بهنام خدای مهربون و هدایتگر.
سلام و صد سلام خدمت همهی دوستان قشنگم.
خیلی خوش اومدین به این پُست.
خب.
قبل از اینکه ادامه بدیم، بذار من برم یه چاییِ خوشمزه بنوشم و بعد بیام.
.
.
.
خب یاالله. من اومدم.
بریم که از این چند روز براتون تعریف کنم.
خب انشاءالله قسمت شما (و خودم😁) بشه. آبجیم عقد کرد چند روز پیش.
امروز که دارم این پُست رو مینویسم، ۴شنبه، ۲ آبان ۱۴۰۳ هست.
مهمونهای ما از شیراز اومده بودن.
درواقع داماد ما، شیرازیه.
اینا روز ۵شنبه شب بود که اومدن خونهمون.
تقریبا ۳۰ نفر بودن.
و ۲شنبه هم رفتن.
خب قبلا اینا اومده بودن خونهمون دیگه.
حتی توی عروسی داداشمم اومده بودن(+)
آره خلاصه که روز جمعه شب بود اگه اشتباه نکنم که ما یهسری بزرگای فامیل رو دعوت کردیم که بیان حرف بزنیم.
خلاصه حرف زدیم و یهسری چیزا رو هم نوشتیم که چیا میخوان بخرن(طرف داماد).
و روز یکشنبه بود که جشن گرفتیم. همون بله بورون 🙂
کل فامیل رو دعوت کردیم.
خونهمون خیییییییییلی شلوغ شده بود.
تقریبا ۶۰-۷۰ نفر اینا بودیم.
آره. خلاصه که حس و حال جالبی بود.
امیدوارم که هم آبجیمینا و هم همهی زوجها، خوشبخت و عاقبتبهخیر بشن.
منم روز شنبه تا ۳شنبه دانشگاه میرفتم و میرم.
مثلا روز شنبه، از ساعت ۷ صبح رفتم دانشگاه تا ساعت ۷ عصر!
فقط روز یکشنبه رو ساعت ۲ ظهر رفتم. همیشه همینطوریه…
آره.
خلاصه که خیلی خسته میشدم و باید توی خونه هم کار میکردم…
خیلی هم کمبود خواب داشتم. خداروشکر که توی این چند روز، جبران کردم.
و… دیگه چی بگم… اممم…
آره.
آهان.
روز دوشنبه شب بود که با آقا بهنام رفتیم دور دور.
(اگه میخوای بدونی آقا بهنام کیه و اینا، این پُست رو بخون)
من کلا خیلی با آهنگایی که داره، حال میکنم.
با هم رفتیم ماشین رو جابجا کنیم تا داداشم بتونه در بیاد.
خلاصه من و حاج بهنام رفتیم سوار ماشینش شدیم و بعد من گفتم که آقا بهنام نظرتون چیه بریم این منطقه رو یهدوری بزنیم؟
اونم گفت باشه بریم.
خلاصه رفتیم و واااای خیلی حال کردم واقعا.
آقا پنجرهها رو داده بود پایین و من داشتم یــــخ میزدم!
چون آستین کوتاه پوشیده بودم.
آره.
خلاصه که آهنگ رو هم زیااااااد کرده بود و ماشین داشت بوم بوم میکرد خخخ.
واقعا خیلی خوب بود.
رفتیم چرخیدیم و بعد دیدیم که بنزینش نصفه.
گفت محمد، این دورو-ورا پمپ بنزین هست؟
گفتم آره از اینجا بریم…
رفتیم خلاصه بنزنین زدیم و اومدیم خونه.
خیلی خوش گذشت اون نیم ساعت.
واقعا توی دلم خیلی براش دعا کردم. گفتم آقا دمت گرم. خیلی حال کردم واقعا.
بابا اصلا خیلی خفن بود. هوای سرد با آهنگهای قری!
خیلی خوب بود.
آره.
خلاصه که سهشنبه صبح ساعت ۵ اینا حرکت کرده بودن.
آره دیگه اینطور.
داداشم که ازدواج کرد.
آبجیمم عقد کرد. و احتمالا سال بعد تابستون(تابستونِ سال ۱۴۰۴)، عروسیش باشه.
آدم یهذره یهجوری میشه.
دارم تنها میشم خخ.
آقا وای چقدر تکفرزندی اینا بَده!
چیه بابا.
حالا بماند که من و آبجیم همدیگه رو کم میبینیما ولی خب بازم حداقل هرازگاهی میبینمش.
و خب میخواد به امید خدا بره شیراز زندگی کنه.
یه خواهر داشتیم که اونم بُردن 😐
اینم بگم که بابام اولش مخالفت میکرد.
به دو دلیل. یک اینه میگفت پسرِ شغلش خوب نیست.
و دو اینکه میگفت راه دوره!
درمورد شغل، خداییش من قبول نداشتم.
اصلا من میگم شغل مهم نیست. طرف اگه با عُرضه باشه، حله واقعا.
دیگه نگرانی نداره. بالاخره دنبال یه لقمه نون میره…
و حالا شغلشم خوبه واقعا.
درواقع ایشون، مُدرّس هست. درواقع بیزینس کُوچه(business coach).
ولی خب واقعا این راهِ دور هم اذیتکنندس.
مخصوصا برای پدر و مادر که دوست دارن دخترشونو زودبهزود ببینن…
ولی خب دیگه راضی شد و گفت که بیان برای خواستگاری.
مراسم خوبی بود خداروشکر.
آره دیگه اینگونه 🙂
امیدوارم که همه خوشبخت بشن واقعا.
ولی میدونی.
چقدر این قضیهی ازدواج از یه جهت پیچیدس!
میخوای یک نفر رو انتخاب کنی و تا آخر عـــــمـــــر باهاش زندگی کنی!
خیلی انتخاب سختیه واقعا.
حالا درسته خدا هدایت میکنه.
کبوتر با کبوتر، باز با باز، کند همجنس با همجنس پرواز!
واقعا همینه ها.
هیچوقت نمیتونی ۲ نفر رو پیدا کنی که سطحشون متفاوته!
اگر هم باشه، خیلی خیلی خیلی کمه.
چون اصولا دو نفر که از لحاظ سطحی و فرکانسی متفاوت هستن، دیر یا زود از هم جدا میشن.
این یه قانونه. اصلا مهم نیست که ما قبول داریم یا نداریم. قانون، کار خودشو میکنه…
الان یه نگاه بکن به زوجهایی که توی فامیلتون هست.
مثلا عَموت با زنعَموت.
عمّت با شوهرعمّت.
میبینی که هر دوتاشون توی یک سطح هستن!
آره. کبوتر با کبوتر، باز با باز…
خلاصه که اینطور.
انتخاب همسر واقعا خیلی مهمه. از خدا میخوام که آدم مناسب رو سر راه همهمون قرار بده.
الهی آمین.
راستش میدونی.
منم خیلی دوست دارم وارد این چیزا بشم.
خیلی دوست دارم که یه دخترِ همفاز بیاد توی زندگیم.
واقعا نیاز دارم به یه دوست…
حالا دوست دختر منظورم نیستا. حاجی ما زرنگتر از اونی هستیم که بخوایم الکی سر خودمون رو شیره بمالیم…
من، همسر(همسفر) منظورمه…
یکی که بهت پایبند باشه و تو هم به اون…
و میدونی.
خیلی روی خودم کار کردم و هر روز هم دارم روی خودم کار میکنم که هی بهتر و بهتر بشم.
و مطمئن هستم که همسر و پدری خوبی خواهم شد در آینده.
واقعا چقدر خوبه آدم وقتی تغییر میکنه…
الهی شکرت واقعا.
آره. خلاصه بعضی وقتا میگم خدایا خودت یهدونه دختر جیگرطلا بیار سر راهم…
خییییییلی کارها دوست دارم باهم بکنیم…
خیلی خخخ.
نه حالا جدا از شوخی، کارهای مهم منظورمه 😐
امیدوارم که زبانشم خوب باشه تا بیارمش توی پادکست داستانهای کوتاه انگلیسی.
درکل برنامههای قشنگی دارم برای آینده.
فعلا سعی میکنم که تمرکزم رو بذارم روی رشد و پیشرفت.
و درمورد کسب و کار هم که توی سریال خلق کسب و کار دارم بهتون گزارش میدم…
آره.
ببینیم که چی پیش میاد.
این وبلاگنویسی هم واقعا بینظیره!
خیلی کمک میکنه که آدم رشد کنه.
حتما کتاب معجزهی داکیومنت کردن رو بخون.
بینظیره واقعا.
حالا احتمالا یه نسخهی دوم هم از این کتاب بنویسم. یا یه فایل صوتی مکمل هم براش ضبط کنم.
نمیدونم.
ببینیم که چی پیش میاد.
انشاءالله سعی میکنم که پُستهای بیشتری بنویسم.
به معجزش پی بردم واقعا…
آره همین.
دیگه حرفی ندارم.
بریم دیگه.
خب.
مثل همیشه، یه چنتا شکرگزاری بنویسیم و بعد تامام.
😍شکرگزاری برای رسیدن به احساس خوب👇
- الهی شکرت بابت اینکه فرصت داریم این دنیا رو تجربه کنیم.
- الهی شکرت بابت داماد قشنگمون.
- الهی شکرت بابت مراسم عقد.
- الهی شکرت بابت امکاناتی که داریم.
- الهی شکرت بابت نعمت اینترنت.
- الهی شکرت بابت خونهی خوب.
- الهی شکرت بابت بخاریِ نازنین.
- الهی شکرت بابت هوای سرد.
- الهی شکرت بابت دوستای قشنگم.
- الهی شکرت که همراه و همدمم هستی.
الهی صدهزار مرتبه شکرت.
خدایا خودت هدایتمون کن. ما به تو اعتماد داریم عزیزم.
ما دستتو نمیبندیم.
خودت ما رو ببر جاهای خوشگل و خفن.
خودت آدمای خوب و باکیفیت رو بیار سر راهمون.
الهی شکرت بابت انگشتهای نازنین.
خب. بریم دیگه.
اگه حرفی، سخنی بود، حتما بگید توی کامنتا.
عاشقتونم. فعلا یاعلی.