🔹 ویس ضبط شده در کلاس سپیکینگ(speaking)👇
بسم الله الرحمن الرحیم.
سلام و صد سلام خدمت همهی دوستای قشنگم.
خب. خیلی خوش اومدین به این پُست.
آقا بریم که کلی حرف داریم.
الهی به امید خودت…
خب.
بذار ببینم که چی بگیم…
امم…
خب امروز ۲۱ مهر ۱۴۰۳ هست و درحال حاضر ساعت ۹ و نیم شب هست.
من یکی دو ساعتی میشه که از دانشگاه اومدم.
خخ یهلحظه میخواستم بگم از مدرسه…
لا اله الا الله…
خب توی این پُست میخوام درمورد تجربهام از روز اول دانشگاه بگم براتون.
خب من امسال دانشگاه فرهنگیان قبول شدم. رشتهی آموزش زبان انگلیسی.
خب.
بذار مو به مو از صبح برات تعریف کنم که چیشد و من چه احساساتی داشتم.
خب.
اولا که دیروز روز دختر بود. من همینجا به تماااام دخترا تبریک میگم.
شکر بابت وجودتون.
آره دیشب رفتیم بیرون رو چرخیدیم و بعد یه بستنیِ خفن هم زدیم بر بدن و آمدیم خانه :))
خب.
شب خوابیدم و صبح ساعت ۵ بیدار شدم.
و بعد رفتم دست و صورتم رو شستم و یه لیوان آب خوردم و اومدم اتاقم.
لپتاپ رو روشن کردم و یهسری انیمیشن رو زدم دانلود شد.
یه نت نامحدود از همراه اول خریدهام و گفتم که بذار یه چنتا هم انیمیشن دانلود کنم.
خیلی دوست دارم که این انیمیشنهایی که نگاهشون کردم رو توی یه پُست معرفی کنم.
انشاءالله حتما این کارو میکنم.
راستی. اینو بگم که انیمیشن درون و بیرونِ ۲ اومده!
من ندیدم فعلا. ولی قطعا جذابه.
حتما ردیف کنیدش…
آره.
خلاصه یه چنتا انیمیشن رو زدم دانلود شد و بعد رفتم شبکههای اجتماعی رسالتاینجا رو راهاندازی کردم.
درواقع توییتر و فیسبوک و لینکدین مونده بود.
گفتم بذار اینا رو هم بسازم که دیگه بعدا داستان نشه.
آره.
اومدم خلاصه ردیف کردم و فقط فیسبوک موند که باید منتظر بمونم تا بهاصطلاح وریفای(تصدیق) کنه.
آره.
خلاصه اینطور.
حالا. در حال حاضر، پدر گرامی صدا کرد برای شام.
بذار برم شام رو نوش جان کنم و بعد بیام برات تعریف کنم.
پس من برم فعلا.
.
.
.
خب یاالله.
من اومدم.
خب بذار ببینم کجا بودیم…
آره خلاصه کارهای شبکههای اجتماعی رو انجام دادم و بعد رفتم آب رو گذاشتم بجوشه و بعدش چای رو مامانم دم کرد و خلاصه صبحانه رو خوردم و بعد بابام ازم یه فیلم گرفت و بعد منو برد دانشگاه.
رفتم داخل و از نگهبانی پرسیدم که آقا من ترم اولم. کجا باید برم؟
گفت برو نمازخونه!
اشتباه گفت بابا.
خلاصه رفتم اونجا و بعدش گفتم بابا اینجا که خبری نیست.
من انتظار داشتم یه برنامهای چیزی برای جدیدا بذارن که دیدم خیر!
اصلا خبری نیست.
خلاصه رفتم کلاس رو پیدا کردم و رفتم داخل.
یه خانوم چادری بود. کلا توی دانشگاه فرهنگیان، خانوما چادری هستن.
آره رفتم داخل و رفتم عقب نشستم. (جلو جا نبود.)
درس مهارت گفتاری و شنیداری بود.
اصلا عشقه این درس.
آره.
اون ویسی که اول پُست گذاشتم هم برای این کلاسه.
کلا صحبت میکنیم.
انگار فری دیسکاشنه. (free discussion)
و تقریبا ۹۸ درصد بچهها(دانشجوها) میتونستن انگلیسی حرف بزنن.
درکل خوب بود. تیچر هم میتونست تاحد خوبی، انگلیسی حرف بزنه…
و بعد کلاس ساعت ۱۰:۳۰ تموم شد و رفتیم بیرون.
من رفتم اونطرف روی صندلی نشستم و با عشقم(هدایتگرم) حرف زدم.
میگفتم بهش که خداجون دمت گرم که کمکم کردی به این رشته و دانشگاه در بیام.
واقعا من ماااااالِ مهندسی نبودم و نیستم.
اصصصصلا!
هیچ علاقهای ندارم.
خداروشکر که نرفتم اون سمت.
ولی زبان رو خیلی دوست دارم.
حالا این دوست داشتن یه طرف. کلا بهکار میاد.
مثلا میگفتم ببین الان ما چقدر در معرض زبان هستیم.
قشنگ بچهها صحبت میکنن و فایل انگلیسی گوش میدیم و…
خیلی خوبه واقعا.
استاد هم آدم خوبیه.
یه کتاب معرفی کرد(Q: skills for success 4) و گفت که میتونید از pdf هم استفاده کنید.
درکل بهنظرم نیازی نیست که کتاب رو بخریم. چون زیاد نوشتنی نداره. فقط باید حرف بزنیم.
آقا وااای. خیلی خوبه خدایا. عاشقتم بهمولا.
آره خلاصه نشستم کمی برنامه درسی رو هم نگاه کردم و بعد رفتم نماز.
خیلی جالبه واقعا.
خب میدونی دیگه. کسی که میخواد بیاد دانشگاه فرهنگیان، ازش سوالات دینی مینی اینا میپرسن.
و حالا خداییش هم دانشجوها، اوکی هستن. لات لوت نیستن…
درکل خوبن. ولی جالبه که نمازخونه خییییلی شلوغ نبود!
کلا ۲۰-۳۰ نفر اینا بودیم.
من رفتم نمازمو خوندم و بعد دیدم که دارن قرآن میخونن.
درواقع یه امام جماعت هم اومده بود.
بعد از اینکه قرآن رو خوندن، آخوندِ شروع کرد به صحبت درمورد همین موشک بازیا.
بعد میدونی. من داشتم به این فکر میکردم.
میگفتم ببین خدایا. چقدر جالبه.
یهسریا انگار کلا برگی در هوا هستن!
یعنی تا یه اتفاقی میفته، سریع میان حرف میزنن و غرقش میشن.
درواقع وقتی یه جریانی میاد، مثل سیل اینا رو هم با خودش میبره…
درمورد این موضوع، توی یکی از اپیزودهای پادکست MrAminEs صحبت کردیم.
خیلی اون اپیزود، قشنگ بود.
حالا اسمشو یادم نیست واقعا…
الان خیلی وقت هم هست که اپیزودی منتشر نکردم.
یهذره این روزا روی غلتک نیفتادم…
چون همونطور که میدونید، کلا سیستم رو عوض کردم.
کلا کانال شخصیم رو(MrAminEsCh) بستم و اومدم فقط توی کانال resalatinja@ .
آره.
خلاصه یهسری ایدهها اینا اومده که نیاز هست زمان بگذره تا روی غلتک بیفته یهسری چیزا.
آره خلاصه اینطور.
و بعد از نماز و قرآن، رفتم ناهار.
ما باید بریم هر هفته، غذای هفتهی بعد رو رزرو کنیم.
درواقع باید بریم بگیم که ما هم غذا میخوایم.
البته توی سامانه باید این کارو بکنیم.
خب خیلیا از جمله من، نمیدونستیم و گفتن که یک ربعِ آخر بیاین…
خلاصه رفتیم یهذره غذا دادن.
جاتون خالی(بهقولی بعضیا، جاتون سبز)، جوج دادن 🙂
آقا لامصبا دلستر هم ندادن بهمون.
خخخ برنج گیر کرده بود توی گلوم.
دیگه داشتم خفه میشدم.
سریع تموم کردم و رفتم از اونطرف سالن، آب خوردم.
میدونی.
خیلی احساس خوبی داشتم اون لحظه.
از اینکه یهسری چیزا رو تجربه کردم.
مثلا دیدی میگن آره غذای دانشجویی خرابه و…؟
من میگفتم حاجی اینا غذاشون که خیلی خوبه.
چی میگن بعضیا…
و درکل حس خوبیه که یهسری چیزا که بقیه درموردش حرف میزنن رو تجربه میکنی…
مثلا همین خوابگاه و غذای دانشجویی و…
البته من خوابگاه نمیرم.
من خوابگاه پدر رو دارم خخخ.
ولی واقعا ها. من اصلا تابحال همچین چیزی رو تجربه نکردم.
درسته خوابگاه دانشجویی نبودم و نیستم، ولی خب کلا خوابگاه رفتم دیگه.
توی پُست سفر مجردی به مشهد با میزبانی بینهایتشو درموردش حرف زدیم که من رفته بودم خوابگاه و خداشاهده مثل بهشت بود. به خدا قسم.
یا مثلا همین غذای دانشجویی که خوردم، واقعا قشنگ بود.
حالا ما درواقع آخر مونده بودیم و یهجورایی بیکیفیتتر بود!
ولی خب درکل خوب بود.
آخه من یههمچین پُستی رو توی اینترنت خوندم که پسره نوشته بود آقا نیاید فرهنگیان نمیدونم غذاش که افتضاحه، توی خوابگاههاش هم بوی فاضلاب میاد!
نمیخوام بگم که اون دروغ میگفت. نه بابا. آخه سودی براش نداره.
ولی خب درکل این نیست که همه دقیقا همونی که تو تجربه کردی رو تجربه کنن…
بههرحال، به این شکل.
ولی خیلی خوشحالم واقعا.
فقط میگم خدایا خودت همه رو خوشحال کن.
واقعا…
احساس خیلی خوبیه…
بگذریم.
آقا ما ساعت ۱و ۴۵ دقیقه ناهارمون رو گرفتیم و سریع خوردیم که بریم کلاس.
ساعت ۲ شروع میشد.
رفتیم و یه آخوندِ باحال بود.
خدااااایش خیلی آدم خوبی بود.
از این خشکای بیپدر نبود خخ.
بهمولا بعضیا اینقدر خشکن که آدم دوست داره…
لا اله الا الله…
استغفرالله…
ولش کن. همون. خخخ.
آره.
اون زنگ، درس اخلاق بود. (بهم داشتیم درس اخلاق میدادیم🤣)
خخ اسم کتابه.
اخلاق اسلامی و اهل و بیت و نمیدونم از این داستانا.
خوب صحبت میکرد استاد.
تجربیات خوبی رو بهمون انتقال داد.
میدونی.
خب از جاهای مختلف میان زنجان دیگه.
بعد، آقای محمدی گفت که بچهها اینجا کسی هست که تورکی(آذری) بلد نباشه؟
بعد ۱۰ نفر اینا دستشونو بالا بردن.
بعد گفت وای دَدَم وای ایشیمیز چیخدی😂😂
ددم یعنی بابام.
معنیِ جملهای که گفت، میشه: وای خداااا کارمون درومد.
آره.
بعد میگفت حالا من جاهایی که تورکی گفتم رو زیرنویس میکنم براتون خخخ.
درکل آدم خوبیه. خدایا شکرت.
خدا کنه بقیه اساتید هم همینطور باشن…
آره.
خلاصه که اینطور.
حالا اونجا سُنّی هم بودش.
همونایی که تورکی بلد نبودن، سنی بودن.
این استادِ ما ببین چقدر بهاصطلاح کول(cool)(باحال) بود.
میگفت که آره سعی کنید اشتراکات مذهبتونو بهم بگید.
با هم بحث نکنید. ۱۴۰۰ سال بحث کردن و به نتیجه نرسیدن.
گفتم بابا دمت گرررم. خوشمان آمد.
آره اینطور.
و بعد کلاس تموم شد و بعد از یک ساعت اینا، بابام اومد دنبالم و رفتیم استخر.
استخر، نزدیک دانشگاهم هست.
رفتیم اونجا شنا کردیم و جاتون خالی، رفتم یه چیپس و ماست موسیر زدم بر بدن و بعد اومدیم خونه.
و بعدش نمازمو خوندم و بعد اومدم سراغ نوشتن این پُست.
واقعا آقا. اینا یادگاری میمونه ها.
فرض کن. ۴ سال بعد میخوام یه پُستی بنویسم که بله دانشگاه هم تموم شد.
بهخدا عین برق و باد زمان میگذره…
آره. خلاصه خیلی خوبه این داکیومنت کردن…
وااااقعا معجزهی داکیومنت کردن.
دمت گرم خداجون. عجب چیزی گفتی.
معجزه واقعا!
آره.
بذار ببینم چیزی موند که نگفتم.
امم…
درکل خیلی خوشحالم که دانشگاه قبول شدم.
آخه سال اول قبول نشدم.
وااای عه چقدر اون روز بد بود.
ولش کن بابا.
خداروشکر قبول شدم.
بابا لامصب این زبان خییییلی سخته!
باور کن.
خداروشکر تونستم قبول بشم.
فرهنگیانم که ماشالا باید هفت خان رستم رو طی کنی…
ولی درکل باید علاقه داشته باشی.
توی هر کاری ها….
علاقه که نباشه، دیگه نه عشق هست نه شور و شوق.
آره. خداروشکر از رشته و دانشگاهم راضی هستم.
دانشجوها هم واقعا خوبن.
عوامل هم خوبن. سلام دارن خدمتتون😂
خخ خدایا شکرت.
آره دیگه اینطور.
وای حاجی چقدر خوابم میاد.
خب.
بهنظرم کافیه دیگه.
حالا درمورد پروسهای که طی کردم، یعنی اون آزمون عمومی و تخصصی هم یهچیزایی رو بعدا میگم.
راستش الان نمیاد.
باور کن.
مالِ الان نیست. بذار بمونه بعدا تعریف میکنم…
آره.
آقا کافیه دیگه.
دیگه شارژم ۵ درصده :))
بریم لالا کنم.
خب.
امیدوارم که این پُست براتون مفید بوده باشه.
بریم سراغ سپاسگزاری و بعد گودبایینگ :))
🪁سپاسگزاری برای رسیدن به اوج احساس خوب👇
- خدایا شکرت بابت خانوادهای که داریم.
- خدایا شکرت بابت غذای گرم و نرمی که خوردیم.
- خدایا شکرت که میتونیم با آرااااامش بخوابیم.
- خدایا شکرت بابت امینت و آزادی.
- خدایا شکرت بابت گوشهای نازنین.
- خدایا شکرت بابت وجود دانشگاه و اساتید.
- خدایا شکرت بابت قلب سالم.
- خدایا شکرت بابت کبد سالم.
- خدایا شکرت بابت دندونهای سالم.
- خدایا شکرت که همیشه ما رو هدایت میکنی…
الهی شکرت.
عاشقتیم جیگرجان💙
خودت ما رو هدایت کن.
الهی شکرت بابت امروز و این پُست.
خب.
بریم دیگه.
فعلا خدانگهدار.
بچهها. عاشقتونم واقعا…
یهلحظه از درون اومد… بدنمم دون دون شد…
الهی شکرت.
فعلا یاعلی.