هدایت شما وظیفه ماست! (۲) + ویس

> دانلود فایل

به‌نام خدای مهربون و هدایتگر.

سلام و درود خدمت دوستان قشنگم.

خب.

آقا جان.

به‌قولی، پیشنیاز خوندن این پُست، اینه که پُست قبلی رو خونده باشی.

اگه اون قسمت رو نخوندی، اول برو اونو بخون تا داستان دستت بیاد.

اگه اونو نخونی، و فقط بخوای همین پُست رو بخونی، متوجه نمیشی داستان از چه قراره…

پس اول برو قسمت اول رو بخون.

خب.

اونایی که قسمت قبلی رو خوندن، میدونن که الان داستان چی به چیه.

خب.

آقا باید بگم که دیروز یادتونه گفتم شیطونه میگه فردا رو هم برو؟

خب باید بگم که امروز هم رفتم سمینار :))

یعنی ببییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییین.

وااااای. فقط میگم کاش باهام بودی، تا واکنش اون کارکنان رو می‌دیدی.

خب بذار بریم برات تعریف کنم. خدایا شکرت. خدایا عاشقتم فقط.

خب میدونی. من دیشب ساعت ۲ صبح خوابیدم!!

خوابم به‌شدت بی‌کیفیت بود!

تا ۹ونیم صبح خوابیدم ولی خب انگار یک ساعت هم نخوابیدم…

چقدر خوابِ باکیفیت مهمه!

آره. خلاصه صبح از خواب بیدار شدم و یه‌ذره توی همون سرجام، سخنرانی کردم…

و بعد با خودم گفتم که حاجی جان به‌نظرت امروز هم بریم سمینار؟

خب کلا سمینار، ۳ روز بود. هر روز هم، ۲ سانسِ ۲.۵ ساعته. (ساعت ۴ تا ۶.۵ و ۶.۵ تا ۹)

خب من روز اول رو از دست دادم. چون بهم پیام نیومد.

ولی خب روز دوم که دیروز بود، بهم پیام اومد و رفتم.

بعد گفتم که آقا امروز دیگه آخرین روزه. بذار امروز رو هم بریم.

بعد، خب طرف صبح اومدم نشستم یه ۲ساعتی، برای امتحان گرامر هفته‌ی بعدمون خوندم.

لامصب هم خیلی مبحث سنگینی بود. کلا هم انگلیسیه!

درمورد حروف ربط بود. مبحت conjunctions…

اینقدر ریزه کاری داره ها…

خلاصه اونو خوندم و بعدش رفتم ناهار رو بخورم.

بعد داشتم به مامان و آبجیم تعریف می‌کردم…

می‌گفتم به‌نظرتون امروز که من میخوام بازم برم سمینارِ تکراری، اون کارکنان واکنش‌شون چی میخواد باشه؟

آبجیم می‌گفت محمد اونا قیافه‌شون دیدنیه! به‌نظرم ازشون فیلم بگیر.

بعد منم گفتم باشه حالا ببینم چی میشه… ولی خب نشد که فیلم بگیرم.

آقا خلاصه ناهار رو خوردم و بعد پدر گرامی، من رو برد رسوند اونجا. مرکز فنی و حرفه‌ای…

من ساعت تقریبا ۳.۵ بود که رسیدم اونجا.

میدونی. خخخ. لا اله الا الله…

آقا من رفتم، و فقط یکی از اون دخترا اونجا بود.

بعد، منو دید و یه لبخند بزررررررررررگ زدا!

خخخ. درونشو خوندم…

گفتم ببین این الان با خودش میگه که بابا این دیگه کیههههههههههههههه!

آقا!!!

تو دیروز مگه نیومدی سمینار؟!

اونم ۲ سانس! که برات تکراری بود سانس دوم!

باز تو امروز اومدی؟…

یعنی قشنگ معلوم بود که درونش یه همچین فکری بود.

جالبه، من از کارکنان اونجا، زودتر رفته بودم!

بعد، خب نذاشتن برم داخل بشینم.

گفتن که نمیدونم استاد داره مصاحبه میکنه و…

گفتم باشه.

رفتم اون‌طرف روی مبل نشستم…

و بعد داشتم آقا وای…

داشتم یه کامنتی می‌خوندم. فقط داشتم می‌گفتم خدایا شکرت. همین.

طرف از زندگیش نوشته بود… خیلی قشنگ بود.

یه جمله‌شو خیلی دوست داشتم.

نوشته بود که خدایا من میخوام کارای کسب و کارم رو بندازم گردن تو.

وااااااااااااای. چققققققققققدر حال کردم. فقط می‌گفتم دمت گرم بابا. چقدر این جملت حس خوبی داد بهم.

خلاصه نشستم کمی غذای خوب دادم به ذهنم.

و بعد، دیدم که اون خانومِ که جزو کارکنان بود اومد.

خب من نشسته بودم روی مبل، بعدش وقتی طرف اومد، از جام پاشدم و سلام علیک کردیم.

آقا اونم یه لبخند بزررررررررررررررررگ داشت روی لبش، وقتی که من رو دید!😂

همون حرفایی که بالاتر گفتما، مطمئنم همون حرفا توی کلّش بود. که خب حالا بهم هم گفت. جلوتر میگم…

آره. خلاصه اون رفت…

و بعد، چند دقیقه بعد، یکی دیگه از دخترا اومد. احتمال زیاد، اون ۲تا دختر، باهم خواهر هستن…

آقااااااااا.

اونم دقییییییییییییقا یه لبخند بزررررررررررررررررررگ زد، وقتی که منو دید!😂😂

مطمئنم که توی ذهن اون هم، همون گفت‌وگوی‌های درونی بودش…

که آقا.

نه خداییش این پسره الافه؟ بابا بیا برو دیگه. اِ !

۲ روزه داره برای یه سمینار تکراری میاد!

آقا پس تو خسته نمیشی؟ قصد خسته شدن نداری؟

خداییش دنبال چی هستی؟

و…

حالا تا حدودی، همین حرفا رو، همون خانومِ بهم گفت… جلوتر میگم…

آره.

و بعد، زمانی که داشتم غذای خوب می‌دادم به ذهنم، یکی از دخترا (اون کوچیکه) اومد بالای سَرَم، و به پایین نگاه کرد و گفت که آقا اگه خواستید، میتونید برید داخل.

منم پاشدم رفتم. اون کبیری رو هم دیدم…

خلاصه رفتم و باز همون حرفای تکراریِ دیروز.

و خب دیرتر شروع شد. ساعت ۴.۵ یا ۵ بود که شروع شد.

و خب تعداد، کمتر بود. حالا جلوتر میگم که چیا یاد گرفتم…

و بعد، وقتی سانس تموم شد، استاد خب آخرِ سمینار، گفت که دوره به این شکله و به این قیمت، اگه خواستید، همکاران ما دم در ثبت‌نام‌تون میکنن و منم میام دم در، اگه سوالی بود در خدمتم…

خلاصه سانس تموم شد و من رفتم دم در.

و بعد، خب کلی آدم اومد بودن برای سانس دوم. نسبت به سانس اول، جمعیت بیشتر بود…

آره.

بعد، من رفتم گفتم بذار با این استاد یه عکسی بگیریم… بعدا بره تعریف کنه که آره من چندسال پیش، با اسکندری عکس انداختم…

و بعد، دیدم که یه دخترِ ابتدایی، جلوی در هستش.

گوشی‌مو درآوردم و گفتم دختر خانوم بی‌زحمت یه عکسِ خوشگل از من و استاد بگیر. (البته قبلش با استاد، هماهنگ کردم…)

و میدونی. خداییییش خیلی عکسِ خوبی گرفت. یعنی وقتی داشتم عکس رو نگاه می‌کردم، می‌گفتم بابا دمت گرم.

عجب عکسی گرفت. قشنگ کادر بندی و اینا…

که خُب اون عکس رو توی تامنیل این پُست قرار دادم که قطعا دیدین…

حالا اومدم خونه و به مامانم میگم که با استاد عکس انداختم. بعد میگه کو؟

میگم توی گوشیمه. از روی میز بیار بهت نشون بدم…

بعد، عکسو بهش نشون دادم و بعد میگه استاد چقدر خوشگله! میگم مامان کدوم استاد رو میگی :))

بعد میگه هردو :)))

میگم آره ماشالا خوشتیپ هم هست…

خلاصه اینطور…

بعدش، رفتم پایین و اون دختر کوچولو اونجا بود. البته کوچولو نیستا. سنش از من کمتره.

همونی که اومد بهم گفت میتونید برید داخل. همون یکی از اون ۲تا خواهرها…

حالا نمیدونم خواهر هستن یا نه، ولی خب تا اونجایی که احساس کردم، خواهر هستن…

حالا مهم نیست…

آره. بعد، وقتی با استاد، عکس انداختیم، رفتم کمی جلوتر و بعد اون دخترِ باخنده میگه سانس دوم هم هستید دیگه؟!!

میگه آرهههههههه. عمرا اینجا سمینار باشه و من خونه باشم…

بعد، همه‌ی اون حظار، رفتن داخل نشستن و بعد استاد هم داشت شیرکاکو (کاکائو…) با بیسکویت می‌خورد. (لامصب یه تعارف هم نزد…)

بعد، به من میگه ماشالا شما یه تنه هستیا!

میگم آره شما آموزشاتون خیلی خوبه…

بعد گفت حالا کارِت چیه؟

گفتم همکاریم… (اون موقع داشتش شیرکاکو رو خورت می‌کشید داخل…) تا اینو گفتم، یه لحظه انگار گیر کرد توی گلوش خخ…

گفتش دقیقا چی؟

گفتم پیدا کردن علاقه و رسالت زندگی و تغییر شخصیت…

تا اینو گفتم، احساس کردم که یه‌ذره ترسید. خخخ. نترس داداش. همکاریم بابا… درسته میری اون بابا، هرازگاهی چاخان ماخان میگی ولی خب من سعی میکنم توی جمع، خرابت نکنم… ولی خب واقعا حرص می‌خورم… از دست خودم که چرا من نیومدم بالا که تو به خودت اجازه دادی بیای اون بالا. آخه میدونی… بحثِ بالا اومدن نیستا. بحثِ صداقت نداشتنه!

هنرِ تو اینجاست که با صداقتت پول در بیاری. نه با دوز و کلک. نه با گفتن اینکه بچه‌ها ما ظرفیت‌مون رو به اتمامه و سریع ثبت نام کنید. فقط ۷ نفر میتونن شرکت کنن توی دوره!

بابا بسه دیگه. واااااقعا بسه. جمعش کن این کثافت کاریا رو… میدونی داداش… خب راستش من همیشه میگم که این مدرس‌ها و کلا هر کسی که آموزش میده، خییییییییییلی کارِش مقدسه. چون واقعا آدما از ناآگاهیِ که ضربه می‌خورن… شما کارِت مقدسه. ولی میدونی. انگار مثل این می‌مونه که داری با دستای کثیف، کار خیر انجام میدی… دلم پُره… تو نمیدونی من چه حررررصی می‌خوردم… نمیدونم تجربش کردی یا نه… ولی خب… باید صبر کنم… باید صبر کنم تا زمانش برسه… و بعد، به امید خدا، ازم یاد میگیری که میشه صداقت داشت و فروش هم داشت! باید ببینی. چون ندیدی، فکر میکنی نه. باید بگم واااای. ظرفیت داره تموم میشه. بدو بدو… نه داداش. اینا کارای دلال‌هاست… نکنیم از این کارا…

خلاصه اینطور…

آره. و بعد، اون خانومِ که فامیلشم موحدی بود، بهم همون حرفایی که بالاتر گفتم احتمالا توی ذهنشون این چیزا بود رو بهم گفت.

تو خسته نمیشی؟ بابا بیا برو خونه‌تون دیگه.

الافی؟ من به‌جای تو باشم، میرم کارهای دیگه‌مو انجام میدم و…

حالا یه‌چیزی بچه‌ها. همین الان اون تیکه از ویس رو پیدا کردم!

خب کل سمینار رو داشتم ضبط می‌کردم…

حالا اون تیکه‌اش که اول پُست براتون قرار دادم، داشتم با اون خانوم موحدی درمورد سمینار توی تهران، حرف می‌زدم که خخخ میگه خسته نشدی؟ میگم نه. لعنت به این عشق. بعد میگه عاشق کدومشون شدی؟ منظورش اون دخترا بودن. میگم بابا کار رو میگم من. ای خدااااااااااا. چرا هیچکس نمیفهمه منو؟ نه واقعا چرا؟ چرا آدما اینقدر تعطیلن؟ میگه عاشق کدومشون شدی! آخه… مگه دختر قحطه!!

ای خدا، ای خدا، ای خدا…

آره. خلاصه گفت که بابا بسه دیگه این مطالب تکراری رو، بیا برو خونه‌تون و این صحبتا.

ولی خب. ولی خب. ولی خب…

من می‌دونستم که باید بشینم اونجا. حتی… اون کبیریِ فلان فلان شده، یه بی احترامی هم بهم کرد…

توی دلم گفتم ببییییییییییییییین. کبیری! به جاااان ماااادرم قسم. دارم اون روز رو می‌بینم… که داری التماسم میکنی که تروخدا بیا با من کار کن. بیا شریکی و اینا. اون لحظه، یکی از انگشتای نازنینم رو تقدیمت خواهم کرد… بشین نگاه کن…

ولی خب تهِ دلم قرص بود… عشقم می‌گفت نگران نباش. این هم بخشی از مسیره…

میدونی… خب حالا بذار تموم کنیم و بعد از حس و حالم بگم بهت.

خب دیگه بعد از اینکه با اون خانومِ موحدی صحبت کردم و گفت عاشق کدوم شدی… رفتیم برای سانس دوم و بااااازم مطالب تکراری و خب بعدش دیگه تموم شد و اومدیم بیرون. که مردم داشتن توی دوره، ثبت‌نام می‌کردن… خیلی صحنه‌ی جذابی بود. هی صدای دیری‌دیرینگ میومد! هی کارت می‌کشیدن… به به… خیلی صحنه‌ی قشنگی بود… صداش واقعا آرامش‌بخش بود…

ولی خب ناشیِ استادش. بابا مرد حساب بیا توی سایتت بفروش! به این کبیری برای‌چی پولِ مفت میدی؟…

باید خودم اجراش کنم…

خلاصه اینطور. سمینار تموم شد، و بعدش من رفتم با این کبیر مبیر و اون خانوم و دخترا خداحافظی کردم و اومدم سوار ماشینِ پدر گرامی شدم و آمدم خانه. آقا وایسا ببینم. نمازم رو خوندم؟ وایسا ببینما. آهان آره. آخییییش!

خخخ. یه لحظه گفتم ببینم نمازم رو خوندم یا نه…

خب. بذار از حس و حالم بگم.

ببین. این جلمه رو باااارها از من شنیدی. بازم میگمش.

به‌خدا، به پیر، به پیغمبر قسم اگه من همیییییییییییییین الان از دنیا برم، به‌خدا خوشبخت زندگی کردم و حااااااااااالم عالی بوده.

تو نمیدونی… نمیدونی که چققققققدر ایده گرفتم… کلی باورسازی کردم… آره حاجی… طرف میگه الافی؟ بسه دیگه. مطالب تکراری…

نمیدونه که چه استفاده‌ای می‌کردم من. وای وای وای. خیلی حالم خوب بود و هنوز هم هست.

البته بیشتر وقتا من به لطف خدا حالم خوبه ها. ولی خب امروز رفته بودم عشقم رو ببینم… و همچنین دیروز… حالم خب بالاخره سطحش بالاتر بود…

میدونی… حس خوبیه… خب راستش توی نگاهِ یکی از اون دخترا که اونجا کار میکرد (برگه ثبت نام پُر می‌کرد و اینا)، من یه آدم عجیب و اسکول بودم. اصلا از نگاهش داشتم می‌خوندم… از نوع نگاه طرف میشه فهمید که چه دیدی نسبت به تو توی ذهنش داره… حتی از کلامش هم میشه فهمید…

میدونی… طرف با این دید نگاه می‌کرد که بابا این دیگه کیه. آدم عجیب و کمی یا بیشتر، اسکول! بابا بیا برو خونه‌تون دیگه…

نگاهش، یه کوچولو تحقیر هم داشت… ولی می‌گفتم ببییییییییییییین. چون بازی رو یاد گرفتم، ۴ سانسِ ۲.۵ ساعتِ نشستم برای سمینار تکراری!!

آره. من اتفاقا از تو هم خیلی زرنگم که از وقتم خوب استفاده کنم. با اینکه هفته بعد، امتحان داریم، ولی خب عشق تدریس، من رو کشوند اونجا و من ۴ سانس نشستم. هر سانس ۲.۵ ساعت!

تو هم حاضری در جهت مسیر خودت، اینطوری مصمم باشی؟

توی نگاه اون کارکنان، تحقیر و خنده بود. که بابا بازم این… برو دیگه… عه…

اون کبیریِ فلان فلان، یه توهین بدی بهم کرد…

ولی به جون خریدم… به‌خاطر عشقم… میدونی… بذار بگم اینو… خب هرکس برای خودش، یه غروری داره دیگه…

طرف، غرور من رو جلوی جمع، خورد کرد… الان که دارم می‌نویسم، چشمام تر شد…

خیلی بهم بر خورد…

گفتم ببیییین… باشه… قلبم رو شکوندی… ولی خب من پُرروتر از این حرفام. فکر کردی تموم شد؟ دیگه سمینار اینا نمیاد؟ هه…

بشین فقط نگاه کن… تو یکی رو میخوام بیارم که استقبال رو از کارم ببینی… واااای. واااای. وااای. اونجایی که داری می‌سوزی…

بعد میگم آره… یادته؟… اون روزها… اون موقع رو یادته که شیر شده بودی و تحقیرم کردی… البته بماند که تو خودت آسیب دیدی‌ ها ولی خب…

نگاه کن. نگاه کن جمعیت رو. استقبال رو فقط تماشا کن… و بعد. این جمله رو من با احترام، می‌کوبم توی صورتت که:

روزی رسان، چنان روزی رسانَد، که صد عاقل از آن حیران بمانند…

الهی شکرت.

خدایا مرسی. مرسی که تمام اون لحظات، کنار من بودی… میدونم که داری خوشگل هدایت میکنی…

خدایا… یادته اون موقع رو… یادته که سردرگم بودم و اون روز نشستیم باهم حرف زدیم. دقیقا ۲ ساعت و ۱۰ دقیقه…

یادته بهت گفتم که خدایا… بهم کمک کن مسیرم رو پیدا کنم، منم قول میدم بهت که بنده‌هاتو از باطلاق سردرگمی، با کمک خودت، بیارمشون بیرون… افتخار میکنی به بندت؟ که داره توی مسیر، بازم به لطف خودت، حرکت میکنه؟ می‌بینی…

دیدی اون صحنه رو… که یه آدمِ پَست‌فطرت که که سر تا پاش، هزار تومن هم نمیرزه، اونطور جلوی جمع تحقیرم کرد…

راستش عشقم… داشتم اون موقع احساس میکردم وجودت رو. به‌خودت قسم… که یه حس خوبی بهم دادی که آره… اینم می‌گذره… اینم بخشی از این بازیه…

مرسی. مرسی واقعا. مرسی که تمام لحظات کنارم بودی… خوشحالم واقعا. به خودم افتخار میکنم… آره. بهم خندیدن… به چشمِ یه آدمِ ای بابا بازم این نگاه کردن… تحقیر شدم… ولی خب بهت اثبات کردم که من هستما! فهمیدی؟ من هستم… فکر نکنی با این چیزا، از پا در میام! نه… اینقدر توی این مسیر می‌مونم که جونم در بیاد… آره… پای قولم هستم عزیزم… و ایمان دارم… یقین دارم که به به واااای. چه روزای خوشگلی توی راههه. اینا یه چندتا طوفانِ کوچولو-موچولو بودن… بَه بِ اون روز! دارم می‌بینیم… با کیفیت 4K…

الهی شکرت. آره بچه‌ها اینطور.

الهی شکرت.

حالم خوبه. از این حالِ خوب نصیب همه… الهی شکرت…

خلاصه اینطور. این سمینار هم تموم شد. ایشالا سمینار بعدی :))

خودمم توی تایمش، روی استیج خواهم رفت… به به… چه روزی بشه… چه روزای خوشگلی خلق کنیم با کمک الله هدایتگر.

اینطور. بریم دیگه… ساعت ۱ صبح شد… الهی شکرت. شکرت. چققققدر حالم خوبه…

الهی شکرت. خدایا. مرسی که هدایتم کردی. همین.. دیگه نمیدونم چی بگم. جدی میگم. حالا شاید بقیه اینو ندونن، ولی خودت که میدونی من توی دفترم و توی کانال شخصیم و همین سایت، راحت بیش از ۴۰۰۰ تا شکرگزاری نوشتم… دیگه هر چی که داشتم و نداشتم رو شکر کردم و میکنم و به امید خودت، خواهم کرد… ولی خب… تنها چیزی که همیشه میتونم شکر کنم و برام تکراری نمیشه، اینه که خدایا مرسی هدایتم کردی… مرسی از جهنم نجاتم دادی… مرسی که توی همین دنیا، طعم بهشت رو تجربه کردم…

الهی شکرت.

بریم یه چنتا هم به‌صورت لیستی شکرگزاری کنیم و تامام.

💎سپاسگزاری از الله هدایتگر👇

  1. الهی شکرت. شکرت بابت یک روز جدید. یک فرصت جدید.
  2. الهی شکرت بابت گوش‌های سالم.
  3. الهی شکرت بابت هدایت‌هات.
  4. الهی شکرت بابت انگشت‌هامون.
  5. الهی شکرت بابت سقفی که بالاسرمون هست.
  6. الهی شکرت بابت این لپ‌تاپِ باکیفیت.
  7. الهی شکرت بابت همه چیز!

الهی شکرت.

بریم دیگه. خیییییییییلی خوابم میاد…

اگه حرفی سخنی بود، با عشق می‌خونم… کامنت ایت…

فعلا خدانگهدار.

پ.ن: بذار یه‌بار دیگه اون جمله رو بگم… روزی رسان چناااان روزی رسانَد، که صد عاقل از آن حیراااان بمانند…

پست‌های دیگر

نظرات

2 پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *