تمام ویدیومسیجهایی که گرفتم رو توی کانال تلگرام رسالتاینجا قرار دادم. از لینک زیر میتونید همهشونو ببینید: https://t.me/resalatinja/569
بهنام خدای هدایتگر و حمایتگر.
سلام و درود خدمت همهی دوستای قشنگم.
امیدوارم حالتون خوب باشه و در مسیر خوشبختی و ارزشآفرینی باشید.
خب بسیار هم عالی.
بریم که باهم صحبت کنیم…
الهی به امید خودت…
آقا توی کانال ایتای دانشگاهمون، یه پیام فرستادن که یه پوستر بود برای ثبتنام به نمایشگاه کتاب تهران (۱۴۰۴)
خب من وقتی دیدمش، گفتم امم… ولش حالا چیز مهمی نیست…
چند روز گذشت و بعد خداجون ایده داد که بریم ثبتنام کنیم و ما هم بریم.
گفتم چشم. اطاعت میشود!
بعد رفتم توی پرسلاین اطلاعاتم رو وارد کردم و بعد از چند روز، مسئولِ زنگ زد و گفت الان بهت شماره کارت میفرستم و سریع پولو بزن. گفتم باشه بفرست.
وقتی فرستاد، همون لحظه، سریع توی آپ (آسان پرداخت) ۳۵۰ تومن زدم بهش.
و بعد از چند روز بهم لینک فرستاد و عضو گروه شدم.
خلاصه تصمیم گرفتم برم نمایشگاه کتاب تهران رو برای اولین بار ببینم!!!
یه چیزی رو همین اول داشته باشیم.
من کلا زیاد تهران نرفتهام.
اون موقع که مثلا ۹ سالم اینا بود، یه یکی دو باری رفته بودم…
و من نزدیک به ۱۰ سال بود که تهران نرفته بودم!!
و الان بعد از ۱۰ سال رفتم!!!
نمایشگاه کتاب تهران و برج میلاد رو هم تابهحال توی عمرمم ندیده بودم!!
خلاصه اینا رو داشته باشید…
بریم جلوتر…
آره. خلاصه، شد روز ۴ شنبه. ما ۵ شنبه ساعت ۴:۳۰ صبح میخواستیم حرکت کنیم.
بذار از ۴ شنبه عصر توضیح بدم.
خب ۴ شنبه طرف عصر اومدم یک ساعت زبان خوندم و بعدش آماده شدم رفتم مغازه و خوراکی خریدم برای فردا.
۴ شنبه شب ساعت ۱۲ اینا بود خوابیدم.
و خیییییییییییلی خوشحال بودم و هیجان داشتم!
الهی شکرت. الهی شکرت. حالا صبر کن… جلوتر اینقدر شکرگزاری میکنم که دهنت صاف بشه… خخ عاشقتم…
خلاصه، ۵ شنبه ساعت ۳:۳۰ صبح از خواب بیدار شدم…
بعد رفتم پدر گرامی رو هم بیدار کردم و بعد نمازمم خوندم و یاعلی.
خلاصه خداحافظی کردم با مادر گرامی و رفتیم.
خب الان امروز ۵ شنبه ساعت ۴ صبح هست. اوکیه؟
بریم جلو…
بابام ماشین رو از حیاط درآورد بیرون و بعد من رفتم درها رو بستم و بعد رفتم که بشینم سمت شاگرد.
بعد بابام گفت که بشین پشت فرمون!
آقاااا. خخخ اینقدر خرکیف شدما !!
چون اصصصصصصصصصصصلا انتظار نداشتم که ماشین رو بده برونم!
چون تازه دارم یاد میگیرم(+) و همونطور که خودش گفته بود بهم: تو فعلا نباید توی شهر برونی! خطرناکه! گواهینامه هم نداری!!
یاخچی بابا یاخچی…
( پ.ن: یاخچی یعنی باشه… )
بهخاطر همین حرفش، من به هیییییچ وجه انتظار نداشتم که ماشین رو بده بهم!
ماشالا خیلی هم حساسه!
از یه جهت هم حق داره ها!
چون اگه یه جایی بزنی و اینا، کلی باید خسارت بدی و…
بههرحال، منم خیلی خوشحال شدم و بعد نشستم پشت فرمون.
و تا دانشگاهمون که راه طولانیای هم هست، روندم!
آقا واه واه… اصلا حس و حالش خیییییییلی قشنگ بود.
میدونی.
ساعت ۴ صبح بود. خیابونا خلللللوت! تک و توک ماشین بود… و یه آهنگ ریز هم گذاشته بودیم…
اصلا اوضاع خیلی جیگر بود… الهی شکرت. بهمولا عاشقتم! بهمولا عشقمی…
هیچی دیگه… قشنگ روندم و خیلی حسم خوب بود.
و خب بالاخره چون مبتدی هستم توی رانندگی، بابا هم یهسری نکات رو میگفت. مثلا اینجا سرعت ماشین رو کم کن. دندهتو کم کن و…
آره. و بعد ساعت تقریبا ۴:۲۹ بود که رسیدیم!
خلاصه از ماشین پیاده شدم و خداحافظی کردم و رفتم سوار اتوبوس شدم!
به به.
رفتم تَه نشستم.
از کلاسمون هم، ۴ نفر اومده بودن.
اونا هم تَه بودن…
خلاصه نشستم و اولین ویدیومسیج رو گرفتم و توی کانال تلگرام رسالتاینجا آپلود کردم که از لینکی که اولِ پست قرار دادم، میتونید ببینید…
خلاصه رفتیم که رفتیم…
بعد، توی راه آهنگ گذاشتن…
بعد میدونی. من گفتم که آقا کاش بشه ما بریم آهنگ بذاریم.
طرف آهنگاش خوب نیست…
بعد، میخواستم برم ولی گفتم ولش کن. شاید راننده نذاره و…
بعد گفتم آقا. چی میگی؟ ها؟ تو الان فقطططط باید بری! برو. نتیجه مهم نیست. تو برو. تو برو! تو بروووووو!
گفتم باشه.
( اینم توی پرانتز داشته باشید: من عااااشق اینم که جلوی اتوبوس بشینم. همون اول هم نشستم، که گفتن نشین. اونجا جای سرپرسته!)
خلاصه رفتم جلو و گفتم که آقا میخواید من آهنگ بندازم.
بعد، سرپرستمون که تقریبا ۳۰ و خوردهای سالشه، گفت که بنداز. فقط مجاز باشه ها !
گفتم خخخ باشه…
بهمولا کِیف میداد آهنگ ساسی رو مینداختم😂😂
خب مجازه دیگه! از این آهنگ مجازتر؟ 😐
الهی شکرت…
آره. خلاصه آهنگهای راغب رو انداختم.
واه واه. چققققققققققدر لذتبخش بود.
بعد میدونی. من خواستم برم سَرِ جام که عقب بود بشینم. که گفتن نه شاید بلوتوث قطع بشه و…
بعد گفتن بشین همین جلو !
وااااااااااااااای. آقااا. حاجی من نشستم جلوووی جلو!!! به آرزوم رسیدم!!
اصلا ویوش خیلی جذاب بود! الهی شکرت.
خلاصه لذت اندر لذت بود!!
اون ویو، با اون آهنگهای گنگستر…
بعد از تقریبا ۲۰ دقیقه، یکی از دوستام اومد گفت کم کنید و نمیدونم چی چی…
همون دوستی که باهم رفتیم برج میلاد…
خلاصه منم توی دلم بهش بدوبیراه گفتم… خخخ. البته خیلی بد نبود!
میدونی… یهذره یهجوری شدم! گفتم آخه بابا. این چه وضعیه؟!
بذار اینجاشو ترکی بگم: آخه نیه سیز اولو روحیهایز؟؟
ترجمه: آخه چرا شما دلمُردهاید؟؟
عوض اینکه پاشن وسط قر بدن، میگن کم کنید سرمون درد میکنه!
البته بماند. دوستم میگفت که من دیشب نتونستم بخوابم و سرم درد میکرد!
حق میدم ولی خب بالاخره… یه بار میری مسافرت دیگه… هر روز که نمیری… نهایت لذت رو باید ببری… خواب همیشه هست…
بههرحال…
توی راه هم یه اتوبوس رو دیدیم که کلا دختر بود مسافراش!
و یه دخترِ وسط بود… میگم آه اینا رو ببینید! یاد بگیرید!!! این اسکولا گرفتن خوابیدن!!!!!!!
من میگفتم آقااااا. پاشید ببینممممممم! بابا پس شما چرا خوابیدین؟ آقا اصلا… لا اله الا الله…
ای خداااا…
خلاصه وقتی دوستم به راننده گفت صدارو کم کن، راننده بلندگوهای پشت رو بست و صدای آهنگ خیلی کم شد.
اصلا دیگه به دل نچسبید…
ولی خب سعی کردم ذهنم رو کنترل کنم و احساسم رو بهتر کنم…
و حالا اومدم از اون ویو با صدای کمِ آهنگ، لذت بردم!
بعد از نیم ساعت هم راننده بهم گفت پاشو برو عقب. داریم به نمیدونم کجا نزدیک میشیم… یهچیزی توی مایههای پلیس راه اینا…
حالا اون یهچیز دیگه گفت… نمیدونم کجا رو گفت…
بههرحال… رفتم عقب، سرجای خودم نشستم.
و بعدش رسیدیم تهران.
توی راه، من خیلی حالم خوب بود.
چون تا اون لحظه حسابی کِیف کرده بودم.
و میدونی…
داشتم تهران رو میدیدم و فقط میگفتم خدایا شکرت!!
چققققققققققدر تهران خوبه! چقدر بزرگه!
یه جملهای هم روی پرچمهای روی پل بود که نوشته بود تهرانِ دوست داشتنی!
و منم توی دلم میگفتم آره واقعا… دوست داشتنی… واقعا دوست داشتنیه… خیلی ماشالا بزرگه!
کلی جاهای دیدنی داره و اینا.
و توی دلم، آرزوم زنده شد.
گفتم ببییییییین!
من صددرصد مهاجرت خواهم کرد.
نمیخوام تا آخر عمر توی زنجان بمونم!
زنجان خیییییییییلی کوچیکه!
تقریبا هیچی نداره!
و مثلا من وقتی تهران رو میدیدم، میگفتم بابا اصلا ببین چققققققققققققققققققققدر جاهای دیدنی داره!
اصلا چقدر خوبه که بزرگه!
کلا یه وجب نیست مثل زنجان!!
خلاصه گفتم که حتما مهاجرت خواهم کرد و حالا کجا زندگی کنم رو باید ببینیم خدا کجا هدایتمون میکنه!
حالا یا تهران یا شیراز.
مشهد که اصلا !
خیلی مذهبیه… حوصله ندارم برای گریه و زاری…
شایدم رشت یا شمال اینا.
البته نه. شمال اینا خیلی بارون میاد و خوشم نمیاد از هوای بارونی. خوشم میادا ولی خب هیییییییییی یکسره بارون بباره دیگه روی مخم میره!
حالا ببینیم که کجا هدایت میشیم…
البته فعلا که نمیشه.
چون برای زنجان، تعهد دادم که خدمت کنم توی آموزش و پرورش.
یه چندسال دیگه، میخوام بیام بیرون از آموزش و پرورش.
فعلا زوده. باید فعلا روی کسب و کارمون کار کنیم و بعدش بیایم بیرون…
آره…
حالا سر این قضیه هم، وقتی صبحت از ازدواج و اینا میشد، به مامانم میگفتم که مامان من نمیخوام طرف معلم باشه! بعد میگه چرا؟ معلمی که برای زن خیلی خوبه. میگم نه. عوام نباش… خوشم نمیاد! یکی از دلایلش اینه که تعهد میده و من نمیخوام که یکجا گیر کنیم!
میخوام قشنگ آزاد باشیم. آزادیِ کامل میخوام.
آزادی زمانی، مکانی و مالی!
هررررررررر وقت خواستیم، بریم مسافرت!
نه که وایسیم تعطیلی بشه! یا بریم مرخصی بگیریم!
آقا اجازه میدین ما بریم مسافرت؟؟
بابا جمع کنا… ما اصلا نیازی نیست از کسی اجازه بگیریم…
هروقت بخوایم، یاعلی میگیم و میریم…
من این استایلی خوشم میاد…
الهی شکرت…
آره خلاصه اینطور…
خلاصه که تهرانِ دوست داشتنی رو دیدم و گفتم که حتما مهاجرت خواهم کرد…
آره…
بعد از تقریبا ۲۰ دقیقه هم، رسیدیم به مصلی امام خمینی.
به گروههای ۵-۶ نفره تقسیم شدیم و یه سرگروه انتخاب کردیم که اون بهاصطلاح ما رو یکجا جمع کنه موقع برگشتن…
خلاصه رفتیم داخل…
که خب از اینا براتون ویدیومسیج گرفتم و توی کانال تلگرام رسالتاینجا قرار دادم…
رفتیم داخل رو چرخیدیم…
خیلی قشنگ بود.
من اولین بارم بود که نمایشگاه کتاب تهران رو میدیدم…
چقققققققققققققققدر هم کتاب بود!
و وااااقعا قیمتهاش گرون بود!!
خیلی گرون!
و من رفتم و کلی ارتباط گرفتم با آدما.
اولش یه خانوم بود. من داشتم کتابهاشو نگاه میکردم که دیدم روی کتاب نوشته یاتاقان!
پرسیدم خانوم این یاتاقان یعنی چی؟
خلاصه صحبتمون شروع شد…
گفت آره به یه قسمت از ماشین میگن یاتاقان…
البته حرف خوبی نیست… مثلا میگن یاتاقان زدی…
و گفتم خب یعنی چی یاتاقان زدی؟ و نتونست خوب توضیح بده…
بعد، گفتم آره من دیدم نوشته یاتاقان، و گفتم انگار این کلمۀ تُرکیه (آذری) و نمیدونستم چیه و گفتم که از شما بپرسم…
خلاصه فهمید ما تُرک هستیم…
بعد گفت آره اینطور و ما هم تُرک هستیم…
گفتم اِ چه جالب…
بعد گفتم ساغول والله… یعنی ایول واقعا…
بعد خندید گفت البته من بلد نیستم. بابام بلدم و اینا.
گفتم عههه و نشد دیگه. بعد خخ میخندید…
خیلی انسانِ شریفی بود!
اصلا واقعا ها… خدایا به آدمهای با-فرهنگ و سطحِ بالا برکت بده… اصلا نعمتن واقعا…
خلاصه اینطور… بعد رفتم جلوتر…
یه پیرزن هم دیدم که تقریبا ۸۰ سالش میشد و داشت کتاب میفروخت!
و چرخیدم و چرخیدم…
و کلا میدونی… من خیلی راحت با آدما ارتباط میگیرم.
واقعا توی این موضوع، استاد شدم!
قشنگ راحت سر صحبت رو باز میکنم…
ببین. بذار بهت بگم. اولا که خب نباید ترس از ارتباط داشته باشی… این یه طرف.
و بعد باید یه موضوع مشترک پیدا کنی و درموردش حرف بزنی.
الان اونجا، موضوع مشترک چی بود؟ آفرین. کتاب.
تمام دیگه.
پس باید درمورد کتاب صحبت کنی.
مثلا من رفتم یه غرفهای که ۲ تا دختر بودن.
یکیش داشت با گوشیش بازی میکرد… اون که هیچ… (اون که کنسله😂)
اون یکی هم داشت منو نگاه میکرد.
توی دلم میگم بابا انقدر بهم نگاه نکن. خودمو گُم میکنما😂😂
ولی خیلی نگاه میکرد… فکر کنم پسندیده بود😂🤣
لا اله الا الله…
الهی شکرت. عاشقتم بهمولا…
آره… خلاصه گفتم بذار باهاش حرف بزنم…
گفتم دخترخانوم. شما خودتون از این کتابا، کدوما رو خوندین؟
بعد، اونم گفت آره من اینو خوندم، اونو خوندم و…
بعد گفت و گو رو باید ادامه بدی. عین ماشین روندن میمونه! نباید پاتو از روی گاز برداری! گاز بده!!
گفتم خب. این کتابِ، درموردش چیه؟
بعد گفت آره درمورد اینه که فلان و بهمان…
خلاصه اینطور…
گفتم باشه مرسی.
بعد رفتم جلوتر…
( پ.ن: خداییش هم دارم براتون تعریف میکنم، هم دارم بهاصطلاح سوسکی بهتون آموزش میدم… )
بعد، دیدم که یه تابلوحالتی هم که نوشته دوست دارم جواب سوالمو درمورد … بدونم هستش.
میتونستی بری سوالتو بنویسی.
سوالات جالبی هم نوشته بودن!
و من رفتم خوندم و بعد گوشیمو درآوردم و یهسری از سوالات رو یادداشت کردم که براشون محتوا تولید کنم!
#روحیه_معلمی_به_روایت_متن…
آره… و بعد رفتم چرخیدم و ۲ تا هم کتاب خریدم…
بعد، داشتم همینطوری میرفتم که یهو (یهو کلمه اشتباهیه. هدایتی…) دوستم رو دیدم.
نشسته بود روی صندلی…
خب من از یه جایی به بعد، دوستام رو ندیدم. اونا رفتن جای دیگه و منم رفتم جای دیگه…
آره خلاصه دیدمش و نشستم کنارش و کمی استراحت کردم…
بعد، بهم گفت اسکندری نظرت چیه بریم شریف؟ (دانشگاه شریف)
گفتم والا… چی بگم… بریم…
خداییش خوب پایه هستما…
خلاصه رفتیم دبلوسی و بعدش رفتیم سمت مترو…
خب یهچیزِ جالبِ دیگه!
من اولین بار بود توی عمرم که داشتم مترو میدیدم از نزدیک!!
تا قبل از دیروز، من فقط یکی دو بار عکس مترو رو دیده بودم!
همین!
و اینم خیلی جالب کرده بود کار رو.
و میگفتم واااای.
نقشه رو ببین.
یا ابلفضل!
این چیه آقااا.
خلاصه رفتیم بلیت خریدیم و رفتیم سوار مترو شدیم…
(توی پرانتز: هردومون تقریبا ناشی بودیم. تا این حد که نمیدونستیم از کجا باید بلیت بگیریم! به باجه گفتیم، زنِ گفت از جلوتر بگیرید. فکر کردیم باجهی جلوتر رو میگه. رفتیم جلوتر طرف گفت از پشت بگیرید! بعد گفتیم آخه زنِ گفت از جلوتر بگیرید! آخرش فهمیدیم منظورشون اون دستگاه کوچولو که وصل بود به دیوار هست😂)
آره… دوستم قبلا سوار مترو شده بود و کمی بلد بود.
سعی کردم ازش یاد بگیرم و سر در بیارم…
اینا رو داشته باشید… قراره یهچیز مهم رو بگم جلوتر…
خلاصه کمی ازش یاد گرفتم…
بعد، رفتیم جلوی درِ دانشگاه شریف. بعد دوستم گفت که فکر نکنم بذارن بریم داخل. چون باید کارت دانشجویی داشته باشی…
بعد گفت بیخیال.
گفتم خب بیا بریم به اون سربازِ بگیم. شاید اجازه داد بریم داخل…
گفت نه ولش کن…
گفتم باشه دیگه…
بعد اینطور گفتا… نظرت چیه بریم برج میلاد؟
گفتم اممم… والا… چی بگم… باشه بریم…
اسنپ گرفتیم و رفتیم برج میلاد.
برج میلاد رو هم برای اولین بار بود میدیدم.
تا قبل از دیروز، فقط عکسشو دیده بودم!
ولی دیروز که پنجشنبه بود، من خودشو از نزدیک دیدم!
الهی شکرت. بهمولا عاشقتم… خیلی خوش گذشت…
آقا رفتیم داخل…
و بعد، دوستم گفت تایه جایی میتونیم رایگان ببینیم.
ولی اگه بخوایم بریم بالاتر، باید بلیت بخریم…
گفتم خب بریم بلیت بخریم و بریم جاهای دیگهشو هم ببینیم… ما دیگه تا اینجا اومدیم… حیفه نریم…
رفتیم ۲ تا بلیت خریدیم و منتظر موندیم که بریم بالا (با آسانسور…)
(توی پرانتز: هردوتامون تا این حد ناشی بودیم که وقتی بلیت خریدیم، یادمون رفت از دستگاه بلیت رو برداریم!! خخخ رفتیم جلوتر بعد گفتیم پس بلیت کو؟😂😂)
آره…
بعدش آسانسور اومد و مَردِ گفت آقا بیاید سوار شید.
رفتیم سوار شدیم و خیلی جذاب بود آسانسور… ازش فیلم گرفتم و توی کانال هم گذاشتم…
آره. رفتیم به سکو. سکو بود اسمش؟ بذار نگاه کنم ببینم…
آره آره. سکو دید باز.
یه زنِ هم میخواست بانجی جامپینگ بره.
بازم جالبه! خخخ. تابهحال اسم بانجی جامپینگ(bungee jumping) رو نشنیده بودم. البته قبلا دیده بودن یهسری اسکول خودشونو از بالا میندازن پایین ولی خب نمیدونستم اسمش اینقدر باکلاسه😂
و از نزدیک هم ندیده بودم!
قیمتش ۶ تومن بود!!
خدایا شکرت.
آدما حاضرن ۶ میلیون تومن پول بدن فقط یه چیزی رو تجربه کنن!
پس ببین همین آدما چقققدر حاضرن پول بدن زندگیشون بهتر بشه…
حالا یه ویدیو از بانجی چامپینگ ببینیم. خیلی جالبه👇
خخخ طرف میگه جان مادرت وایسا.
خیلی هم خوب فیلمبرداری کردن…
آره اینطور…
خلاصه وایستادیم که اون خانومِ رو بندازن پایین و بعدش رفتیم…
بعد رفتیم موزه.
خیلی قشنگ بود… من اولش فکر میکردم واقعین! بعد فهمیدم کیکن خخخ.
آره. خیلی خوب درست کرده بودن… ویدیوهاشو توی کانال گذاشتم… ببینید حتما، اگه ندیدید…
بعدش رفتیم موزه شهرداری.
اصلا خوب نبود. خیلی مسخره بود!
بعد گفتیم آقا بریم یهچیزی بخوریم.
ماشالا قیمتاشون هم خیییییییییییییلی گرون بود!
خلاصه رفتیم توی حیاط و بعدش ۲ تا نمیدونم چی بود سفارش دادیم…
اسمش یادم رفت 😐
یهچیزی توی مایههای همبرگر و اینا…
سوسیس داشت… نمیدونم چی بود…
آهان. هات داگ بود. آره…
خلاصه ۲ تا هات داگ خریدیم و بعدش نوش جان کردیم و بعدش رفتیم سمت مترو که بریم سمت نمایشگاه ماشین. (چرا گفتم نمایشگاه ماشین؟ کتاب آقا…) چون ساعت ۵ باید اونجا میبودیم…
رفتیم مترو، بعد نمیدونستیم که از کجا باید میرفتیم… دوستمم خییییییلی بلد نبود…
بعد، وقتی نشسته بودیم داشتیم حرف میزدیم که آره باید اینطوری بریم مصلی و اینا، بعد ۲ تا پسر دیگه گفتن که اِ ما هم میخوایم بریم مصلی. پس باهم میریم!
خلاصه باهم آشنا شدیم، سلام علیک کردیم اینا…
از خودمون گفتیم که از کجا اومدیم… اونا هم گفتن…
اونا دانشجوی ترمِ سهی پرستاری بودن. توی دانشگاه اصفهان میخوندن.
یکیشون اهل خود اصفهان بود، یکی شون هم طرفای سنندج اینا. کُرد بود.
این دوست منم کُرد هست…
آره… و اون پسر کُرد، قشتگ مترو رو بلد بود.
ما قبل از اینکه بریم زیرزمین، رفتیم از یه دخترِ پرسیدیم که چطور باید بریم…
اولش که خواستیم بریم، دوستم گفت نه ولش کن دختره. گفتم خب چی؟ من چیکار دارم جنسش چیه… مهم اینه که آدمه…
اون خجالت میکشید… من خخخ با اعتماد به نفس کامل رفتم جلو گفتم دخترخانوم ما میخوایم بریم مصلی امام خمینی. چطوری باید بریم؟ آه این نقشه…
اونم گفت باید از اینجا برید فلانجا، بعد بهمانجا و…
تشکر کردیم و رفتیم…
بعد اون ۲ تا پسر رو دیدیم و ادامهی داستان…
و من از اون پسرِ کرد که مترو رو خوب بلد بود، پرسیدم که چطوری باید بریم؟
اونم گفت باید بریم اینجا، بعد اونجا و…
بعد، یهجا اختلاف نظر داشتیم!
من میگفتم باید سوار متروی فلان بشیم. اون میگفت نه بابا. اون میره فلانجا. ما باید سوار اون یکی مترو بشیم. به این دلیل که ما میخوایم بریم مصلی، و باید سوار این مترو بشیم. بعد گفت فهمیدی؟ گفتم نه!
اینجا رو دقت کنید بچهها. میخوایم یه نکته بکشیم بیرون…
گفت فهمیدی؟ گفتم نه!
بعد گفت خب ببین. مگه ما نمیخوایم بیرون مصلی؟ گفتم آره.
گفت خب ما میخوایم از اینطرف بریم. پس باید سوار متروی فلان بشیم…
خلاصه اینطور توضیح داد و بعد من گفتم آهاااان. فهمیدم آقا فهمیدم!
و اونجا بود که تقریبا کلِ بازیِ مترو رو فهمیدم!
تا قبل از دیروز، من نه مترو دیده بودم و نه اصلا بلد بودم که داستانش چیه!!
و دیروز کامل فهمیدم!
الهی شکرت.
حالا. بیا یه درس از دل این ماجرا بکشیم بیرون و بعد بریم جلو.
ببین.
یه درسی که من از این سفر گرفتم، این بود که آقا. کنجکاویتو حفظ کن!
این خیلی مهمه. بذار ذهنت پرسشگر باشه! خفش نکن!!
خب من بلد نبودم مترو رو. و اینطوری با خودم فکر میکردم…
میگفتم آقا فرض کن خودت تنها اومدی و هیچکس هم نیست!
خب میخوای چیکار کنی؟ باید بلد باشی دیگه…
یعنی اونجا احساس میکردم که نه، کسی کنار من نیست. من باید الان این مترو رو یادش بگیرم!
و بعد میدونی. این خیلی مهمه ها. دقت کن.
من سعی میکردم که سر در بیارم!
این نبود بگم بابا حالا ولش کن. الان این پسرِ بلده دیگه. خب همین میگه ما کجا بریم و اینا.
گفتم نه! باید ازش یاد بگیرم. ازش میپرسیدم.
خب این یعنی چی؟ آهان یعنی میخواد بره اونجا؟ آهان پس یعنی اینکه…
هیییییییییی میپرسیدم!
میگفتم باید یاد بگیرم.
نباید بیخبر باشم!
اصلا خیلی زشته!
حالا اوکی. تابهحال توی عمرت مترو ندیده بودی و برای اولین بار رفتی این دم و دستگاهها رو دیدی و خب بلد هم نیستی.
مشکلی نیست. ولی خب وقتی دیگه خودتو بزنی به بیخیالی، یعنی دیگه واقعا مشکل فنی داری… بالاخره باید یاد بگیری دیگه.
حالا چطور باید یاد بگیری؟ اینطور که هی سوال بپرسی.
و اون لحظه که من با اون پسرِ به اختلاف نظر برخوردم، و بعدش اون توضیح داد و گفت فهمیدی، من خب نفهمیده بودم!
و نیومدم باکلاسبازی در بیارم که آره بابا این که چیزی نیست. فهمیدم… درحالی که واقعا نفهمیدهام!!
وقتی گفت فهمیدی؟ گفتم نه! خیلی رک! بدون حرف اضافی! آره میدونم ولی خب میدونی این اینطوریه که… آقا. چی داری میگی؟ نه دیگه. جواب “نه” هست! نه توضیحات بیخودی!
فهمیدی؟ نه.
تمااااام.
و خب خدا خیرش بده قشنگ بهم توضیح داد و من متوجه شدم!
ببین. یه نکته طلایی.
اگه چیزی رو متوجه نشده باشی و بگی فهمیدم، یعنی عزت نفس نداری!
میترسی که مسخرت کنن. یا بگن طرف چقدر گیجه، با اینکه بهش توضیح دادم ولی نفهمید!
اوکی؟ پس اگه کسی بهت چیزی رو توضیح داد ولی متوجه نشدی (به هررررر دلیلی) قشنگ بهش بگو. بگو من نفهمیدم. یهجور دیگه توضیح بده!
اینا همهشون مستلزم اینه که عزت نفس داشته باشی.
وگرنه وقتی ازت پرسیدن فهمیدی، با اینکه نفهمیدی، میگه آره بابا میدونم… میدونمو زهر مار!!
آقا نمیدونی! بگو نمیدونم!
تمااام.
اینم از این نکته…
الهی شکرت که هم داریم صحبت میکنیم و هم داریم درس یاد میگیرم…
الهی شکرت. همش لطف توست…
خب بریم جلوتر…
البته وایسا من یه سر دبلیوسی برم و بعد ادامه بدیم…
الان میام…
خب یاالله.
الهی شکرت بابت نعمتی بهنام مثانه!
اصلا عجب نعمتیه واقعا…
خب. بریم ادامهی داستان…
یهچیز هم یادم اومد. (برکت دستشوییه ها😁) بذار اونم بگم.
میدونی…
خب توی مترو، ماشالا پوششها خیلی جالب بود.
حالا این به کنار…
یهچیزی که بود، این بود که…
وایسا وایسا. بذار اینطور بگم…
ببین. ما توی مترو که بودیم خب دوستدختر دوستپسر زیاد میدیدیم!
ببین. حالا نمیشه قضاوت کردا ولی خب بابا تو یه نگاه به طرف میندازی، میفهمی دیگه…
بعد، موقع برگشت به مصلی، توی مترو، من یه دختر و پسر رو دیدم و وااااقعا برگام ریخت.
شاید باورت نشه!
پسر و دختر کلا ۱۲-۱۳ سالشون بود!
بعد، من اصلا خخخ اصلا مونده بودم.
هر از گاهی یه نگاهی بهشون مینداختم و میگفتم بابا شاید خواهر و برادرن. آخه دیگه اینا خییییلی کوچیکن! نمیخوره بهشون دوست هم باشن!
بعد میگفتم بابا اینا اصلا استایلشون داد میزنه که دوستدختر دوستپسرن!
خلاصه این برام خیلی جالب بود.
و خب چندین تا اینطور دیدم.
و لامصبا هم اینقدر دستتودست بودن که منم دلم خواست😂😂
آره. حالا گوش کن.
بعد، میدونی…
با خودم میگفتم آقا منم دوست دارم همدم داشته باشم.
میدونی…
اتفاقا اون موقع که دوستم رو توی نمایشگاه دیدم که نشسته بود روی صندلی و بعد رفتم کنارش و اینا، بهم باشوخی گفت اسکندری کدومو میپسندی؟ بگو برم باهاش صحبت کنم…
خخخ بهش میگم داداش من اگه بخوام، خودم راحت میرم صحبت میکنم. ولی خب مشکل اینه که طرف باید اوکی باشه… همینطور هررررکس جلو اومد که بفرما نمیگن!
بعد گفتم باید بالاخره اوکی باشه برای ازدواج اینا. بعد گفت نه حالا ازدواج که نه. گفتم پس چی؟ دوستی؟
گفت آره. گفتم نه من خوشم نمیاد.
من میخوام همدم داشته باشم. درواقع شریک زندگی! نه یه دوست!
دوست که خب دارم. حالا چه دختر چه پسر. من شریک زندگی میخوام!
کسی که همیشه با من باشه. نه که تا از من بهترشو پیدا کرد، فرداش دیگه بره روی حالت گوستینگ (روح) و جوابمو نده…
من اصلا مااااالِ این کارها نیستم… اصلا وقتِ این مسخرهبازیا رو ندارم…
خلاصه…
آره…
اون کبوترهای عاشق که دستتودست هم بودن رو که میدیدم، میگفتم خدااااااایاااااااا. منم میخوااااام. (اینجا، اون صحنه که بچه کوچولو یهچیزی میخواد و گریه میکنه رو تصور کن)
آره. خلاصه اینطور….
و میگفتم خدایا خودت آدم مناسب رو سر راهم قرار بده. (که تو بهترین هدایتکننده هستی…)
منم دوست دارم اینطوری مثل این کبوترهای عاشق، دستشو بگیرم توی دستم، بغلش کنم و بقیهی کارهای بیتربیتانه😂
آقا لعنت به این مجردی. چیه این. فقط باید ببینی و حسرت بخوری😂😂 بهقول یه نفر، فشار بخوری🤣
والا خخخ. خدایا شکرت. عاشقتم عشقم… الهی شکرت که لب داریم و میتونیم بخندیم…
آره اینطور…
و من از اون کبوترهای عاشق خیلی ممنون هستم.
شاید بگی ممنون هستی؟ برای چی؟ اونا که باعث شدن تو حسرت بخوری و فشار خخ…
میدونی. اصلا نمیگم آی خدا لعنتشون کنه. بابا دیگه توی مترو خودتونو نگه دارید… طرف مثلا میبینی خودشو میچسبونه بهش و اصلا… ولش آقا…
خلاصه من وقتی اینا رو میدیدم، میگفتم مرسی! چرا؟ چون شما باعث میشید من سریعتر این چیزا رو تجربه کنم!
خیلی سادس: میبینم. دلم میخواد. براش حرکت میکنم. بهش میرسم…
کِیف کردی؟ پس دیدی که باید ازشون ممنون بود؟ حالا توی دلت ها. نه که بری بهشون بگی آقا چنگیز مرسی که دارید خودتونو بهمدیگه میمالید توی فضای عمومی! خیلی ممنونم از شما !!
آقاا. توی دلت باید ممنون باشی.
در ظاهر باید لعنت بفرستی بهشون😂
آره خلاصه اینطور…
بعد جالبه. دوستامم حسرت میخوردن وقتی اینا رو میدیدن…
اون پسرِ کرد که توی اصفهان دانشجو بود، بهم میگه این “پسرِ بلوز سیاه پوشیده” رو ببین.
میگم خب؟
بعد میخنده و با حسرت میگه آخه این انصافه؟
میگم والا چی بگم. دل من که خونه. از من نپرس😂
خلاصه هیچی دیگه… اینطور… الهی شکرت… چقدر خندیدیم واقعا…
الهی شکرت.
الهی شکرت.
الهی شکرت.
آره.
بریم ادامهی داستان.
تقریبا دیگه آخراشه…
بعد، اون دوستامون (همون اصفهانیها…) قرار بود ۲-۳ ایستگاه اونورتر پیاده بشن. ما زودتر پیاده شدیم و باهاشون خداحافظی کردیم…
خیلی حالم خوب بود.
میگفتم خدایا ببین کارهاتو ها…
اومدی ۲ نفر رو کنارمون قرار دادی و ما راحت تونستیم بریم مصلی…
ای خدااااای هدایتگر!!! عاشقتم بهمولا… دیگه خودت میدونی… عشقی عشق!!!
خدایا شکرت بابت هدایتگر و حمایتگر بودنت!
الهی شکرت. الهی شکرت. الهی شکرت…
آره خیلی خوب بود…
بعدش از مترو پیاده شدیم و رفتیم سمت نمایشگاه کتاب.
بعد، دوستامونو پیدا کردیم و تامام.
رفتیم سوار اتوبوس (همون ابوبوس خخخ) شدیم و یاعلی. حرکت کردیم به سمت زنجان.
من باز رفتم جلو نشستم!
خیلی دوست دارم اتوبوس برونم!
خیلی جذابه…
انشاءالله ببینیم که خدا چطور هدایتمون میکنه…
توی راه هم الویه دادن با نوشابه. من زیاد گشنه نبودم. خالی خالی خوردم الویه رو…
الویهشم خوشمزه بود خدایی.
بعد، جلو که رفته بودم، از اون سرپرستمون تشکر کردم. گفتم که خیلی خوش گذشت واقعا. اونم خییییلی خوشحال شد.
گفت انشاءالله همیشه در سفر باشی و اینا…
خدایا شکرت. یه درس دیگه هم بکشیم بیرون.
بچهها. سعی کنید سپاسگزار باشید. نگو طرف وظیفشه! ببین این جمله، کل کار رو خراب میکنه!
وظیفه موند توی سرباز خونه! لطفه این!! تشکر کن. بهخدا خیلی خوبه. اصلا بابا. روابطت با آدما بهتر میشه!!
پس ببخشید اینطور میگما. آقا محمدامین. لال نمون! تشکر کن. آفرین عزیزم…
اینطور…
توی راهِ برگشت هم داشتم آهنگ گوش میدادم با ایرپادهام.
دیگه آخر آخرا کم مونده بود از گوشم خون بیاد خخخ. خیلی زیاد ایرپاد مونده بود توی گوشم…
ولی چسبید. وااااقعا چسبید.
الهی شکرت. میدونی. یدونه این سفر بود که چسبید، یدونه هم این بود: اردوی کوتاهِ سینگلی :))
وااااقعا عالی بود.
کلی چیزمیز تجربه کردم.
تهران رو بعد از ۱۰ سال دیدم!
مترو رو از نزدیک دیدم و داستانش رو یاد گرفتم!
برج میلاد رو دیدم.
توی برج میلاد، غذا خوردیم. حسِ گنگستر و باکلاسی داشت…
نمایشگاه کتاب رو دیدم.
کلی با آدمای مختلف ارتباط گرفتم! (چه دختر چه پسر… فارغ از جنسیت…)
و کلیی حس خوب ساختم!
الهی شکرت.
الهی شکرت.
الهی شکرت.
خب خداجون آماده شو میخوام دهنتو سرویس کنم :))
پَ برو بریم…
⚡سپاسگزاری از الله هدایتگر👇
- الهی شکرت بابت این سفر یک روزه.
- الهی شکرت بابت سرپرست قشنگمون.
- الهی شکرت بابت دوستای نازنینم.
- الهی شکرت بابت اون رانندههای اتوبوس.
- الهی شکرت بابت پاهای نازنین. چشمهای سالم.
- الهی شکرت که کلی بلاگری کردم دیروز…
- الهی شکرت بابت گوشی قشنگم.
- الهی شکرت بابت نمایشگاه کتاب.
- الهی شکرت بابت دیدن برج میلاد.
- الهی شکرت بابت حساب پُرپول.
- الهی شکرت بابت دوست قشنگم که همراه هم بودیم…
- الهی شکرت بابت اون ۲ تا پسرهای خوب.
- الهی شکرت بابت اون کبوترهای عاشق خخخ.
- الهی شکرت بابت ثروت.
- الهی شکرت بابت همدم.
- الهی شکرت بابت فرزند!
- الهی شکرت بابت انگشتهای نازنین که اینهمه تایپ کردن…
- الهی شکرت بابت مترو.
- الهی شکرت بابت اون کسایی که ما رو راهنمایی کردن…
- الهی شکرت بابت اینکه بهراحتی آدم مناسب ما رو سر راهمون قرار میدی… ای خدای هدایتگر…
- الهی شکرت بابت اون اسنپیِ مهربون.
- الهی شکرت بابت این لپتاپ.
- الهی شکرت بابت اینکه داداشم اومد دنبالم…
- الهی شکرت بابت همهچیز❤️
الهی شکرت.
الهی شکرت.
الهی شکرت.
عاشقتم بهمولا. خدایا شکرت واقعا. خیلی خوش گذشت این سفر.
آهان… آقا یهچیزی هم قرار بود بگم. وایسا اینم بگم و بعدش با خداجون عشقبازی کنیم…
خب ببین.
من درسها رو گفتم دیگه.
اینکه اگه نفهمیدی چیزی رو، قشنگ بگو نفهمیدم. دیگه داستان نباف…
سعی کن سر در بیاری از یهسری چیزا که لازمت میشن…
از ارتباط گرفتن با آدما (فارغ از سن و سال و جنسیت) ترسی نداشته باش…
خواستی ارتباط بگیری، درمورد یه موضوع مشترک صحبت کن…
اگه کبوتر عاشق دیدی و دلت خواست، حسرت نخور. بگو آخ جان منم بهزودی میخوام تجربه کنم(از نوع خوبش رو)…
سپاسگزار باش! حتی اگه وظیفشه…
این از این ۶ تا درس مهم.
حالا میدونی.
یه درس دیگه هم هست.
که من خودم گرفتم و به شما هم میگم.
ببین. البته درس نیستا. یه جور توصیه هست…
آقا. من ایمااااااااان آوردم که مهاجرت و سفر کردن، آدم رو پختهتر میکنه!
و دوست دارم که همینطوری سفر برم.
حالا باتوجه به شرایطم میرم دیگه.
مثلا خب من الان نمیتونم با هواپیما برم یه شهر دیگه و چندین روز توی بهترین هتل بمونم!
نمیتونم ۵۰ میلیون توی سفر خرج کنم! اینقدر پول ندارم!
حالا ببین. نمیگم خب هیچی دیگه. کنسله! سفر دیگه نمیریم!
آقاا… نکته اینه.
باتوجه به شرایطتت سفر برو!
مثلا من میتونم درحد ۱۰ تومن اینا خرج کنم توی سفر.
خب درهمین حد سفر میرم.
دیگه بیشتر از این خودمو اذیت نمیکنم!
خودمو به هَچَل(دردسر) نمیدازم!
با هواپیما نمیرم! بجاش با مثلا قطار یا اتوبوس میرم.
اوکی؟
ولی بروووو!
خیلی شخصیتت بزرگ میشه!
چرا؟ چون میری توی دل ناشناختهها !!
میری کلی چیز رو تجربه میکنی. کلی چیز یاد میگیری!
اینا باعث میشن که بزرگ بشی. نه از لحاظ سنی! بلکه از لحاظ شخصیتی!!
آره. پس درس بعدی، حالا درس نیست ولی خب، درس بعدی اینه که سفر برو حتما. و باتوجه به شرایطتت برو!!
همین.
پس یکبار دیگه کل درسهای ارزشمند رو مرور کنیم:
- اگه نفهمیدی چیزی رو، قشنگ بگو نفهمیدم. دیگه داستان نباف…
- سعی کن سر در بیاری از یهسری چیزا که لازمت میشن…
- از ارتباط گرفتن با آدما (فارغ از سن و سال و جنسیت) ترسی نداشته باش…
- خواستی ارتباط بگیری، درمورد یه موضوع مشترک صحبت کن…
- اگه کبوتر عاشق دیدی و دلت خواست، حسرت نخور. بگو آخ جان منم بهزودی میخوام تجربه کنم…
- سپاسگزار باش! حتی اگه وظیفشه…
- حتما سفر برو. و باتوجه به شرایطتت برو!!
همین.
اینا شدن ۷ درس مهم زندگی!
الهی شکرت. ولی چقدر اینطور خوبه.
دیگه طرف نمیاد بره بالا منبر و فقط حرف بزنه! رفته خودش عمل کرده و الان داره توضیح میده…
الهی شکرت بابت وجود نازنین محمدامین 🙂
چقدر جیگره این پسر :))
الهی شکرت.
خب برگردیم سراغ عشق بازی خودمون…
خلاصه عاشقتم دیگه… دیگه چی بگم.
عاشقتم عاشقتم عاشقتم!
مرسی خداجون. فقط میگم دمت گرم. حاااال کردم حساااابی.
الهی شکرت. انشاءالله که همیشه حال کنیم و لذت ببریم از این تایم کوتاهی که در اختیارمون هست…
الهی شکرت بابت تماااام هدایتهات.
الهی شکرت. بریم دیگه.
بچهها اگه حرفی سخنی بود، باعشق بنویسید. منم باعشق میخونم.
فعلا خدانگهدار.