به نام خدای هدایتگر.
سلام بچهها.
امیدوارم حالتون خوب باشه و در مسیر خوشبختی و ارزش آفرینی باشید.
خب آقا بریم کمی باهم گپ بزنیم…
بریم ببینیم چه چیزی بر زبانمون جاری خواهد شد…
الهی به امید خودت…
خب… خیلی هم عالی…
الان که دارم این پست رو مینویسم، ساعت ۲۰:۴۰ هستش!
حالا از کجا شروع کنیم؟
از دیروز!
دیروز ۳ شنبه بود و آخرین روز دانشگاهم (در این هفته)
خب توی کلاس اولی که داشتیم، کلاس فنون و بحث و مناظره، من طبق معمول، داشتم با گوشیم کار میکردم و استاد عزیز هم هر از گاهی لطف میکرد از من سوال میپرسید و منم با توکل بر خدا، جواب میدادم!
توی کلاس دومی، که درسِ شیرینِ(!) زبانشناسی بود، اول کلاس، نمک پروندم و استاد عزیز هم اومد ازم بپرسه که حالمو بگیره ولی خداروشکر، وی خوشکل پاسخ داد و جان سالم به در برد… خخخ. خدایا شکرت.
آره خلاصه بعد از این دو کلاس، رفتم توی حیاط دانشگاه نشستم و کمی با خودم صحبت کردم.
داشتم درمورد باگهای شخصیتیم صحبت میکردم…
آخ که چقدر صحبت کردن با خود، میچسبه واقعا…
آره…
خلاصه دیروز به سختی تموم شد و رسیدیم به امروز که چهارشنبهس.
امروز صبح شروع کردم به خوندن کتاب اصول و روش ترجمه. تقریبا ۱.۵ ساعت وقت گذاشتم و با استفاده از داداشم هوش مصنوعی، دو درسشو خوندم و یاد گرفتم…
یه موضوعی هم بود بهنام Euphemism که خیلی جالب بود.
این یوفِمیزم یعنی یه چیزی رو مودبانه بگی.
مثلا نگی طرف مُرد! بگی طرف به رحمت خدا رفت…
آره…
خلاصه این دو درس رو خوندم و بعد دفتر مقدسم رو آوردم و شروع کردم به نوشتن.
درود بر نوشتن که زندگی آدم رو کنفیکون میکنه…
قسم به قلم و آنچه مینویسد… نچ نچ… الله اکبر…
خدایا شکرت…
دوباره درمورد موضوع دیروزی صحبت کردم…
درمورد دوتا از باگهای شخصیتیم…
بذار به شما هم بگم…
البته که همۀ ماها، تا دلت بخواد، نقات قوت و ضعف داریم…
ولی خب من میخوام دو تا از نقاط ضعفم رو بگم…
اولیش، عجلهس!
یعنی این عجله کردن، واقعا پدرم رو در آورده!
بهخاطر همین، حسابی اومدم با خودِ نازنینم صحبت کردم تا این مسئله رو بهبودش بدیم…
نقطه ضعف دومم هم تکبُعدی جلو رفتن بود!
البته نه تا اون حد!
ولی درکل تک بعدی هم جلو میرفتم تاحدودی…
بعد اومدم ریشهیابی کردم که چرا عجله میکنم و تکبعدی جلو میرم.
جواب هردو این بود:
یک: عاشق کار و زندگی و مسیرم هستم.
دو: دوست دارم سریع به یهسری چیزا برسم.
درمورد دلیل اول، خب این واقعا داستانه!
ولی چه جالب… به قول اون دانشمند، زندگی همیشه درش رنج هست…
یه زمانی داستانمون این بود که سردرگم هستیم و نمیدونیم چی میخوایم…
الان داستانمون اینه که اینقدر مسیرمون رو دوست داریم، هی عجله میکنیم…
خدایا شکرت…
بههرحال، به خودم گفتم داداش این مسیری که دَرِش هستیم، بی پایانه… پس لذت ببر…
و درمورد دلیل دوم، که دوست دارم سریع به یهسری چیزا برسم، اومدم گفتم بابا ما بالاخره میخوایم به خواستههامون (کوچیک و بزرگ) برسیم… پس دیگه چرا گاز بدیم؟ آقا گاز ورمه خخخ. گاز نده! آروم برو!
گفتم داداش بالاخره وقتی در مسیر درست باشیم و کارهای درست رو انجام بدیم، بخوایم نخوایم نتایج رخ خواهند داد. پس بذار از مسیر لذت ببریم… اینقدر با عجله کردن، خودمون رو اذیت نکنیم…
و درمورد نقطه ضعف دوم که تکبُعدی جلو رفتن بود، بازم دقیقا همون دو دلیل بودش!
که بیشتر، دلیل اول بود!
یعنی عاشق کار و زندگی بودن…
(پ.ن: این مسئله، خیلی خیلی خطرناکه! مخصوصا برای کسایی که توی مسیر درست خودشون هستن. حتما در آینده، توی وبسایت رسالتاینجا دات کام، درمورد این موضوع صحبت میکنیم…)
که خب حالا اومدم جنبههای مختلف رو توضیح دادم به خودم و یهجورایی برنامه ریختم که به اونا هم برسم!
که همونجا، این ایده اومد به ذهنم که حاجی پاشو بریم کتابخونه!
گفتم اممم… باشه…
وقتی داشتم با خودم صحبت میکردم و ایدۀ رفتن به کتابخونه اومد به ذهنم، ساعت ۱۵:۳۰ اینا بودش.
و من نه ناهار خورده بودم و نه نماز خونده بودم.
رفتم ناهار بخورم که دیدم مامانم شاکیه!
+ محمد! پس چرا نمیای ناهار! ساعت سه و نیمه ها!!
– خب مامان صدا نکردی که!
+ چرا صدا نکردم؟ چند بار گفتم محمد محمد بیا ناهار.
– من که نشنیدم…
خلاصه یهذره مسخرهبازی درآوردم تا بحث رو بشوره ببره…
و بعد، ناهار خوشمزه رو نوووووش جاااان کردیم و بعد من رفتم نماز بخونم اگه ریا نشه خخ.
رفتم نمازمو خوندم و خلاصه مسیجبازی کردیم با جیران، و بعد میخواستم بیام کتاب رایتینگ رو بخونم که گفتم ولش بابا.
پاشو بریم کتابخونه.
رفتم لباسهای نازنینم رو پوشیدم و بعد رفتم به سمت کتابخانهی محل!!
وقتی میخواستم وارد حیاط کتابخونه بشم، یه چنتا پسر رو دیدم…
یکیشون رو شناختم…
تقریبا ۱۰ سال پیش باهم بازی میکردیم… البته اون که از ما خیلی کوچیکتر بود…
یه لحظه که دیدمش، گفتم عهههه… نچ نچ… حاجی ببین طرف چقققققدر بزرگ شده!! الله اکبر…
چقدر زمان زود میگذره…
انگار همین دیروز بود که بچه بود و صداش خروسی!
الان ببین چقدر بزرگ شده… ای خدا ای خدا… عُمر، میگذره دیگه چیکار کنیم… خدایا شکرت…
خلاصه بعد از زنده شدن خاطرات، وارد حیاط کتابخونه شدم.
پلهها رو رفتم بالا و و بعد وارد خود کتابخونه شدم.
بعد مستقیییییم رفتم به سمت قفسۀ کتابها.
داشتم کتابها رو نگاه میکردم که حرف دوستم یادم میفتاد و کِر کِر میخندیم…
دیروز توی دانشگاه، توی کلاسِ درسِ شیرینِ(!) انقلاب اسلامی، یکی از دوستای کُردم بهم گفت که آقای اسکندری ولی تو هم دخترکُشی هااا!
بعد منم بهش گفتم چرا؟!
گفت ببین ریش داری! چالِ روی گونه داری!
بعد منم میگفتم بابا بیخیال…
خلاصه خیلی برام جالب بود…
که آدما ببین اصلا به چیا فکر میکنن…
من دغدغهام این بود که آره الان این مقاله رو بخونم و بعد رسیدم خونه برم فلان کارو کنم و…
بعدش دوستم میگه آقای اسکندری. ما چیکار کنیم که مثل شما، ریشامون پُرپُشت باشه؟
من اون لحظه: بابا بیخیال حاجی😐😂
خلاصه دغدغهها متفاوته دیگه… خدایا شکرت…
آره خلاصه هنگام پرسه زدن در قفسۀ کتابها، این حرفای دوستم یادم میفتاد و میخندیدم… خدایا شکرت بابت اینکه میتونیم بخندیم!
راستی!
حاجی کتابخونهها چرا نر و ماده رو جدا کردن از هم؟
بابا قبلا اینطور نبود.
من یادمه…
اصلا دختر و پسر باهم مطالعه میکردن!
بابا بیاید مختلط بکنید! ببینید چقدر کتابخونهها شلوغ میشن!
همه اهل یادگیری و مطالعه میشن😂
نه حالا جدا از شوخی، انگیزهبخش هم هست… بالاخره غریزهس دیگه…
ولی نه شوخی میکنم… همون جدا باشه بهتره!
چون بیشتر از اینکه انگیزهبخش باشه، حواسپرتکن میشه…
آره بابا…
ولی انصافا قبلا اصلا جدا نبود… الان کلا جدا کردن… البته خیلی وقته…
بههرحال، خیلی حس خوبی بود این چرخیدن میان کتابها…
وقتی داشتم قفسهها رو نگاه میکردم، بالای هر قفسه، موضوعشو نوشته بود!
وقتی اومدم جلوتر، یه عنوانی رو دیدم و گفتم داداش فرار کن فرااااااااااار!
موضوع چند قفسه، بحث شیرینِ دین بود!
خخخ. به خودم میگفتم داداش بدو از کنار این قفسهها دور بشیم تا این مباحث چرت و پرت و خزعبلات رو نبینیم! حتی اسمشون رو!
حالا من با نظر شما کاری ندارم… برام هم مهم نیست… ولی از نظر من، خیییییییییییلی مباحث دینی، مزخرفن!
عه عه چین بابا…
یاد دین و زندگی نیفت!
صد رحمت به اون…
حالا باید بخونی دیگه…
من که اصلا خوشم نمیاد از مباحث دینی!
اصصصلا!
حالا در عوض میدونی عاشق چی هستم؟
عاااشق رواشناسی! اونم از نوع زردش!😂
خیلی قشنگه!
آفرین آفرین تو میتونی! حرکت کن! بدو بدو! تو میتونی! تو ابر قهرمان هستی😂😂
انصافا نمیدونم آدما چرا خوششون نمیاد از مباحث زرد!
خیلی قشنگن که بابا! خخخ. خدایا شکرت.
خدایا شکرت…
آره اینطور…
حالا بذار یه چیزی بگم درمورد این کتابهای زرد انگیزشی…
ببین…
تماااام این کتابها، اون اصلِ چیزی که دارن میگن، کاملا درسته!
فقط دیگه خیلی زردبازی درآوردن!
وگرنه اصلِ موضوع، کاملا درسته و اصلا بازی همونه!
ببین مثلا میگه افکارتو کنترل کن و…
این جمله، طلاییه! و اصلا اصله! میدونی چی میگم… ولی چون یهذره مسخره توضیح میدن، آدم شاید خوشش نیاد!
میدونی… دقیقا عین هوش مصنوعی!
نمیدونم متن انگیزشیطورِ تولیدشده توسط هوش مصنوعی رو خوندی یا نه…
من چندبار که خوندم، دقیقا همون حس مسخره رو میده که آدم میگه بابا حاجی ایستگاه نکن…
ولی همونطور که گفتم، درواقع اصلِ اون چیزی که میگن، کاملا درسته و هیچ مشکلی نداره!
و اصلا بازی همونه!
میدونی چی میگم؟…
آره…
ولی حالا من خودم بهصورت کلی، علاقه دارم به کتابهای موفقیت فردی و خودیاری و این داستانا…
قشنگن…
آره…
خلاصه کمی چرخیدم و بعد گفتم بذار برم اون یکی کتابخونه!
توی نشان، اون یکی کتابخونه که نزدیک همین کتابخونه هست رو پیدا کردم و رفتم به سمتش!
اون کتابخونه رو تابهحال نرفته بودم…
گفتم برم ببینم که چجوریه…
تقریبا ۱۰ دقیقه راه رفتم و بعد رسیدم…
اصلا حاجی ورودیش اینا خیلی گنگستر بود!
رفتم داخل و دقیقا روبهرو، دو تا خانوم نشسته بودن.
رفتم و تا دهنم رو خواستم باز کنم، یکیش گفت آروم!
با اینکه آروم صحبت کردم ولی خب فلان فلان شده اصلا نذاشت کلام از دهن مبارکم بیرون در بیاد! نرسیده گاز گرفت!
گفتم که میتونم به کتابها نگاه کنم؟
اون خانومِ سمت راستی، خیلی خوش اخلاق بود…
گفت شما توی کتابخونهی دیگه ثبتنام کردین؟
گفتم آره…
گفت ببینم کارتتون رو…
نشونش دادم و بعد گفت مشکلی نیست میتونید کتابها رو ببینید.
خانومِ سمت چپی اینطور گفتا: فقط دست نزنید به کتابها!
اینققققدر حرصم گرفته بودا.
میخواستم بگم آخه فلان فلان شده!
پس کجامو بزنم به کتابها؟ بجز دست، جای دیگه هم میشه؟
چرا داری *** میگی؟ ها؟؟
اصلا این خیییییییلی سگاخلاق بود!
احتمالا پریود اینا بود…
نمیدونم…
اصلا بابا یه وضعی بود…
به خودم گفتم داداش بدو بریم… تا گاز سومی رو نگرفته بدو بریم خخخ…
بعد، قبل از اینکه برم به کتابها نگاه کنم، به اون خانوم خوش اخلاق گفتم خانوم کتاب تست مامان رو دارید؟
اونم خم شد گفت چی؟ تست چی؟
گفتم تستِ مامان!
بعد با تعجب گفت تست مامااااان؟ (بابا آره دیگه تست مامان! تست ننه! تست آبا! مام تست! نشنیدی بندهی خدا؟)
گفتم بله…
گفت تابهحال نشنیدم اسمشو… کمک درسیه؟ (من توی اون لحظه: وای دَدَه…)
گفتم نه بیزینسیه…
بعد توی دلم گفتم حاجی مسئول کتابخونه(!!!) رو ببین تروخدا…
پخمه با اینهمه کتاب سروکله میزنه و اصال کاااااارش همینه، و این کتاب معروف رو تابهحال اسمشم نشنیده!
ده بار ازم پرسید تست چی؟ مامااااان؟
نه! تست عمه! تست عمو! تست مامان دیگه… حالا به ما چه که طرف چرا همچین اسمی گذاشته…
خخخ. اصلا این آدما واقعا خیلی جالبن…
بابا بندهی خدااااااااا… توی مثثثثلا مسئووووول کتااااابخونهای هااا!
بجای اینکه بشینی با اون دوستِ الافت غیبت کنی، بشین چارتا کتاب بخون!
تو باید خورهی کتاب باشی! چون کارِت همینه!
میگه تست چی؟
لا اله الا الله…
بعدا میگن کار نیست!
آخه فلان فلان… تو واقعا مگه چیزی بلدی که بخوان بهت کار بدن؟
همین الافا میان میگن کار نیست دیگه…
آره نیست. برای گشادا نبایدم کار باشه…
آقا اصلا این کار. خدمت شما… بلدی کاری کنی؟ نه دیگه… مثل آهو در عسل میخوای نگاه کنی…
جمع کن خودتو بابا… ایستگاه کرده ما رو…
ولش داداش حرص نخور خخخ. خدایا شکرت…
آره دیگه خلاصه گفت نه نداریم و بعد دیگه فرار کردم…
رفتم کمی میان کتابها پرسه زدم…
و بعد دیگه درومدم رفتم بیرون…
توی حیاط رفتم روی یه سکو نشستم…
اونطرف، دو تا پسر نشسته بودن و داشتن درمورد کنکور و این داستانا صحبت میکردن…
با خودم میگم ببین این کنکور هم شده معضل ها…
بابا اگه مسیرت اون سمتیه، خب بخون…
اگه نه، پرت کن اونطرف بابا… بیخودی چرت و پرت بخونی آخرش هم مثلا خانواده بگن آره پسر/دختر ما هم مثلا یه چیزی شده…
درحالیکه بیچاره بچه، حاااااااااااااااااالش داره بهم میخوره از زندگیش…
به مولا دیدما… فکر نکن دارم داستان میگم…
طرف، هرجا که میره، بهش افتخار میکنن…
ولی بندهی خدا حالش خوب نیست… زهلش میره از زندگیش! خوشش نمیاد از کارش!
ولی خب بقیه میگن آره باباااااا. فلانی فلان کارسسسسسس!
به جهنم!
به چه دردی میخوره واقعا؟ بخوره توی سرتون…
طفلک حالش خوب نیست! چی میگی؟ کارش به چه دردی میخوره؟
این همه پاره شده آخرشم حالش خوب نیست!
حالا تا بیاد بگه من خوشم نمیاد و اینا، سریع اردکها میخوان بگن چی؟ ناشکری؟
آخه فلان فلان. ناشکری چیه… طرف توی جای درست خودش نیست… ناشکری چیه… یه کلمه یاد گرفته دیگه بیچارهمون کرده…
ای بابا ای بابا… ولش کن حاجی…
خدایا شکرت… بالاخره خدایا خودت بهمون کمک کن که بریم سر جای درست خودمون قرار بگیریم…
الهی شکرت…
بگذریم…
روی سکو که نشسته بودم، رفتم گالریمو نگاه کنم تا عکس چنتا از کتابهایی که قبلا عکس گرفته بودم رو ببینم و برم از کتابخونۀ اولی بردارم.
کتاب خاطرات یک معلم نظرم رو جلب کرد…
گفتم بریم از کتابخونه برداریم…
دوباره برگشتم به سمت کتابخونهی اول…
رفتم و به مسئول کتابخونه گفتم که کتاب خاطرات یک معلم رو میخوام.
سرچ کرد و روی کاغذ با دستخط میخی، شماره کتاب رو نوشت…
منم هی دارم چپ و راست میکنم کاغذ رو که بابا این چی نوشته!
این چنده؟ پنجه؟ نه بابا نُهه! آی بابا…
رفتم بالاخره بهزور پیدا کردم کتاب رو…
کتاب رو باز کردم و دیدم مالِ یه آخونده…
فهرست رو نگاه کردم و دیدم درمورد جبهه و اینا نوشته…
همونجا حسم بهم گفت داداش بذار سرجاش… اینم از اون کتابهاییه که داستانِ بدبختانهای داره…
میدونی… یه اخلاقی که دارم، اینه که اصلا خوشم نمیاد داستانهای بدبختانه رو بخونم یا بشنوم! اصصصلا! حتی توی مکالمات هم، مثلا میبینی مامانم میخواد یه چیزی تعریف کنه مثلا از چیزی که توی تلویزیون دیده، خب دیگه از لحنِ گفتنش میفهمم داستانِ بدبختانهس یا نه… چندبار پیش اومده که مامانم خواسته از اینجور داستانای بدبختانه تعریف کنه که سریع جلوشو گرفتم! گفتم نه مامان! خدا خیرت بده! توی گوش من، از این چیزا نخون! برو به یکی دیگه تعریف کن… من آدم مناسبی برای شنیدن این چیزا نیستم…
خلاصه گذاشتم سرجاش و رفتم سراغ کتاب ایدۀ عالی مستدام!
این نردهبونش خیلی قشنگه…
گفتم بذار اینو برش دارم!
برداشتمش و بعد رفتم دوباره از کتابدار پرسیدم که آقا کتاب چه کسی پنیر مرا جابجا کرد رو دارید؟
گفت بذار ببینم…
خلاصه پیداش کرد و دوباره نسخه نوشت خخخ.
رفتم سمت قفسه…
چندیییییییییییین بار نگاه کردم به شکلهای مختلف ولی پیدا نکردم!
بعد طبق چیزی که یاد گرفتم، اینطور گفتما: خداجون. حاجی این کتاب رو پیداش کن.
بچهها.
وااااااای. به جان مادرم قسم، به جان عشقم قسم، وقتی جملهم تموم شد، چشمام کتاب رو دید!
میخواستم یه دادِ بلند بزنم که وااااااااااااای خدایا… تو چقدر گنگستری آخه! اصلا نذاشت یهذره بگذره!
به محض اینکه ازش کمک خواستم، کمک کرد!
ای خداا. خوبه خوبه… لیاقت پرستش رو داری نازنینم… قربونت بشم من آخه چرا تو اینقدر خفنی؟
الهی من قربونت بشم… عشقی دیگه عشق! عاشقتم عشقم…
خلاصه بعد از جمع کردن برگهایم، رفتم کتابها رو دادم به مسئول کتابخونه و گفتم اینا رو زحمت بکشید…
خلاصه خوشحال و خندان، با دو تا کتاب در دست، راهی خانه شدم!
و توی راه، گفتم داداش.
غذای روحت رو که تامین کردی… غذای شکمت چی؟ اونم ردیف کن نازنینم…
گفت باشه عشقم… بریم برات چیزای خوشمزه بخرم نازنینم…
رفتم از مغازه، دو تا پچ پچ خریدم با یه شکلات صبحانه و رفتم خونه.
خخخ حالا اگه اون زنِ، بقالی بود: چی؟ پچ پچ؟ کتاب تسته؟😂😂
ای خدا شکرت…
عاشقتم خداجون…
شکرت بابت این شهربازی…
آره دیگه اینطور.
رفتم خونه و یکی از پچ پچ ها رو دادم به ننهی گرامی و بعد یه چاییِ دارچینی نوووش جااان کردیم و بعد من رفتم به عشقم یه پیامی دادم و از بابت هدایتش سپاسگزاری کردم و بعدش اومدم کمی کتاب رایتینگ رو که قبل از رفتن به کتابخونه قرار بود بخونم رو خوندمش و پاره پورهش کردم و بعد اومدم این پست رو نوشتم! الان هم دقیییییییییییییییییقا ساعت ۲۲:۴۰ هست!
الله اکبر! همزمانی رو ببین حاجی…
دقیییقا دو ساعته که نان استاپ دارم تایپ میکنم!
بذار ببینم تا الان چند کلمه شد…
اووه ماشالا… ۲۵۰۰ کلمه رو رد کردیم!
خدایا شکرت بابت انگشتهای سالم!
خدایا شکرت بابت تایپ ۱۰ انگشتی!
عجب مهارتیه واقعا…
مخصوصا برای بلاگرا…
خیلی مفیده درکل… حتما یادش بگیر اگه بلد نیستی… خیلی به کار میاد…
واه واه جیشمم داره میریزه خخ. داره میریزه خخخخ.
آقا بریم دیگه…
خدایا شکرت.
عاشقتم عشقم… مرسی خداجون.
عشقی دیگه عشق! خیلی دوسِت دارم نازنینم…
چقدر واقعا رفاقت با تو، میچسبه خداییش…
الهی شکرت…
بریم سپاسگزاری کنیم و تامام.
🐬سپاسگزاری از الله هدایتگر👇
- الهی شکرت بابت اینکه کلی خندیدیم…
- الهی شکرت بابت این وبسایت قشنگ.
- الهی شکرت بابت مهارت!
- الهی شکرت بابت هدایتهات…
- الهی شکرت بابت سقفی که بالاسرمونه…
- الهی شکرت بابت این شهربازی…
- الهی شکرت بابت اینترنت پرسرعت!
- الهی شکرت بابت انگشتهای سالم…
- الهی شکرت بابت اتفاقات خوب و خوشگل.
- الهی شکرت بابت سلامتی و امنیت و آرامش…
- و در آخر، الهی شکرت بابت نعمتی بهنام شغل موردعلاقه…
الهی شکرت…
عاشقتم عشقم… خدایا شکرت…
اینم از ماجرای پرسه زدن در کتابخونه…
الهی شکرت…
خیلی روز قشنگی بودش…
خدایا شکرت…
اگه حرفی سخنی بود، باعشق میخونم…
فعلا خدانگهدار عزیزای دلم.
پ.ن: موقع خوندن این پست، داشتم آهنگ شب عاشقی از آرون افشار رو گوش میکردم. خیلی قشنگه حتما گوش بدید: شب عاشقی.




