یک میلیون تومن پول دادم.

و بعد گفت که کلی هم پنل ایرانسل و همراه اول گرفتم و اینا.

اون رو متوجه نشدم که چیه. فکر کنم مثلا اینکه میگه عدد فلان رو به شماره فلان پیامک کن و بعد یه جواب خودکار ارسال بشه به طرف. فکر میکنم این رو میگفت که کلی پول داده.

میدونی. من اومدم یه‌ذره دودوتا چهارتا کردم.

گفتم آقا ببین.

۲۵۰ میلیون اصلا نیازی نیست. اونم برای شروع کار!

هر بنر روی یک میلیون.

خب زنجان که اونقدرا هم بزرگ نیست.

۳ تا بنر کافیه.

مثلا حالا اونایی که زنجانی هستن میدونن. مثلا یکیشو میزنی در راه گاوازنگ که پرتردد هست.

یکیشو کوی کارمندان.

یکیشو هم کوی انصاریه.

همین کافیه دیگه.

اینا پرتردد هستن…

خب روزی یک میلیون تومن و اگه ۳ روز بمونه و ۳ تا بنر باشه میشه ۹ میلیون.

خب ۹ میلیون که چیزی نیست در مقابل ۲۵۰ میلیون!

حالا ۷-۸ میلیون هم پول سالن میشه.

یکی دو میلیون هم پول چاپ بنر و خوراکی برای آنتراک.

میشه تقریبا ۲۰ تومن. خب می‌بینی؟ کاملا اوکیه.

یعنی ببین میخوام چی بگم.

میخوام بگم بابا توی هر مسیری که بخوای قدم برداری، میشه به‌اصطلاح کله‌گُنده کار کرد!

کلی پول خرج کنی و…

ولی در شروع کار، اصلا لزومی نداره.

آدم آروم آروم شروع میکنه و هی بهبود میده.

الان اگه من از اون بچه‌های اسکول بودم، قطعا این مسیر رو می‌ذاشتم کنار.

می‌گفتم خب من که ۲۵۰ میلیون پول ندارم!

ولی میگم نه آقا. با ۲۰-۳۰ تومن میشه جمعش کرد. که خب بعدش دوره می‌فروشی و راحت در میاری…

میخوام بگم که حواسمون باشه که اینجور آدمای کمالگرا نیان ما رو از مسیرمون خارج کنن.

آره. کبیری راست میگه. ۲۵۰ میل خرج کرده.

ولی لزومی نداره. میشه کوچیک هم کار کرد.

و یه‌چیز دیگه.

میگه من نمیدونم اس ام اسِ ایرانسل و همراه اول رو خریدم و…

خب. بازم لازم نیست.

چرا؟

خب میتونی شماره همراهتو که زیاد استفاده نمیکنی قرار بدی و بگی مثلا عدد فلان رو به این شماره پیامک کنید.

چی. طرف میخواد بگه چون شماره همراه هست، ولش کن؟

می‌بینی. این همون فرعیاتیه که گفتم…

اونی که میخواد بیاد، حتمااااا میاد!

تماااااااام.

و بعد می‌تونی یه بسته پیامکی بگیری و یه متن آماده رو ارسال کنی بهشون. به همین راحتی.

میخوام بگم واقعا حواسمون باشه به این مدل آدمایی که میان با کمالگرایی‌شون، زندگی ما رو جهنم میکنن که نه تو نمیتونی! بااااااید فلان کارو کنی. باید ۸۰ میلیون بدی به من تا تکنیک‌های فروش رو یاد بدم و…

نه عزیز. ۸۰ میلیون رو به کسب و کارم تزریق میکنم. و میرم تمام اون مطالب رو خودم یاد میگیرم.

واقعا چقدر مهمه که آدم روحیه‌ی رهبری داشته باشه توی کسب و کارش.

و اون نکته‌ی مهم که توی قسمت دوم یا سوم سریال خلق کسب و کار گفتم…

گفتم بچه‌ها ما باید از همه‌چیز، سر در بیاریم.

الان نگاه کن.

وقتی شما میخوای مثلا توی این مثال، سمینار برگزار کنی، خب میخوای بالاخره بنر طراحی کنی و بعد ببری چاپ.

حالا نمیدونم توی چاپخونه‌ها خودشون طراحی میکنن یا نه.

ولی خب اگه تو از دستت بر بیاد، قشنگ میای فتوشاپ رو باز میکنی و ۵ تا هم نمونه از توی گوگل پیدا میکنی و یه‌چیزی ردیف میکنی. ولی اگه بلد نباشی، باید ببری کلی پول بدی تا یکی دیگه برات ردیف کنه!

واقعا چقدر مهمه این. که آقا واقعا روحیه‌ی رهبری داشته باشیم توی کسب و کارمون.

که خب واقعیتش هرکسی این رو نداره. و اشکالی هم نداره ها.

ولی خب کسی که میخواد کسب و کار شخصی‌شو داشته باشه، باید این‌مدلی باشه.

اگه نباشه هم باز میشه ها ولی خب کار، به‌سختی جلو میره و خیلی داستان داره…

آره.

خلاصه خیلی درسای مهمی گرفتم از این سمینارِ ۲ روزه.

که دمشون گرم اجازه دادن به‌عنوان مهمون، حاضر بشم.

ان‌شاءالله که این آقای سخنران، همیشه بترکونه. همکار قشنگِ منه دیگه :))

من واقعا ارادت خاصی دارم نسبت به معلما و سخنران‌ها و کلا هررررکسی که داره آموزش میده.

چون میگم آدما از ناآگاهی‌شون همیشه ضربه می‌خورن و این آدم داره به‌قولی بیدار میکنه…

خدا خیرشون بده.

البته ما مدرسای فیک و بی‌سواد هم داریما. من اونا رو نمیگم. اونا بدتر بقیه رو گمراه میکنن.

من کسایی رو میگم که واقعا بلدن…

بگذریم…

یه نکته‌ی مثبت داشت این سخنران.

اینکه به حرفی که میزد سریع عمل میکرد.

به حرفش ارزش قائل بود…

مثلا یکی می‌گفت که استاد میشه فلان فایل رو توی گروه بذارید. می‌گفت باشه توی آنتراک میذارم.

بعد وقتی برمی‌گشتیم، می‌گفت فلانی. اون فایل رو قرار دادما.

این خیلی خوبه که به حرفش عمل میکرد.

و یه نکته‌ی منفی داشت. البته برای خودش نبود… مربوط به سمینار میشد.

اینکه بعضی فایلا خراب بودن و باز نمی‌شدن. اینم باید درست ردیف میکرد.

همین. یه نکته مثبت داشت و یه نکته‌ی منفی که حالا مربوط به اسلایدها اینا میشد.

به این شکل.

درکل خیلی خوشحالم که رفتم این سمینار.

و واقعا هم خیر توی همین بود که من دیر ببینم اون بنر رو و دیر برم…

آره اینطور.

واه واه بچه‌ها اینقدر خوابم میادا. الان ساعت ۱۶ هست. شب هم مهمونای شیرازی‌مون از راه می‌رسن.

میان خواستگاری خواهر 🙂

آخرش کار خودشونو کردن :))

ان‌شاءالله ببینیم که چی میشه.

آره.

واقعا خدایا عاشقتم. مرسی که رفتیم این سمینار.

خیلی برام باورپذیر شد برگزاری سمینار.

و از اونجا پرسیدم و گفتن که باید برای اجاره‌ی سالن، بری با روابط عمومی صحبت کنی که توی طبقه‌ی بالا هستش.

که اونم یه‌روزی میرم.

درکل خیلی خوشحالم. واقعا من خودم رو آدم خوشبختی میدونم. حالم خوبه واقعا. زندگیم رو دوست دارم.

چون دقیقا توی مسیر خودم هستم. و دوست دارم که تا نفسم میاد، یاد بگیرم و یاد بدم.

واقعا این عشق منه. دارم می‌بینم اون روزی رو که توی هتل اسپیناس پالاس تهران یا برج میلاد، یه سمینار خییییلی بزرگ برگزار کردم… اینا به وقتشون اتفاق خواهند افتاد.

بقولی: My dreams will come true

به امید خدا.

ببینیم که چی پیش میاد.

ما که تسلیم هستیم…

الهی شکرت.

همین.

بریم دیگه.

واه واه اینقدر خوابم میادا.

این هفته نتونستم درست و حسابی بخوابم…

برم کمی بخوابم و گرنه دیوانه میشم…

خب.

بریم شکرگزاری کنیم و تیمام.

خب.

🌴سپاسگزاری برای داشته‌هامون👇

  1. الهی شکرت بابت هدایتم به سمت این سمینار.
  2. الهی شکرت بابت این وبسایت زیبا.
  3. الهی شکرت بابت دوستای قشنگم.
  4. الهی شکرت بابت کیبورد لپ‌تاپ.
  5. الهی شکرت بابت انگشتای نازنین‌مون.
  6. الهی شکرت بابت چشم‌های سالم و بینا.
  7. الهی شکرت بابت میز و صندلیِ قشنگ.
  8. الهی شکرت بابت نفسی که میاد و میره.
  9. الهی شکرت بابت آموزش‌های ناب.
  10. الهی شکرت بابت وجودت.

الهی هزاران هزار مرتبه شکرت.

خدایا خودت هدایتمون کن. ما به تو اعتماد داریم💚

خب.

بریم دیگه.

اگه حرفی سخنی بود حتما بگید. فعلا یاعلی.

پست‌های دیگر

نظرات

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *