بهنام خدای مهربون و هدایتگر.
سلام و درود خدمت همهی دوستای قشنگم.
آقا خیلی خوش اومدین به این پُست از وبسایت شخصیم.
خب.
الهی به امید خودت.
بریم که درمورد امروز، کمی براتون تعریف کنم.
خب.
ببین. بذار قبل از هرچیز، این رو بگم که این عنوانی که نوشتم برای این پُست، منظورم همون آیهی قرآنه که میگه هدایت شما برماست.
حالا ربطی به عکس نداره. البته داره ها. چون امروز خدا من رو هدایت کرد توی کسب و کارم.
حالا شاید جلوتر گفتم. ببینم میاد یا نه.
خلاصه گفتم اول این رو بگم که یهوقت اشتباه برداشت نشه…
خب.
الهی به امید خودت.
بریم ببینیم که چی میخواد جاری بشه…
الهی به امید خودت. فرمون دست خودت…
خب.
راستش، دیروز یا پریروز بود که بهم یه SMS اومد که یه سمیناری توی زنجان هستش.
خب وقتی من این پیام رو دیدم، خیییییییلی خوشحال شدم. و نوشته بود که اگه میخوای، عدد ۷ رو بفرست.
من فرستادم ولی خب هیچ پاسخی نیومد. و به اون شماره هم که زنگ زدم، کسی برنداشت.
خلاصه گفتم هیچی دیگه. ولش. لابد اشتباه اینا شده.
بعد، امروز که سهشنبه هست، ساعت ۱۲ ظهر، تقریبا همون پیام بهم اومد و گفتش که فلان سالن هستش.
توی مرکز فنی و حرفهای بود این سمینار.
خلاصه رفتم به مامانم گفتم که مامان ناهار رو زود بیار که من میخوام برم سمینار. (ما همیشه ناهارمون رو دیر میخوریم…)
بعد گفت چه سمیناری و اینا که گفتم نمیدونم درمورد موفقیت و این داستاناست…
گفت باشه.
سمینار قرار بود ساعت ۴ شروع بشه.
و من ساعت ۳ونیم از خونه حرکت کردم.
حالا قبل از اینکه برم، روی مبل نشسته بودم و بعد به آبجیم میگفتم که فلانی، الان من میخوام برم سمینار.
بهنظرت من چه احساسی رو میخوام تجربه کنم؟
بعد داشت حدس میزد.
میگفت خب اممم… خشم؟ گفتم نه بابا چه خشمی.
خخخ.
گفت حسادت؟ گفتم نه بابا !
یه جمله طلایی گفتم بهش. گفتم ببین اگه من این احساسات رو داشته باشم، عمرا برم سمت این مسیر!
حالا…
خلاصه نتونست بگه. گفتم ببین. من قراره برم حرص بخورم!
آره. من هررررررررررررر دفعه که یه سمیناری میرم، فقط حرص میخورم.
از اینکه طرف بلد نیست یاد بده و چرا من جای اون شخص نیستم؟
حالا…
بگذریم از این…
خلاصه ساعت ۳.۵ از خونه حرکت کردم و رفتم سمینار. البته پدر گرامی رسوندش. دمش گرم.
بعد اونجا آقای کبیری رو دیدم.
منو دیده بعد میگه بههههه چطووووری؟ خخخ. دیگه اینقدر رفتم سمینار که دیگه منو میشناسه. حتی آقا وااااای خخخ.
پ.ن: درمورد آقای کبیری، توی این پُست نوشتم.
میدونی. خب وقتی رفتم اونجا، همون کارکنان اونجا بودن. کلا ۲تا دختر هستن که همیشه اونجا پشت میز میشینن کارای ثبتنام اینا رو انجام میدن.
زیر ۲۰ سال هستن…
آره.
خلاصه اونام منو دیدن و میگن اِ سلام بعد خندیدن😂😂
حاجی دیگه معروف شدم اونجا خخخ. اینقدر رفتم که دیگه همه رو میشناسم و اونا هم منو میشناسن!
شد جریان دوستم. میگفت من اینقدر رفتم آزمون کنکور دادم که دیگه با همه کارکنان اونجا دوست شده بودم. هر سال میگفتن باز این اومد خخ.
خیلی حس جالبیه. ای خدا شکرت.
اینقدر رفتم که دیگه کارکنان اونجا منو میشناسن. حالا آخرسر یه اتفاق هم افتاد که اونم میگم.
آقا خلاصه ما یه نیم ساعت اینا بیرون مونده بودیم. یعنی داخل سالن نرفته بودیم.
میگفتن استاد نمیدونم داره مصاحبه میکنه و…
بعد، کلی آدم، اطراف درِ سالن آمفی تئاتر وایستاده بودن.
و بعد خب قرار بود ساعت ۴ شروع بشه دیگه.
یه مرد مسن، تقریبا ۷۰-۸۰ ساله، رفت به اون دخترا گفت که بابا پس چرا نمیریم داخل و اینا.
میگفت که باید نظم داشته باشید و این حرفا.
بعد اومد کنار من و من سر صحبت رو باز کردم. اوستا شدم توی این کار. خدایا شکرت.
بهش گفتم خوب هستین حاجی؟
خلاصه صحبت شروع شد. بعد آقا این آدم، قبلا توی دانشگاه تهران درس خونده بود.
بهش گفتم شما علی اکبر سیف رو میشناسید؟ گفت آره و نمیدونم استادمون بود و اینا.
این علی اکبر سیف، توی حوزه روانشناسی مخصوصا قسمت تربیتی، خیلی خفنه.
کتاب «نظریههای یادگیریش» خیلی عالیه واقعا. البته خیلی هم پیچیده مینویسه…
خلاصه دیدم که این مَرده، خودش بهقولی یه دستی توی روانشناسی و اینا داره.
بعد گفت که رشتت چیه و اینا و بعد گفت زبانشناسیه؟
بعد خخ من یه لحظه هنگ کردم. با خودم گفتم آقا این از کجا فهمید؟
بعد گفتم بله من رشتم زبانه. اونم تحسین کرد و اینا و بعد گفت منم کمی زبان بلدم.
آقا خلاصه ما اومدیم با این حاجی جان، انگلیسی حرف زدیم.
ولی خب گیر داشتش.
مثلا من ازش پرسیدم که علاقه شما چیا هستن؟ اونم میگفت بله بله😂
خلاصه اینطور بود مکالمهمون. یه ویژگی بد هم توی حرف زدن داشت.
خییییلی بَده این. دقت کن.
وقتی داشت با من حرف میزد، داشت اونطرف رو نگاه میکرد. یعنی به چشمای من نگاه نمیکرد.
میخواستم بگم بابا به من نگاه کن دیگه. انگار داشت با در و دیوار حرف میزد.
خلاصه اینطور…
بعد، ساعت ۴.۵ شد و رفتیم داخل.
یه موزیک درمورد ایران پخش کردن که خیییییییلی قشنگ بود.
هرچی بود از این سرود ملی خودمون بهتر بود…
آره. و بعد استاد گرامی اومد صحبت کرد.
امم… من یه نوت توی گوشیم ایجاد کردم و گفتم که میخوام نکات مثبت و منفی این سمینار رو بنویسم.
بذار بریم ببینم چیا هستن.
خب.
حالا اونایی که توی ذهنم هستن رو میگم.
ببین. درکل توی سمینار، یه جاهایی میشه که مخصوصِ عکس گرفته.
مثلا اونجایی که ما رو بلند کرد یه تمرین با دست انجام بدیم، اونجا باید سریع عکاس میومد و خلاصه شکار میکرد…
ولی یهذره طرف کند بود.
مثلا بار دوم، دیر اومد و کلا ما تموم کردیم. یعنی وقتی طرف اومد عکس بگیره، ما کارمون تموم شد و تشویق کردیم و نشستیم.
البته! استاد اگه یهذره کاربلد بود، میتونست یهذره کِش بده تا دختره بیاد…
باید این سخنران، به اون عکاس میگفت که حواست به این صحنهها باشه!
حالا عکاس هم از همون دخترا بودن…
من بودم، قطعا بهش میسپردم که فلانی حواست به این صحنهها باشه ها!
انشاءالله در آینده…
آره.
آهان. اینم دیدم.
میدونی. احساس میکنم این سخنرانها فکر میکنن با گوسفندا طرفن!
بهخدا!
طرف میدونی چی میگفت؟
ببین داشت درمورد کهن الگوها صحبت میکرد.
بعد میگفت ما اولین بار این رو آوردیم ایران! (منظورش این بود که مثلا توی گوگل و اینا، این چیزا نیستن! فقط ما داریم ارائه میدیم این چیزا رو!)
من با خودم میگفتم آقااااا. آخه چی میگی تو.
بابا انگار مردم رو خر فرض کردن!
بابا طرف هرچقدر هم تعطیل باشه، دیگه حداقل یک بار به گوشش خورده این چیزا دیگه…
تازه! توی گوگل هم هست.
نمیدونم چرا دروغ میگن.
آخه قبلا هم همچین چیزی رو دیدما!
حالا اون قبلی، وااااقعا خیلی دروغ ضایعی بود.
طرف خخخ میگفت تندخوانی رو ما هستیم که اولین نفر توی ایران اجرا میکنیم!!
آقااااااا. ای خداااا. کاری نکنید روزی که اومد روی استیج، نونتونو سنگ کنما!
دروغ بگید، پتهتونو میریزم روی آب!
حالا باور نداری؟ باشه. بذار تایمش برسه. اون موقع میبینی…
بابا مرد حساب مگه با بچه طرفی؟
طرف میگفت ما اولین بار، تندخوانی رو توی ایران برگزار میکنیم!!!!!
لا اله الا الله!
بهخاطر این چیزاست که میگم من که سمینار میرم، فقط حرص میخورم…
خلاصه نمیدونم چرا دروغ میگن. مثلا شاید میخوان بگن ما معتبریم و اینا.
ولی خب…
پس این ۲تا ویژگی منفی. هماهنگ نبودن و دروغ گفتن. البته بینظم هم بودن که ساعت ۴.۵ شروع کردن که اینم میتونه ویژگی منفیِ سوم باشه.
حالا ویژگی مثبت رو بگم.
ببین. حالا اونایی که توی زمینه تدریس، فعالن، میدونن که کلا این اینتراکشن یا تعامل، خیییییییییلی مهمه.
یه کاری که خییییلی قشنگ بود و این شخص انجام داد، گفتش که از جاتون پاشید.
و بعد گفت اگه مجاز هستید، بغل دستیتونو بغل کنید.
پ.ن: منظور از مجاز بودن، محرم و نامحرم هستش…
آقا کنار من یه پسره بود با مامانش.
پسره کنار من بود.
حالا از لحاظ سنی، از من کوچیک بود ولی خب ماشالا از لحاظ قدی…
خلاصه همدیگه رو بغل کردیم و خییییییییلی حس خوبی بود.
تازه. یهدونه هم از این کارا کردیم. گفت پاشید و بعد گفت اگه مجازید، شونههای دوستتون رو ماساژ بدید.
کنار من، یه پیرمرد بود. همون مَرده که من باهاش حرف میزدما! اون.
بذار این رو بگم. ببین. کلا ۲ سانس بود. از ساعت ۴ تا ۶.۵ و از ۶.۵ تا ۹.
همون حرفا بود. من هر دوتاشو نشستم!
علاقه ببین چیکار میکنه با آدم…
بار اول، یعنی سانس اول، کنار من، اون پیرمردِ بود که من ماساژش دادم.
و سانس دوم، اون پسره بود که من بغلش کردم.
آره.
خلاصه اینطور. این تیکش خیییییلی قشنگ بود.
با خودم گفتم ببییییییییین! حتما این رو توی سمینارهام قرار میدم. خییییلی خفنه این کار.
اصلا اون روح الهی آدم، بیدار میشه…
الهی شکرت.
آره.
خلاصه این ویژگی مثبتش بود.
و خب تاحدودی، باسواد بود.
نسبت به سمینار قبلی که رفتم بودم(+) این بهتر بود.
البته قبلی درمورد موفقیت بود و این درمورد خودشناسی.
آره اینطور.
و اممم…
خلاصه خیلی خوب بود.
یه ایده هم گرفتم که بکگراند اسلایدها، بهتره سیاه رنگ باشه.
چون توی سمینارهای قبلی دیدم که بکگراند رو سفید انتخاب کردن و متنها دیگه درست و حسابی دیده نمیشن.
ولی خب بکگراند سیاه بهتره…
آره خلاصه اینطور.
حالا اصلا پذیرایی هم نکردن! من منتظر آنتراک بودم ولی خب اصلا خبری از آنتراک نبود.
رفتم به دختره میگم که آقا این چه وضعیه! دفعه پیش یه کیک و چای میدادین الان اونم برداشتین!
بعد میخنده میگه والا والا…
اینم یه باگش.
آره. وقتی ساعت ۶.۵ شد، خب دیگه سمینار تموم شد.
من گفتم آقا بعدی رو هم میمونم.
بعد میدونی خخخ.
وقتی وسط سمینارِ سانس دوم، رفتم سرویس بهداشتی و برگشتم، خب اون کارکنان اونجا (همون دخترا با یه خانومه) اینقدر با تعجب نگاه میکردنا. احتمالا با خودشون میگفتن که حاجی این دیگه کیه. ۲ سانس نشسته! اونم حرفای تکراری!
ولی خب. الان میگم که خدایا شکرت که سانس دوم رو هم موندم.
البته همینطوری نبودا. خودم عمدی نشستم!
دلیل داره…
حالا…
بعد، آقا یه اتفاقی افتاد.
وااااااااااااای. یعنی یه الهامی بهم شد.
بازم الهام. کارمون درومد… خداجون زنگ زد یهچیزی گفت…
میدونی… همینطور که نشسته بودم، یه دفعه این فکر اومد توی ذهنم.
که آقا محمدامین. این پادکست داستان انگلیسی رو باید متوقف کنی!
بعد من گفتم ها؟ متوقف کن؟ حاجی ۲ساله وقت و انرژیمو پاش گذاشتما. چی میگی؟
تازه داره به جاهای خوبش میرسه. بعد تو میگی متوقفش کن؟
خلاصه توی ذهنم، با خداجون کلنجار رفتم. که آخه چرا؟ مگه چه مشکلی داره و…
به جان مادرم قسم، یهچیزی رو بهم یادآوری کرد که خیییلی بهم کمک کرد.
بهم گفت ببین. یه سوال. آیا تو میتونی ۲تا خرگوش رو همزمان بری بگیری؟
گفتم نه نمیشه اصلا. گفت خب. الان شما این پادکست رو داری و کلیییییییی ایده داری که بهبودش بدی.
خب. این یه طرف. حالا میخوای روی رسالتاینجا کار کنی. خب عزیزم همون قضیهی خرگوشهاست دیگه!
و خب خییییییلی برام سخت بود.
هی میگفتم بابا آخه ۲ سااااال وقت گذاشتم. آقااااا.
بهم اینطور گفت. خدا به سر شاهده.
گفت ببین.
چقدر پول میخوای؟ گفتم سقفش ماهی ۲-۳ میلیارد.
گفتم میدم بهت.
بعد گفتش که هرررررررررر خواستهی مادی و معنوی بخوای، خودم میدم بهت.
عزت بهت میدم. آبرو بهت میدم. تاثیرگذاری بهت میدم. پول مول اینا که حتما…
ولی خب. شرطش اینه که بیای فقط و فقط روی رسالتاینجا کار کنی.
فقط و فقط رسالتاینجا!
خب راستش گفتم بذار ببینم میتونم اعتماد کنم یا نه.
یه نگاه به گذشته کردم و دیدم که اون جاهایی که دستم رو دادم دست خدا، جای خوشگلی بُرده.
و خب گفتم باشه. چشم ارباب. قبول. اطاعت میشود!
خلاصه تصمیم گرفتم که پادکست داستان انگلیسی رو متوقف کنم.
البته درحال حاضر که دارم این پُست رو مینویسم، فعلا برای یک ماه متوقفه. که اپیزودهای قبل رو همه گوش بدن و بعد ادامه بدیم.
ولی خب چون قول دادم که ۵ بهمن ۱۴۰۳ اپیزود جدید منتشر میکنیم، دیگه نمیخوام بدقولی کنم. ۵ بهمن منتشر میکنم و بعدش یه چند روز دیگه، اطلاعیه میدم بیرون و تماااام.
بارها توی پادکست هم گفتهام که معلوم نیست تا کی ادامه بدم. بستگی داره به هدایت!
بهخاطر همین چیزاست که عنوان این پُست رو یه همچین چیزی نوشتم.
آره.
راستش ایدهی متوقف کردن پادکست، برام خییییییییییییلی سخت بود.
میدونی چرا؟ چون شاید باورت نشه ولی قرار بود یه کارهایی بکنم که نمونهاش رو توی جهان پیدا نمیکردی!
باور کن!
من که تابهحال ندیده بودم کسی اون کارها رو انجام داده باشه. توی حوزه داستان انگلیسی.
اصلا آقا. کلییی من ایده نوشتم توی دفتر نقاشیم که چطور پادکست رو بهبود بدیم و اینا.
ولی خب دستور اومد که عزیز جان، متوقفش کن!
و خب راستش، منطقی هم هست.
حالا اون قضیهی خرگوش یه طرف.
اینکه من توی زمینه رسالتاینجا، باتجربهتر هستم تا نسبت به زبان انگلیسی.
مورد بعد اینکه من عشق و علاقه و رسالتم اینه که توی مسیر رسالتاینجا باشم نه زبان انگلیسی.
مورد بعد اینکه من ذوق و شوق بیشتری برای رسالتاینجا دارم تا نسبت به حوزه زبان.
مورد بعد اینکه حوزه پیدا کردن علاقه و رسالت اینا، خیییییییییییلی برهوته!
حاجی چندنفرِ درست و حسابی توی این زمینه نیست!
درست و حسابی میگما! نه که طرف صرفا چارتا ویدیو تولید کرده باشه با یه دوره.
اونطور نمیگم. باکیفیتتر منظورمه…
بهخاطر همین، من باید که به حرف خداجون گوش کنم.
و خب اولش خیییییییییلی سخت بود برام. نهههه یعنی چی!
میگه متوقف کن. برای چی؟ یه گوشه مونده دیگه.
ولی خب باید کل تمرکز رو بذارم روی رسالتاینجا.
چون اصلا رسالتم اینجاست!
آره.
خلاصه اولش خیلی کلنجار رفتم. ولی الان دیگه گفتم آقا حله. ردیفه. نو پرابلم…
آره خلاصه اینطور.
ولی واقعا خدا توی این چند روز، بدجور نشانهها رو فرستاد برام.
میدونی. مثلا توی همین سمینار، توی اسلاید، نوشته شده بود رسالت فردی.
جدول تعادل بود اسمش. رسالت فردی هم یکیش بود. بعد. خدا به سر شاهده که چندنفر پرسیدن که استاد این رسالت فردی چیه!
من اصلا همینطور مونده بودم!!
بعد خدا بهم میگفت آه ببین!!
بابا طرف اصلا معنی رسالت و اینا رو نمیدونه. حالا مباحث حرفهای به کنار.
اینا رو آدما نمیدونن. بیا اینا رو شما آموزش بده. گفتم باشه دیگه. دیگه اینطور هدایت میکنی، چشم. من تسلیمم.
بهت اعتماد دارم. با اینکه برام سخته، ولی خب باشه…
آخه یه چیز منطقی هم بهم گفت. گفت ببین. مگه تو نمیخوای همسرت اهل آموزش و یادگیری باشه؟
گفتم چرا میخوام. گفت خب تو میتونی با کسی ازدواج کنی که پای حرفات میاد. گفتم منطقیه…
بهخاطر همین، دیگه تصمیمم رو گرفتم که کلا پادکست داستان انگلیسی رو تا اطلاع ثانوی متوقف کنم.
حالا دوست دارم بعدا ادامه بدما ولی خب باید ببینیم چجور هدایت میشیم.
فعلا که باید متوقف بشه. که از ۱۰ بهمن به بعد اینا دیگه کلا متوقف میکنم و خداحافظ.
فقققققققققققققط رسالتاینجا دات کام. فقط!
گیوتینی، از صبح تا شب!
باید بترکونیم!
حتما. قدرتِ پروردگار، پُشتِ این کسب و کاره. چون اصلا الهیه…
الهی شکرت. خلاصه اینطور. الان هم خیلی خوابم میاد.
هیییی! آقا ساعت ۰۰:۵۸ هست!
یک صبح!
ببین ذوق و شوق چیکار میکنه ها!
آره خلاصه اینطور.
حالا اون آخرا هم که دیگه تموم شد، من رفتم بیرون و اونجا با اون کارکنان حرف زدم.
آقا نگو که دیروز هم همین سمینار بوده…
من به خانومِ گفتم که به من اس ام اس نیومده و… گفت آره شاید باگ اینا داشته. وگرنه میاد…
بعد، یکی از اون دخترا اینطور میگه ها.
بابا همین مطالبه دیگه. دیگه تکرار برای چیه؟
گفتم بهش نه اینا داستان داره پُشتش. که چرا یه نفر، ۲ سانس میشینه پای سمینار!
طرف اگه الاف هم بود، میرفت. ولی خب طرف میدونه که باااااید بشینه!
چرا؟
بعدا توی رسالتاینجا دات کام میگم 🙂
اون موقع که گفتم، متوجه میشید که چرا از ساعت ۴ تا ۹ شب من برای ۲ سانس سمینار موندم.
که خب دومین سانس هم، تکرارِ سانسِ اول بود…
الهی شکرت.
آره. و بعد میدونی. اون خانومِ اینطور گفتا. آقا شما شاغلید؟
بعد من اولین سوالی که توی ذهنم اومد، این بود که چطور؟؟
ولی خب نپرسیدم ازش. گفتم اممم… بله.
گفت چی؟ گفتم معلم زبانم. البته ۴ سال بعد میخوام برم تدریس کنم.
فعلا دارم درس میخونم.
بعد گفت منم فرهنگی هستم. گفت توی همین پردیس میخونی؟ گفتم آره. (دانشگاه ما، نزدیک همین فنی و حرفهای هست)
بعد گفت دکتر رمضانی رو میشناسی؟ گفتم بله میشناسم. ترمهای بالاتر با ایشون کلاس داریم…
گفتم شما هم معلم هستید؟ گفت نه. گفتم پس چی؟ گفت من نمیدونم معاونم یا چی چی توی دبیرستانا.
خلاصه گفتم چه جالب. همکار هم هستیم. گفت بله و فلان…
بعد، گفت اسم شما چیه؟ گفتم محمدامین اسکندری. گفت آقای اسکندری، اگه سمینار اینا باشه، حتما بهتون پیامک میاد.
گفتم باشه خیلی ممنون ازتون. خلاصه رفتم با آقای کبیری خداحافظی کردم و بعد با این خانوم و اون ۲تا دخترا هم خداحافظی کردم و آمدم خانه 🙂
و ساعت ۱۰ شب هم کلاس روانشناسی داشتیم که من گذاشته بودم روی حالت میوت :))
خدایا شکرت. من دوست دارم خودم بخونم. سلف اِستادی توی وجودمه…
آره. خلاصه اینطور. خیلی حالم خوبه. آقا میدونی. فردا هم سمینار هستا.
شیطونه میگه فردا رو هم برم😉😂
نمیدونم. واقعا نمیدونم. شاید رفتم. اگه فردا برم، دیگه اون دخترا و اون خانومِ دیگه رسما هنگ میکنن که بابااااا. آقا چی میخوای از جون این سمینار!
خخخ.
خدایا شکرت. خدایا همه رو اینطور عاشق کن…
واقعا اینکه میگن عاشقی، بد دردیه یعنی همینا…
حالا عاشقی به کارت، به عشقت و…
الهی شکرت.
بریم دیگه. واقعا خوابم میاد.
از هفتهی بعد هم امتحانات پایانیمون شروع میشه. وقتِ جرواجره!
الهی شکرت.
بریم دیگه.
قبلش شکرگزاری کنیم و بعد بریم.
خدایا شکرت.
🦋تمرین جهت دادن به کانون توجه👇
- الهی شکرت بابت یک روز جدید.
- الهی شکرت بابت اتفاقات خوب.
- الهی شکرت بابت این سمینار قشنگ.
- الهی شکرت بابت این وبسایت شخصیم.
- الهی شکرت بابت الهامی که کردی.
- الهی شکرت بابت هدایتهات.
- الهی شکرت. فقط میگم شکرت. نمیدونم چی بگم. جدی میگم. دیگه بریدم. از دست این زندگی قشنگ.
- واقعا بریدم. فقط میگم عاشقتم. مرسی که از جهنم نجاتم دادی. مرسی واقعا. بهشتت خیلی قشنگه.
- نوووووش جووووونِ کسی که تغییر میکنه. عاشقتم عزیزم.
الهی شکرت.
بریم دیگه. چشمام واقعا دیگه رد دادن…
الهی شکرت.
عاشقتم عشقم. هدایتمون کن. هدایت بر شما واجبه. وظیفته هدایت کنی! فهمیدی؟!
مرسی که خوشگل، کارتو انجام میدی…
عاشقتم عشقم. بریم دیگه.
بچهها دمتون گرم. اگه حرفی، سخنی بود، حتما بگید. فعلا گود نایت.