بهنام خدای مهربون و هدایتگر.
سلام و صد سلام خدمت همهی شما دوستای قشنگم.
خب.
خیلی خوش اومدین به این پُست.
آقا بریم که کلی حرف داریم.
الهی به امید خودت.
الهی به امید خودت.
الهی به امید خودت.
خب.
امم…
ببینم که از کجا شروع کنیم…
خب توی این پُست، میخوام درمورد دانشگاهی که میرم(دانشگاه فرهنگیان) براتون صحبت کنم.
کلا میخوام حس و حالم رو نسبت به این دانشگاه بگم. بعد از یک ماه رفتن.
ما ۲۱ مهر ۱۴۰۳ بود که رفتیم دانشگاه و امروز ۱۵ آبان ۱۴۰۳ هست.
تقریبا یک ماه شد.
بریم که براتون تعریف کنم.
خب ببین.
کلا خداروشکر حالم با این دانشگاه خیلی خوبه.
وااااقعا رشتهی تحصیلیمو(آموزش زبان انگلیسی) دوست دارم.
خب بذار تک تک موارد مختلف رو باهم بررسی کنیم.
درمورد دانشگاه…
ببین متاسفانه تنها ایراد دانشگاه ما، اینه که کوچیکه!
وگرنه فکر نمیکنم مشکل دیگهای داشته باشه.
و کاش که مختلط بود!
باور کن راس میگم..
امروز اتفاقا یه دخترِ قرتیطور اومده بود دانشگاه.
همه بهش نگاه میکردن.
از خدا که پنهون نیست، از شما چه پنهون؛ منم نگاش میکردم😂😂
بالاخره باید ببینم که کِیس خوبی هست یا نه :))
و خدا توجیه را آفرید😉
خدایا شکرت.
آره اینطور.
درمورد غذای دانشگاه…
ببییییییییین.
خیلی خداییش خفنه.
فقط برنجش فکر کنم هندیه.
ولی واقعا غذا خوشمزس.
باور کن.
شنبهها جوج داریم.
یکشنبه من نمیمونم…فکر کنم قیمه هست.
دوشنبه بالیخه. بالیخ میدونی چیه؟ میشه ماهی 🙂
ماهی به زبان تُرکی میشه بالیخ. البته لیخ نیستا. لِخ هست. ولی خب توی نوشتن باید لیخ بنویسیم…
آره.
سهشنبه هم کوبیده هست.
امروز که دارم این پُست رو مینویسم، سهشنبه هست و جاتون خالی، کوبیدش خیلی خوشمزه بود.
حالا بذار اینو بگم.
آقا من کلا خییییلی گوجهی پُخته میخورم.
یعنی مثلا کباب اینا داشته باشیم، به مامانم میگم گوجه زیاد بندازه…
آقا امروز داشتم غذا رو میخوردم و گوجهام تموم شد.
نصفه هم بود.
نمیدونم چرا یهدونه کامل نمیدن…
آره.
بعد گفتم خدایا برم از زنِ بخوام که یه گوجه بده بهم؟
بعد گفتم اگه رفتم و گفت نه چی؟
اون موقع خخخ دست از پا درازتر…
بعد همون موقع میگفتم عه ببینا.
آقا. من الان گوجه میخوام.
خب بسیار عالی.
حالا باید برم درخواست کنم.
خب بسیار عالی.
آما!
نمیرم. چرا؟ چون میگم نکنه قبول نکنه؟
بعد گفتم عه ببین. همینه ها.
گفتم آقا ببین.
گفتم خب. اگه من بهت تضمین بدم که تو میری درخواست میکنی و طرف هم قبول میکنه، خب میری؟
گفتم آره بابا با کله میرم.
گفتم آهااااان. دتس ایت. همینه حاجی جان.
نکتهای که یادآوری کردم توی اون تایم، این بود که:
اگه من شک و تردید نداشته باشم که به خواستهام میرسم، با کله به سمتش حمله میکنم!
ولی!
کافیه که شک و تردید داشته باشی. دیگه تمومه. دیگه میشینی سرجات :))
میدونی مثل کدوم صحنه؟
دیدی بچهکوچولو نمیتونه سرپا وایسه و یهدفعه دانگ میفته زمین؟ دقیقا همون حالت رخ میده…
خلاصه اینطور.
بعد گفتم خب حالا دیگه برم ببینم چی میشه.
رفتم گفتم خانوم میشه یه گوجه بدید بهم؟
گفت نداشتش؟
گفتم چرا داشت. ولی خب اگر میشه یکی هم بدید.
بعد، یهذره بهقولی ناز کرد. آخه… آخه…
بعد گفت این دفعه رو فقط میدم و اینا…
گفتم باشه ممنون.
خلاصه خخخ بعدش توی دلم گفتم خدایا دمت گرم که ضایع نشدم!
خدایا شکرت.
آره خلاصه حرفم از این ناهارِ امروز اومد…
اینطور.
این از غذای دانشگاه.
خداییش خیلی خوبه…
بگذریم…
بریم درمورد اساتید بهتون بگم…
ببین.
خداییش اساتیدمون هم خیلی خوبن.
۲ تا آخوند میاد. (آقا)(علیرضا، محمدنقی)
۴ تا هم خانوم. (مهسا، فرحناز، عاطفه، زینب)(خانوم)
۳ تا هم آقا. (آقا)(یوسف، خلیل، ابراهیم)
از بین آخوندا، محمدنقی خیلی باسواده.
آقا اتفاقا عکسشو توی یه بنر زده بودن…
امروز توی خیابون دیدم.
نمیدونم کدوم هیئت بود…
ولی خداییش خیلی پُره…
همیشه میاد کلی فیلم و کتاب معرفی میکنه.
یه کتاب معرفی کرده… درمورد توجه به جزئیات… بعدا که خوندم درموردش مینویسم. اسم کتاب هست: حاجآخوند.
آره اینطور.
(آقا) ابراهیم هم برای گرامر میاد.
کلا توی کلاس، انگلیسی حرف میزنه.
دمش گرم… خیلی لهجهاش قشنگه.
خدای من… به امید روز فلوئنت این اینگلیش 🙂
آره.
حاج یوسف هم که عشقه به مولا…
زیر ۴۰ سالشه ها.
ولی خیلی خفنه.
مثل معلم نگارشِ سال دوازدهممون هست(درموردش توی وبلاگ قبلی، نوشتم)
از اوناییه که هم من و هم بقیه باهاش خیلی حال میکنن.
برای نظریههای یادگیری میاد…
خیلی درس قشنگیه.
درمورد دروس هم میگم نظرمو…
آره.
این آقا یوسف، یه محفل کتابخونی هم داره.
۵شنبهها.
هفتهی پیش نبود. هفتهی قبلشم که ترجیح دادم برم کنسرت راغب(+)
حالا این هفته قراره برم.
یعنی پسفردا.
حالا شاید درموردش یه بلاگپُست رفتیم…
اگه اومد(از درون)، حتما میریم…
آره.
اینطور.
بچهها هم به عاطفه خانوم میگن عاطی بلا 😂
خخ. خیلی باحاله. میگم شوهر من مهندس کامپیوتره ها!
خخخ.
خب چیکار کنیم ما.
خدایا شکرت بابت این استاید جیگر.
اون فرحناز هم خیییلی گنگش بالاس.
۵۰ سالش ایناست ها.
ولی قشنگ انگلیسی حرف میزنه.
ولی خب بیشتر، فارسی توضیح میده.
۲ تا هم پروژه داده بهمون.
ببینم که کی میتونم ردیف کنم…
خداییش خیلی خانوم خوبیه.
وای خدا.
مادر زن منم این مدلی باشه.
قشنگ بافرهنگ و تحصیلکرده…
و حتی خودش :))
دیگه وقتشه 🙂
واقعا نیاز به همسر دارم.
از سون از پاسیبل(as soon as possible)(هرچه زودتر) برای این کار اقدام خواهم کرد.
خدا یه آدم همفاز رو ردیف کنه، قطعا میرم جلو و باهاش اوکی میشم…
فعلا که روی خودم کار میکنم…
ولی قول میدم که همسرم، خیلی احساس خوشبختی کنه از بودن با من…
الهی شکرت.
آره.
مهسا رو هم بچهها خیلی مسخرش میکنن.
میدونی. خیلی خوش خندس. کپیِ منه خخخ.
مثلا میبینی یه چیز ساده تعریف میکنه و غش میکنه از خنده😂
بچهها با نگاه عاقل اندر سفیه(گیج) نگاه میکنن بهش. میگن تروخدا اینو ببین.
ولی خب میفهمم که چی میگه…
خدایا شکرت. آره اینطور.
پ.ن: { میدونستی “سفیه” تُرکیه؟
مثلا میگن: طرف چوخ سفیه دی.
یعنی طرف خیلی اسکوله… خیلی کم داره… }
ولی خب درکل از اساتیدمون راضی هستم.
الهی شکرت.
ببین. این رو بگم اول. البته دیگه اول نیست. ولی خب…
باور کن من جهنم هم برم، میگم آب و هواش خیلی قشنگ بود… چوبهاشم خیلی خوب میسوختن :))
آره اینطور.
درمورد دروسمون هم…
ببین چون من عاشق تدریس هستم، درسامو خیلی دوست دارم.
مثلا ۲ تا کتاب روانشناسی داریم که به یادگیری و آموزش مربوطن.
درواقع یکیش، روانشناسیِ تربیتی هست. مربوط به تدریس هست.
جالبه. قبلا میگفتم آره حتما برم یکی دو تا کتاب توی زمینهی روانشناسی بخونم…
چون بالاخره به کسب و کارمم(رسالتاینجا) مربوط میشه.
و خداروشکر اینجا میخونم.
و دوست دارم توی زبان هم خیلی قوی بشم.
چون بهشدت بهم کمک میکنه.
میخوام مقالات انگلیسی و کتابهای انگلیسی درمورد علاقه و استعداد و رسالت و اینا که مربوط به رسالتاینجا میشن رو بتونم بخونم و خوب بفهمم…
آره.
آقا. همین الان صدام کردن برای شام.
پ بذار برم شام رو نوووش کنم و بعد بیام ادامه بدیم. البته بیرون هم میخوایم بریم… باید سریع جمعش کنیم… فعلا برم…
.
.
.
آقا یاالله.
من اومدم.
حاجی باید زود جمعش کنیم.
باید زود بریم…
خب بریم ادامهی داستان…
آقا همهچیز از یادم رفتا خخخ.
بذار ببینم…
آهان.
آقا یهچیز جالب.
ببین اینو حتما تست کن.
البته تست که نه… انجامش بده…
ببین من وقتی دانشگاه میرم، وقتی میخوام از در، وارد بشم، میگم من دارم میرم هاروارد یونیورسیدی.(دانشگاه هاروارد)
ببین. خییییلی حس خوبی به آدم میده.
واقعا ها. حتما انجام بده و بعدش بیا نظرتو زیر همین پُست، کامنت کن.
خیلی قشنگه این کار.
آره.
دانشگاهمون، نمازخونه هم داره.
اونروز امام جماعت که یه جوون هست، اومده بهم یه عطر داده و بعد میگه:
جاوان. بی عطری ور. نامازین ثاوابینی یتمیش برابر الر!
جوون(جوان)(جون نخوندی که!😂). بیا این عطر رو بزن. ثوابِ نماز رو ۷۰ برابر میکنه!
بعد منم توی دلم میگم خدایا بچهتو ببین تروخدا… خخخ.
پ.ن: میدونم اللهُ الصمد. لم یلد و لم یولد… مولا غلطگیر نباش… اون داستان داره پُشتش…
آره. درکل اونم باحاله.
و به کارکنان هم همیشه عشق میدم.
یعنی میدونی. احتمالش خیلی کمه که من ببینم یه نفر داره زحمت میکشه و بعد من بهش عشق ندم!
احتمالش خیلی کمه.
اتفاقا امروز که داشتم میرفتم سرویس بهداشتی، دیدم که یکی از کارکنان(خدمهها) داره آشپزخونهی مخصوص دانشجوها رو میشوره.
کلّهمو از در بردم داخل و گفتم: آقا یورولمیاسیز. الیز آقری ماسین.
آقا خسته نباشید. دستتون درد نکنه…
و بخدا وااای. کاش اون صحنه رو عکس میگرفتم.
بخدا انگار بهش لامبورگینی داده بودن. چنااااان خوشحال شدا.
توی دلم گفتم قربونت بشم من… چندییین ساله که داری کار میکنی ولی کسی تابحال ازت تشکر نکرده…
این کار رو وقتی رفته بودم اینجا، وقتی باغبان رو دیدم، تشکر کردم ازش.
خدا به سر شاهده چنااااان خوشحال شده بودا. اونم خیلی کِیف کرد…
بچهها. واقعا سعی کنیم که عشق بدیم بهم. بهخدا خودمون هستیم که اوج میگیریم… باور کن…
میگی نه؟ تستش کن…
آره اینطور.
دیگه اینکه امم…
آهان.
بذار درمورد دانشجوها بگم…
آقا من نمیدونم من سطحم بالاست یا اینا سطحشون اینقدر پایینه!
از لحاظ عقل و شعور ها. زبان نه.
مثلا میدونی. دقیقا مثل بچهکوچولوها… طرف میبینی مهارت گفتاریش(اسپیکینگش) خوب نیست و بعد یهسری کلمات رو عجیب غریب تلفظ میکنه. بعد میبینی به محض اینکه طرف یه کلمه رو اشتباه میگه، سریع چندنفر باهم همون کلمه رو میگن و اَداش رو در میارن!
من میگم باباااااا. یعنی چی. تو مثلا فردا سیاه سیاه(به تُرکی: قَره قَره) میخوای معلم بشی!
آخه یعنی چی این. عینِ بچهها فقط دنبال این هستی که طرف یه سوتی بده بعدشم مسخرش کنی!
یا مثلا میبینی مثلا همون مهسا رو مسخره میکنن. بابا خیلی بچن بعضیا…
آره دیگه اینطور.
و اینم بگم که توی دانشگاه ما و کلاس ما، خیییلی کُرد هستش.
آقا اینا لحجهشون خیلی جالبه. اون سریال نون خ بودا. اون نورالدین دیده بودی لهجهشو؟
یکی از دوستام وقتی اون یکی دوستشُ صدا میکنه که میگه مهیار، آقااااا. کپیِ نورالدین میگه خخخ.
نورالدین هم یه همچین کلمهای رو میگفت.
میدونی. خیلی قشنگ میگه. میگه مَحیَر. یعنی “یار” نمیگه. یَر میگه. خیلی جیگر میگه.
آره اینطور.
و مورد آخر هم اینکه آقا نمیدونم بعضیا چرا اینقدر با بی احترامی با وسایلشون برخورد میکنن.
خب کنار نمازخونه، کتابخونه هم هست. اونجا قفس کفش هم هست(همون جاکفشیِ بزرگ).
طرف میبینی میاد کفشاشو برمیداره و تااااخ میندازه زمین. خخخ. چندین بار غش کردم از دیدن این صفحه و شنیدن این صدای تااااخ😂😂
بابا یهذره احترام بذار به کفشت. یعنی چی. چنان گرد و خاکی به پا میکنن ها🤣
خخخ. لا اله الا الله…
آره دیگه اینطور.
یا حتی با وسایل دیگه هم دیدم که بد برخورد میکنن.
مثلا توی سالن غذاخوری، خب اونجا یه تَشت گذاشتن که قاشق و چنگالهاتو بندازی اونجا. طرف میبینی از فاصلهی یک متری تااااخ میندازه اونجا. خیلی بَده خداییش. ولی خب من سعی میکنم که با احترام برخورد کنم. اصلا آدم خودش احساس خوبی میگیره.
آره.
آهان بذار اینم بگم.
من قبل از اینکه دانشگاه برم، توی گوگل سرچ کردم که چند روز دانشگاه فرهنگیان باید بریم و چه ساعاتی هست و اینا.
بعد دیدم که طرف میگفت آره من از صبح میرم تا ساعت ۷ عصر!
بعد من واااقعا هنگ کرده بودم. میگفتم نه بابا مگه میشه. ۱۲ ساعت!؟
و الان که خودم میرم، دقیقا همینطوره.
البته همهی روزها نه ها.
ببین. مثلا روز شنبه، ما یدونه کلاس ساعت ۸ صبح داریم یدونه هم ۲ ظهر.
۸ تا ۱۰ونیم هست و ۲ تا ۳ونیم.
خب نمیشه بعد از کلاسِ اول، بری خونه و بعد برگردی.
حداقل من که نمیتونم. چون اگه بخوام برگردم خونه، اولا باید ۵۰ تومن پول اسنپ بدم و بعدشم اصلا زمانی باقی نمیمونه که…
بهخاطر همین من خودم میرم توی کتابخونه و نمازخونه میمونم.
بعضی از بچهها بهم میگن اسکندری خوابگاهی هستی؟ میگم نه بابا ترددی هستم ولی خب توی نمازخونه میمونم…
آره اینطور. خلاصه چیز عجیب غریبی نیستش. من خب اولاش اصلا نمیدونستم که داستان به چه شکله و… ولی خب الان قشنگ دستم اومده. و کلا کارام رو سعی میکنم توی دانشگاه انجام بدم. کارهای دیگه رو میگما.
آره.
درکل اوکیه بابا.
خداروشکر بابت همه چیز.
حالم خوبه با این دانشگاه و این رشته.
برای من عالیه. ولی خب خیلیا هم اونجا هستن که معلومه عاااااشق نیستن…
بالاخره هرکس باید بره جای درست خودش…
آره اینطور.
همین. گفتم که از حس و حالم بنویسم براتون.
حالا شاید درمورد این پروسهی معلمِ آموزش و پرورش شدن هم براتون نوشتم.
بذار فعلا زمان بگذره تا قطعی بشه بعد…
نکات جالبی داره این داستان…
حالا بعدا درموردش صحبت میکنیم…
همین آقا.
بریم دیگه.
بریم شکرگزاری کنیم و بعد تامام.
🪁سپاسگزاری از خدای مهربون😉👇
- الهی شکرت بابت یک روز جدید.
- الهی شکرت بابت وبسایت نازنین.
- الهی شکرت بابت چشمهای سالم.
- الهی شکرت بابت انگشتهای سالم.
- الهی شکرت بابت خانوادهی سالم.
- الهی شکرت بابت عروس و دامادمون.
- الهی شکرت بابت نفسی که میاد و میره.
- الهی شکرت بابت هاست پرقدرت.
- الهی شکرت بابت رسالتاینجایِ مقدس.
- الهی شکرت بابت تمااااام نعماتی که بهمون دادی.
الهی شکرت.
خدایا خودت ما رو به سمت زیبایی و عشق، هدایت کن.
خب بریم دیگه.
اگه حرفی سخنی بود، حتما کامنت کنید. با عشق میخونم.
الهی شکرت.
تا پست بعدی، خدانگهدار.