بهنام خدای هدایتگر و حمایتگر!
سلام و درود خدمت دوستان عزیز و مهربان.
خیلی خوش اومدین به پُست جدید از وبسایت شخصی محمدامین اسکندری.
خب. خیلی هم عالی.
بریم که باهم کمی صحبت کنیم…
نمیدونم قسمت اول این پست رو خوندین یا نه. این پست رو میگم.
من بنا رو بر این میذارم که شما اون پست رو خوندین. اگه نخوندین، بیزحمت اول اونو بخونید و بعد بیاید سراغ این پست.
قسمت قبلی: صحبت در یکی از کلاسهای دانشگاه زنجان + ویس
خب.
الهی به امید خودت.
بریم آقا…
خب من تصمیم گرفتم که برم دانشگاه زنجان رو بگردم و توی چنتا کلاس هم صحبت کنم تا ترسم بریزه و اینا…
امروز دوشنبه هست.
بذار از اول صبح برات تعریف کنم.
خب صبح ساعت ۸ کلاس داشتیم.
ساعت ۷:۳۰ اینا بود که بهم یه الهامی شد.
توی کانال تلگرام رسالتاینجا پیام دادم که یکی دو ساعت بعد درمورد یه موضوعی صحبت میکنیم…
یک ربع بعد، یعنی ساعت ۷:۵۰ اینا بود که رسیدم به دانشگاه و دیدم کسی توی کلاس نیست.
رفتم حیاط که فایل رو ضبط کنم که ضبط کردم.
بعد، توی کلاس که نشسته بودم، داشتم محتوایی که طرف ظهر قرار بود برم دانشگاه زنجان و اونجا صحبت کنم رو آماده میکردم.
کلاسمون تفسیر موضوعی قرآن بودش.
من همیییییییییییشه توی این کلاس، با گوشیم کار میکنم!
به هیچ وجه به صحبتهای استاد عزیز گوش نمیدم.
میدونی. بذار اینو بگم بهت.
یهبار یه چیز جالبی رو توی همین کلاس تجربه کردم.
خب من طبق معمول، داشتم با گوشیم کار میکردم که دیدم آقا حرفای استاد خیلی جذابه!
میدونی. خب استادمون هم اصصصصصصلا نمیگه گوشیتو بذار کنار و…
یهسری اساتید گیر میدن… ولی این اصلا کاری نداره… بهنظرم کارش درسته. حالا میگم چرا…
آره.
خلاصه من وقتی داشتم به حرفاش گوش میدادم، اینقققققققققققدر جذاب بود برام که خودم گوشیمو گذاشتم کنار.
این حرکت برام خیلی جالب بود.
گفتم دیدی محمدامین؟!!
استاد اصلا نگفت گوشیتو بذار کنار و…
من دیدم مفیده، خودم گوشی رو کنار گذاشتم!
و این خیلی تجربه جالبی بود…
و بهنظرم اینطوری خیلی خوبه.
آقا تو حرفتو بزن، اگه جذاب بود برامون، گوشیمونو میذاریم کنار…
آره.
خلاصه اینطور…
بهصورت کلی، اکثرا با گوشیم کار میکنم سر این کلاس…
آره.
و امروز داشتم محتوا رو آماده میکردم.
خیلی بهتر شدش.
حالا میگم…
بعد از اینکه کلاس تموم شد، رفتم یهچیزی از بوفه بخرم.
دوستمو هم دیدم که داشت میرفت بوفه.
همون دوستی که قبلا خوارکیهاش رو حساب کردم.
آره.
خیلی همزمانیِ جالبی بود…
خلاصه من طبق معمول، شیرکاکو(کاکائو…) با کیک کاکویی برداشتم و این دوستم گفت که آقا برای این دوست ما رو هم حساب کن.
من گفتم نه فلانی نیازی نیست و اینا ولی دیدم دیگه ولکن نیست :))
گفتم باشه دیگه. خدا خیرت بده :)))
بله… از هر دستی بدی، از همون دست هم میگیری…
الهی شکرت بابت دوست نازنینم.
خلاصه اینطور.
خوراکی رو خریدم و توی راهِ دانشگاه تا پارک خوردم.
حالا نمیدونم چرا بعضیا میگن این کار خوب نیست.
که مثلا توی راه، چیزی بخوری!
بابا چه مشکلی داره خداییش؟
مغز-مرغی-بازی در نیاریدا…
خلاصه نوش جان کردم و بعدش یه نقلقول انگلیسی ضبط کردم.
من هر روز صبح یه نقلقول انگلیسی میخونم و چند دقیقهای درموردش انگلیسی صحبت میکنم که اسپیکینگم تقویت بشه…
آره.
اتفاقا نقلقول امروز خیلی خفن بودش. از پائولو کوئیلو بودش.
درمورد تغییر…
حالا احتمال زیاد یه فایلی درموردش ضبط میکنم و روی وبسایت رسالتاینجا دات کام قرار میدم.
آره.
الهی شکرت.
خلاصه اینطور.
توی پارک هم رفتم دراز کشیدم و آهنگِ ناب گوش دادم.
واااای. چقدر حس قشنگی بود خدایا…
الهی شکرت بابت گوشهای نازنینمون.
هر کدوم ۷۰۰ میلیون تومن ارزش داره!
الهی شکرت که ثروتمندیم…
آره.
خلاصه آهنگ گوش دادم و بعد ساعت شده بود ۱۰:۳۰ .
وقت کلاس ریدینگمون بود.
گفتم دیگه بریم…
رفتم سر کلاس و گفتم استاد من دیر اومدم اگه میشه حضور من رو بزنید.
گفت اینطور نمیشه. باید برای همه بستنی بخری!!
یا ابلفضل!
چند نفریم؟ اوووه. ۲۰ نفر؟؟!
حاجی بهمولا ورشکست میشم!!😂
خلاصه به چایی راضی شدن!
با چندتا از دوستام رفتیم از بوفه چایی گرفتیم.
میدونی. اصلا خوشم نیومد از این تجربه!!
انگار زوری بود !!
اونم چی!
برای این آدما؟!!
حالا اونایی که من رو از نزدیک میشناسن، میدونن که من وااااقعا دستودلباز هستم.
ولی خب باید با طرف مقابلم حال کنم دیگه!
الان برای اینا که چایی گرفتم، کلا ۳ نفر تشکر کردن!
بقیه عین بُززززززززززززززز رد شدن رفتن…
آخه برای اینا نونخشک هم حرامه!!
والا…
حالا بماند که قبلا هم خییییییلی اذیتم کردن… ولش کن…
آره خلاصه چایی خریدیم و بردیم کلاس.
و بعدش حضور هم زد استاد :||
کلا هم ۳۰ تومن شد :))
خوب شد…
ولی خب باور کن هزار تومنم برای این دوستای من اضافیه…
ولش کن… الهی شکرت…
خلاصه اینطور.
بعد، برقا هم رفته بود و ما توی کلاس توی تاریکی نشسته بودیم!
و کلاسمون کلا تاریک بود! کلا!!
چون مکانش هم جای مناسبی نیستش و وقتی چراغ نباشه، خییییییییییییییییلی تاریک میشه!
تقریبا عین سینما میشه!
استادمون هم خیلی ایزیقویینگ (easy-going) (آسونگیر) هستش…
گفت پاشید برید…
خخخ. کلا نیم ساعت سر کلاس موندیم و بعد تعطیل کردیم :))
دانشجوی ممتاز به ما میگنااا :)))
البته به حال من که فرقی نداره.
چون میرم دنبال کارهای خودم…
میرم دنبال یادگیری و تولیدمحتوا و…
یعنی من به هیییییییییییییچ وجه دستخالی نمیمونم…
اصلا برام تعریف نشده این که دستخالی باشم.
نمیدونم اصلا چطوری میشه!
البته نه که ندونما ! میدونم ولی خب برام غریبهس!
بههرحال…
از کلاس ساعت ۱۱ درومدم و رفتم حیاط دانشگاه.
اونجا نشستم یهذره باخودم و خداجون صحبت کردم و کمی هم آهنگ گوش دادم…
یهذره هم وبگردی کردم…
میدونی…
یه چیزی…
اینکه هنگام وبگردی، آهنگ هم گوش بدی، خیییییییییلی تجربه جالبیه!
حالا یهبار تجربهش کن…
آره. اینطور…
خلاصه کمی اونجا نشستم و ساعت شد ۱۲:۳۰ .
البته “کمی” دیگه نمیشه. ۱.۵ ساعت شد !!
آره.
بعدش رفتم سلف و کوکو رو نوووش جاااان کردم.
جای شما خالی…
البته نه. زیاد جذاب نبود کوکوش…
مرغ هم داشت… بابا این مرغش خیییییییلی حالبهمزنه!
باور کن!
اصلا من دیگه نمیتونم از اون مدل مرغها بخورم!
منظورم مرغهایی هست که توی آب میپزن!!
عَه عَه. باور کن الان که دارم تعریف میکنم، حااالم بهم میخوره…
فقط مرغِ سرخشده خوشم میاد…
الهی شکرت.
آره.
بعدش دیدم بابام زنگ زد.
گفت محمد من چند دقیقه دیگه میرسم، بیا بیرون.
گفتم بابا من الان دارم غذا میخورم، بعدش هم میخوام برم نماز بخونم.
گفت باشه وایمیستم…
حالا یه چیزی…
میدونی… من کلا سعی میکنم که به آدما حس خوبی بدم…
توی این کار وااااقعا استاد شدم!
اینققققققققدر که این کارو انجام دادم!
توی صفِ سلف که بودیم، یه پسرِ بود که خداییش خیلی خوشگل بود.
یه بلوز سبزرنگ پوشیده بود و خلاصه خیلی قشنگ بودش.
تُرک هم بود.
بهش گفتم داداش. مراقب باش دخترا ندزدنتا !!
خخخ اینقدر خوشحال شدا.
بعد گفتم بلوزتم خیلی خوشگله.
خخخ دستشو انداخت به دکمۀ بلوزش و گفت بهخدا دربیارم بدم بپوشی!!
میگم نه نه مرسی :)))
خخخ. خدایا شکرت.
آره. خلاصه سعی کن به آدما حس خوبی بدی.
هرررررررررررررررکسی، یه نکته مثبت داره که بهش بگی.
بگو!!
همینطوری عین خیار، رد نشو!
قشنگ بگو بهش.
فلانی، شلوارت خیلی قشنگه.
بلوزت خیلی خوشرنگه.
قیافت خیلی زیباست.
اخلاقت خیلی خوبه!
و…
اینطور…
خلاصه بعد از ناهار رفتم وضو گرفتم و رفتم نمازخونه که نماز بخونم.
خداروشکر من زمانی که بیرون هستم، وقتی بخوام وضو بگیرم، اصصصصصصلا مسح پا نمیکشم!!
بهمولا اینقدر راحتما !!
بابا طرف میاد کفشاشو در میاره، جوراباشو در میاره، پاشنهی کفششو تا میکنه، وضو میگیره، پاهاش خیس میشه، عین لکلک روی یک پا وایمیسته و نمیتونه تعادلشو حفظ کنه و پاش میخوره زمین و…
اصلا یه ادا اطفارهایی در میارن ها…
من خوشم نمیاد…
هروقت بیرون باشم و بخوام وضو بگیرم، اصلا کفشمو در نمیارم.
وضو رو میگیرم، فقط مسح پا رو نمیکشم!
راااااااااااااااحت !
لزومی هم نداره که حتما مسح پا بکشی!!
توی آیه شیشِ مائده گفته که مسح پا بکش ولی نگفته نکشی نمازت باطله! گفته خدا میخواد شما پاکیزه باشید و اینا…
این صرفا یهجورایی نیتکردنه…
اصل نیست…
بههرحال…
رفتم نمازمو خوندم، بعدش کمی مدیتیشن کردم، و بعدش رفتم سوار ماشینِ پدر گرامی شدم و رفتیم میدان استقلال؛ جایی که اتوبوسهای دانشگاه زنجان وایمیستن!
ساعت تقریبا ۱۳ بودش.
رفتم سوار اتوبوس شدم و بعد ایرپادهام رو گذاشتم توی گوشم و غذا دادم به روحم…
و بعد، دیدم که جلو خالیه.
رفتم جلوی جلو نشستم توی اتوبوس!
باور کن چندین ساااال میشد که سوار اتوبوس نشده بودم!!
بذار ببینم چندسال میشه…
وایسا…
میدونی… تقریبا ۵ سال اینا میشد که سوار اتوبوس نشده بودم!
و رفتم جلوی جلو نشستم!
واااااااای. خیلی خوب بود خدایا.
اصلا منظره رو نگاه میکردم، لذذذذذذذت میبُردم!
راننده و اون تشکیلات اتوبوس رو میدیدم، لذذذت میبُردم!
آهنگی هم که گوش میدادم، دیگه هیچی دیگه… سرااااسر لذت!!
الهی شکرت. امروز چقدر لذت بردیم!!
آره.
خلاصه رفتم دانشگاه و من خواستم که پیاده نشم از اتوبوس!
گفتم شاید دوباره بره میدان استقلال و از اونجا دوباره بیاد اینجا.
ولی خب آخرش به یه جایی که رسیدیم، بهم اشاره کرد که پیادهشو! 😐
منم گفتم میدان استقلال نمیرید؟ گفت نه اینجا آخرشه!
خخخ. اینجا آخرشه! اینجا آخر خطه…
باشه دیگه…
خلاصه از اتوبوس پیاده شدم و دقیقا وسط بیابون پیاده کرده بود😂😂
ماشالا این دانشگاه زنجان هم برا خودش یه شهرستانیه!
گاوداری اینا داره!
بانک اینا… اصلا خیلی جالبه…
خلاصه رفتم رفتم رفتم رفتم، تا رسیدم به دانشکده علوم انسانی.
رفتم داخل. بسم الله…
قراره بریم صحبت کنیم…
رفتم اول گلاببهروتون دبلیوسی و بعدش با خیاااال راحت رفتم سالن رو قدم زدم…
اون آخوندِ بازم کلاس داشت! (اگه نمیدونی، اون پستی که گفتم رو بخون)
میخواستم برم ولی گفتم بابا این لامصب اخلاقش خوب نیست!
اون دفعه که برا ما لب و لوچهشو کج کرد!!
ولش کن…
بعد، گفتم خب خدایا من الان کجا برم؟؟
همینطوری قدم میزدم توی سالن…
آخرش، یه کلاسی چشمم رو گرفت.
حسم بهم گفت که بریم اینجا صحبت کنیم.
که خب توی ویسِ اولِ پست، شنیدید…
بعدش، ۵ دقیقه وایستادم کلاسشون تموم شد و بعدش رفتم داخل کلاس.
خخخ یکی از دخترا گفت یا ابلفضل اومد!! خخخ.
یاابلفضل نداره خواهر من :)))
یا محمد داره خخخ.
الهی شکرت…
آره.
خلاصه رفتم صحبت کردم که دیگه توی ویسی که براتون قرار دادم، شنیدید…
خداییش چقدر حرفامون فوقالعاده بود!
حالا بذار این وسط یهچیزی رو بگم.
ببین. خب اونجا صحبت کردم و تموم شد.
حالا قبل از اینکه ادامه بدیم که من کجا رفتم و چی شد و اینا، بذار اینو بگم.
یا… امممم… میخوای نه. آره. بذار ادامهشو هم بگم و بعد، آخرسر درمورد یهسری چیزا صحبت میکنیم…
اینطور بهتره…
اوکی. پس بذار ادامه بدیم…
آره.
الهی شکرت. هرچی تو بگی عشقم…
عاشقتم…
آقا بعد از اینکه صحبت کردم و تموم شد، همینطوری رفتم سالن رو قدم زدم.
و رفتم درواقع اون یکی ضلع. ضلع شمالی رفتم!
بعدش دیدم پله میخوره میره طبقه پایین. گفتم بذار برم ببینم…
رفتم و رفتم و دیدم که یه سالن آمفیتئاتر هستش.
درش باز بود.
اونجا چندتا از کارکنان بودن…
گفتم آقا اینجا مراسم هست؟
گفت نمیدونم والا. آقای فلانی. اینجا مراسم هست؟
اونم گفت آره نمیدونم انیمیشنه چیه…
خخخ. مَردِ به دوستش میگه بیا ما هم بریم… و خندیدن و اینا.
چرا نیومدین واقعا؟ فکر کردین زشته؟ فکر کردین دیگه از سن شما گذشته؟
واقعا چه خیانتی دارید در حق خودتون میکنید…
حیف…
خلاصه رفتم داخل و گفتم حاجی بریم انیمیشن ببینیم.
حدس بزن کدوم انیمیشن بود!
انیمیشن soul ؟؟ نه اون نبود.
انیمیشن sing ؟ نه اینم نبود.
خب کدوم بود؟
هیچکدوم :))
خخخ. نه بذار بگم.
انیمیشن داستان اسباببازی ۴ بودش.

من اینو قبلا زبان اصلیشو دیده بودم…
ولی خب گفتم بذار دوبلهفارسیشو هم ببینیم…
آره.
خلاصه از ساعت ۱۵:۳۰ تا ۱۷ نشستیم انیمیشن نگاه کردیم.
کلا هم ۲۰-۳۰ نفر بودیم توی سالن.
آره.
بعدش هم رفتم بیرون.
بعد، دنبال ایستگاه اتوبوس بودم…
۲تا دختر داشتن راه میرفتن…
رفتم ازشون پرسیدم که: خانومای محترم. ایستگاه اتوبوس کجاست؟
گفتن اینجا رو برو اونجا، بعدش فلان و بهمان.
گفتم مطمئنید گُم نمیشم؟ گفتن آره شما برو پیدا میکنی.
خخخ. دخترِ با دستش سمت راست رو نشون میداد و با زبونش میگفت برید چپ!
میگم چپ؟ با دستت داری سمت راست رو نشون میدی!!
خخخ خندش گرفت گفت نه راست همون…
مردم دیگه قاتی کردن😂😂
بههرحال، من باید میرفتم سمت راستی که اون میگفت سمت چپ! :))
رفتم و یکی از دوستای دبیرستانیم رو دیدم…
آقا سهیل عزیز… خیلی پسر خوبیه…
خیلی مودب…
خدا حفظش کنه…
خلاصه باهم کمی صحبت کردیم و اینا بعدش من رفتم سمت ایستگاه اتوبوس.
اتوبوس اومد و سوارش شدم و همون جلو وایستادم!
آقاااا. این اتوبوس خیلی قشنگه.
چقدر قشنگ بود ویوش(view)!
همهشو با چشمام ضبط کردم!! و با گوشیم!!
اینا رو یک روز به واقعیت تبدیل میکنم!!
دوست دارم اتوبوس برونم… خیلی جالبه…
الهی شکرت… فعلا باید پایه-سه مونو بگیریم :))
بعد دو و بعد یک…
الهی شکرت. الهی شکرت بابت نعمتی بهنام زندگی!!
الهی شکرت…
خلاصه اینطور.
توی راه هم یه چنتا کیک و اِردک خریدم و رفتم خونه.
یکیشو هم توی راه به راننده دادم…
خیلی خوشحال شد…
موقع پیدا شدن، بهم گفت که اینشالا شیرینی عروسیتو پخش کنی.
بعد با تعجب پرسید که عروسی که نکردی؟!
گفتم نه!
خیالش راحت شد خخ.
آره.
خدایا شکرت. یه حسِ خوبِ دیگه توی دلِ یه نفر دیگه کاشتم!
الهی شکرت.
الهی شکرت.
الهی شکرت بابت اینکه شخصیتم رو تغییر دادم…
آره اینطور.
و بعدش اومدم خونه و از اون موقع تا الان دارم تایپ میکنم!
فردا هم سهشنبه هست و کلاس نداریم. استثنا هستش فردا…
قراره سهشنبه و چهارشنبه کلاسِ نمیدونم چی چی تربیتی بذارن!!
درمورد نماز و دین و اینا.
گفتن برای ورودیهای ۱۴۰۳ اجباریه!
منم خخخ گفتم حتما !!
میخوام بیام گوشهای نازنینم رو با وقت گرانبهام در اختیار شما بذارم؟؟
باشه.
ساعتی ۳۰ میلیون تومن.
بپرداز بیام !!
چی فکر کردین واقعا؟؟
فکری کردی میترسیم از اینکه میگی اجباریه؟؟
بشین تا بیایم…
والا…
بابا مگه بیکارم…
فردا میشینم حسابی روی بیزینسم کار میکنم!
آره بابا…
الهی شکرت بابت این بیزینسِ الهی.
اینطور…
این شد از امروزِ من.
حالا بذار بریم درمورد یهسری چیزا صحبت کنیم…
بذار یهذره انگشتام استراحت کنه، بعد ادامه بدیم…
خب.
الهی شکرت بابت انگشتهای نازنینمون…
بریم ادامه داستان…
میدونی.
بذار چنتا چیز رو باهم صحبت کنیم…
اول اینکه: چقدر خوب شد که برای بار دوم هم رفتم!
میدونی.
خب من تصمیم گرفته بودم که برم دانشگاه زنجان رو کلا بگردم!
هم پیادهروی کنم و هم آهنگ گوش بدم و هم جاهای مختلفشو ببینم.
ولی خب چون از خیلی وقت پیش توی ذهنم بود که یهروزی برم اونجا توی یکی از کلاسهاش صحبت کنم، تصمیم گرفتم که اول برم صحبت کنم و بعدش برم دانشگاهگردی!
میدونی. باور کن اگه اول نمیرفتم صحبت کنم، دقیقا همین حس رو میخواستم داشته باشم. اینکه وقتی دارم توی دانشگاه راه میرم، دارم با ترسهام راه میرم!!!!
مثلا انگار یه چندنفری کنارم هستن و میگن ههه خخخ نتونستی بری صحبت بکنی! ترسیدی! ترسو!!
و این حس منو واااااااااااااای. دیوانه میکرد!!
اگه نمیرفتم توی دلش!
اگه پارهش نمیکردم!!
اصلا خیلی بهم احساس بدی میداد؛ اگه نمیرفتم اول صحبت کنم…
خلاصه گفتم آقا ما اول میریم صحبت میکنیم و بعدش میریم دانشگاه رو میگردیم!!
نمیخوام توی دانشگاه، با ترسام قدم بزنم!!
اول اونا رو جرواجر بکنم بعد :)))
ولی واقعا همینطور میشه ها.
انگار داری با ترسات قدم میزنی… اونا هم کنارت هستن…
وااااااااااااااااای نهههه!
دیوانهکنندس!
خدایا شکرت که رفتم توی دل ترسم.
خلاصه این از این موضوع.
مورد دوم: هرچقدر بری جلو، مسیر واضحتر و بهتر میشه…
میدونی. این نکتهی خیییییییییییلی با-ارزشیه!!
خب اولِ صبحِ امروز، توی دانشگاه، خدا بهم گفت که محمدامین شما اصلا یه نکتهی مهم رو توی سخنرانیت رعایت نکردی!
گفتم کدوم نکته رو میگی عزیزم؟
گفت ببین. شما حرفات باید متناسب با مخاطبات باشه!
گفتم واااااااااااای. حاجی راست میگیا !!
من اشتباهم میدونی چی بود؟!
بار اول که رفته بودم(این پست)، داشتم از پیدا کردن شغل موردعلاقه صحبت میکردم!
درحالی که اونا رواشناسی میخوندن و میخواستن روانشناس باشن و ترم ۶ هم بودن!
و از بین اونا، فقط ۳ نفر بودن که رشتهشونو دوست نداشتن!
و من اومده بودم از پیدا کردن شغل موردعلاقه صحبت میکردم!
آقا !
موضوع که فوقالعاده جذاب و کاربردیه!
اما !!
برای این مخاطب نباید باشه!
دفعه پیش، چون من یههویی تصمیم گرفتم برم صحبت کنم و اینا (اینجا توضیح دادم)، دیگه بهاصطلاح بیفکر رفتم جلو!
که مشکلی هم نداره!
باید میرفتم تا یهسری چیزا برام جا میفتاد!!
آره.
خلاصه این نکتهای بودش که خداجون اولِ صبح توی دانشگاه بهم گفت. که بعدش اومدم یه محتوایی آماده کردم و توی گوگل کیپ نوشتم!
و امروز که رفته بودم، وااااقعا خییییییییییییییییییییلی راحت بودم!
چون قشنگ دستم اومده بود!
فهمیدم که بهتره اول رشتهشونو بپرسم!
و بپرسم ببینم دوست دارن رشتهشونو یا نه.
اگه دوست دارن، درمورد پول سازی حرف بزنیم.
اگه نه، درمورد پیدا کردن شغل موردعلاقه صحبت کنیم!
ببین چققققققققققققدر کار بهبود پیدا کرد!!
اصلا واقعا این سخنرانی، قابل مقایسه نیست با سخنرانی اول.
امروز خیلی آماده بودم.
قشنگ کلی کار ذهنی کردم…
کار فیزیکی هم کردم بالاخره…
آره.
دفعه پیش اصلا یههویی تصمیم گرفتیم دیگه…
آره اینطور…
و اینکه گفتم مسیر واضحتر میشه…
من خب مونده بودم که خودمو چی معرفی کنم.
و کلی کلنجار رفتم که خدایا چی بگم؟
بعد، دفعه اول گفته بودم من محمدامین اسکندری هستم، مدرس مسیر شغلی و توسعه فردی.
امروز گفتم که خودم از کلمه مدرس خوشم نمیاد!
یاد این اساتید اینستاگرامی میفتم که میخوان پکیجشونو بندازن بهمون…
گفتم خب خدایا چی بگم؟
خب مدرس نه، پس چی؟
گفتم اممم. آهان. معلم. آقا من معلم هستم!
معلمی مثل هنر میمونه!
تو عشق میکنی موقع تدریس.
و آگاهیهای ناب رو بر جاااانِ مخاطبات جاری میکنی…
گفتم آره. معلم خوبه.
مدرس جالب نیست. آدم یاد این کلاهبردارا میفته خخخ.
من مدرس نیستم. واقعا هم نیستم.
یعنی میدونی… مدرس کسیه که میاد یه چیزی میگه میره…
کلِ کارش همینه.
ولی من معلم هستم! من دغدغه دارم!
دیگه ببین چقدر روحیه معلمی دارم که از دانشگاه خودمون پاشدم رفتم دانشگاه دیگه و اونجا با کلی ترس و لرز، سخنرانی کردم!!
خب این معلمیه دیگه…
والا. اگه معلمی نیست، پس چیه؟
و واقعا هم از خدا ممنونم که بهم لیاقت معلمی رو داد…
عاشقتم عشقم… پای قولمم هستما… آره…
خلاصه اینطور… حرفم از این میاد که آقا هرچقدر میری جلو، مسیر برات واضحتر و بهتر میشه!
ولی به شرطی که بری جلو!!
ایست نکنی!!
آره.
مورد سوم: یه نکتهی مهم رو توی حوزه کاریم فهمیدم…
میدونی.
خب ما بِیس کسب و کارمون آنلاینه دیگه.
کلا آنلاین هستیم…
حالا شاید هم حضوری برنامه داشتیم… ولی بِیسمون آنلاین هست!
حالا میدونی چیه.
من داشتم به این فکر میکردم که چققققققققققققققققققدر آنلاین خوبه!
خب قبلا صددرصد به این فکر کرده بودم!
که توی حالت آنلاین، ما محدویت جغرافیایی نداریم!
و خب میدونی… نمیفهمیدم که اصلا یعنی چی این نکته! و اینکه چقققققققققدر با-ارزشه!!
اصلا چیزِ کمی نیستا !!
اینکه محدودیت جغرافیایی نیست!
میدونی.
یاد اون سمیناری که رفته بودم هم افتادم(+)
خب اگه اون پست رو بخونید، میدونید که من ۴ سانس رو نشستم!
۲ سانس توی یک روز، ۲ سانس هم توی روز دیگه.
و من دقیقا داشتم میدیدم که اون سخنران عزیز، فقط داره تکرار میکنه!
یعنی یک سانس که تموم میشد، آدما میرفتن، و آدمای جدیدی میومدن.
و دوباره اون سخنران، همون روضهها رو برای اونا هم میخوند!
و اونجا وقتی من این صحنه رو دیدم که طرف هیییییییییییییی داره تکرار میکنه، با خودم گفتم که آنلاین چقدر خوبه!
حالا امروز هم یاد اون سمینار افتادم.
و با خودم گفتم بابا به مولاااااا خییییییلی آنلاین خوبه. اصلا برای معلمها، یه نعمته این آموزش آنلاین!
چرا؟
چون میشینی یکبار آموزش میدی و تمااااااااااااااااااام.
دیگه هزاربار تکرار مکررات نمیکنی!
و اون وقت رو میذاری روی آموزش جدید دادن و یاد گرفتن و اینا !
و خلاصه امروز خیلی این نکته برام بولد شد!
چرا؟
دقت کن. این خیلی مهمه!
چرا مهم شد؟ اصلا چطوری مهم شد؟
اینطور که من رفتم خوددددم تجربه کردم!!
که بابا چیه هی یهسری روضهها میریم برای این و اون میخونیم!
خب یک بار میشیم آموزششو ضبط میکنیم و میذاریم روی سایت و تماااام !
هرکی براش مهم باشه میره گوش میده!
دیگه نیازی نیست تو بری آدما رو قانع کنی که بهخدا من راست میگم. به حرفای من گوش بدید و اینا.
آقا تو میشینی کارتو میکنی و هرکس هم توی مدار حرفات باشه، میاد حرفاتو گوش میده!
ببین.
اگه این جمله رو یکی به من، قبل از اینکه برم این دانشگاه صحبت کنم میگفت، من صددرصددددد نمیفهمیدم که چی میگه!!
چون باید خوددددم تجربه میکردم!!
و الان که تجربه کردم تدریس حضوری رو، حالا میفهمم که این حالت آنلاین چه نعمتیه بهمولا !!!
حالا میفهمم که چرا اون کسایی که از اولینهای حوزۀ آموزش هستن، فققققط آنلاین کار میکنن!
اصلا برنامههای حضوری رو جمع کردن!
نمونهاش محمدرضای عزیز(سایت شخصی، متمم).
یا سیدحسین.
اینا از اولینهای حوزه آموزش هستن…
اگه کارهاشونو پیگیری کنی متوجه میشی…
آره.
و من برام جای سوال بود که آقا اینا چرا دیگه حضوری فعالیت نمیکنن؟
چرا دیگه سمینار نمیذارن؟
چرا کلا حالت حضوری رو جمع کردن؟
و امروز خییییییییییلی خوب فهمیدم که چرا !!
چون آنلاین… اصلا آقاا… اصلا حالت آنلاین قابل مقایسه نیست با حالت حضوری!
حالت حضوری خییییییییییییلی دردسر داره!
و باید هیییییییییییییییییییی تکرار مکررات کنی!
بابا چه کاریه آخه!
یهبار حرفتو بزن و تموم کن دیگه.
بعدش برو سراغ کارهای دیگه!
خلاصه اینطور…
خوشحالم که رفتم آموزش حضوری رو تجربه کردم و اون نکته مهم رو فههههمیدم!!
الهی شکرت…
خیلی خوب بود واقعا…
حالا میدونی…
یهچیزی هم شد…
حالا فعلا چیزی نمیگم… اگه اوکی بود، بعدا میگم :))
خخخ. آی شلوغ بگو ببینم چیشده…
نه بمونه بعدا اگه اوکی بود میگم 🙂
آره… الهی شکرت.
خلاصه اینطور.
خیلی خوشحالم واقعا.
دیگه ترسم واااقعا ریخت 🙂
الهی شکرت.
الهی شکرت.
الهی شکرت.
حالا میدونی.
الان میتونم با آراااااامش توی محوطه دانشگاه قدم بزنم و به خودم افتخار کنم که دارم تنهایی راه میرم! نه با ترسام!!
آره اینطور…
الهی شکرت.
همین.
دیگه فکر نمیکنم برم اینطوری صحبت کنم…
نمیدونم…
ببینیم چطور هدایت میشیم…
الهی شکرت.
همین دیگه بریم.
🐬سپاسگزاری از الله هدایتگر و حمایتگر👇
- الهی شکرت بابت یک روز جدید.
- الهی شکرت بابت رفتن تو دل ترسام!
- الهی شکرت بابت انگشتهای نازنین.
- الهی شکرت بابت بدن سالم.
- الهی شکرت بابت حنجرهی سالم.
- الهی شکرت بابت اینترنت پرسرعت.
- الهی شکرت بابت این وبسایت قشنگ.
- الهی شکرت بابت سخنرانی امروز.
- الهی شکرت بابت گوشی.
- الهی شکرت بابت لپتاپ.
- الهی شکرت بابت دستشویی!
الهی شکرت.
عاشقتم خداجون.
واقعا مرسی که بهم کمکم کردی برای بار دوم برم سخنرانی کنم!
الهی شکرت. خودت هدایتم کن!
الهی شکرت.
همین.
امیدوارم که این پست براتون مفید بوده باشه.
عاشقتونم.
اگه حرفی نظری بود، با عشق میخونم.
فعلا خدانگهدار.
پ.ن: ۳ تا نکته هم درمورد این پُست درقالب ویدیومسیج توی کانال تلگرام رسالتاینجا منتشر کردم. حتما ببینید.